تجربه زایمان پارت 1

بچم بریچ بود و دکتر برا 39هفته ختم بارداری زده بود یعنی من قرار بود 18 زایمان کنم
15شبش رفتم پارک با مادرشوهرم اینا خونه مامانم همه چی خیلی اوکی بود نسستیم شام خوردیم شد ساعت 10 یکم کلافه شده بودم دل پیچه داشتم از دست شوهرمم سر یه موضوعی ناراحت بود اینم بگما بیشتریش بخاطر هورمون بود 😂
به شوهرم گفتم بیا بریم تو ماشین من یکم دراز بکشم (میخواستم برم که خودمو خالی کنم غر بزنم ) رفتم پشت ماشینو دراز کشیدم دردام در حد یه دل پیچه یه حالت تهوع شکمم سفت شده بود توی دلم خالی میشد مامانم داشتیم حرف میزدیم من اشکم دراومد گریه و زاری مامانم کادرشوهر فک میکردم دردم خیلی زیاده رنگ زدن به زایشگاه
زایشگاهم گفته بود چون بریچه الان بیاریدش مامانم اچمیگفت الان باید بریم حتما بیمارستان استرس گرفته بودش هیچی جمع کردن رفتیم وای فک نمیکردم بستری بشم من کلی برنامه ریزی کرده بودم واسه ۱۸ هیچی دیگه رفتم تو معاینه کردن یه سنو دیگه گفت امشب باید زایمان کنی وای لباس اتاق عملو دادن از شدت ترس گریم گرفت مثل بچه بهونه شوهرمو مامانمو میگرفتم انقد گریه کردم همه ی دکتر پرستارا دلداریم میدادن رفتم تو
امادم کنن واسه عمل
از سوند بگم افتضاح من اصلاا از این سوند لعنتی خوشم نیومد یعنی سوزشش به کنار اذیتم میکرددد سرم ... وصل کردن من شوهرم اون موقع که داخل بودم رفت مدارکمو ساک بیاره منم مدام بهانه گیری گریه استرس داشتم دق میکردم یه جا صلوات میدادم هیچی شوهرم برگشته بود یه در اول سالن بود من هی میامدمو میرفتم دیدم صدا میزنن صدای شوهرمو شنیدم اومد امضا .... بزنه تندی رفتم اول سالن شوهرمو منو دید یه جا زد زیر گریه

۵ پاسخ

لایکم کن باقیشو بخونم

بقیه اش کو😕

ادامش

ادامشم بگو

معاینه دیگه چرا

سوال های مرتبط

مامان لنا مامان لنا ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهارم #
دکتر اومد یه چیزی آورد گفت این سوند رحمیه میزاریم داخل واژنت انقدر ترسیده بودم که حد نداشت سوند یه چیز دراز مثل یه لوله کوچولو بود که سرش مثل بادکنک کوچیک بود اونو برد داخل همش میگفتم تروخدا یواش درد دارم ولی خب گوش نمیدادن به درد من بعد یه چندتا سرنگ پراز یه چیز مثل آب کردن داخل لوله که توی واژنم بود اولش دردم کم بود ولی کم کم شدتش زیاد شد و درد داشتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم داد میزدم و گریه میکردم حتا نمیزاشتن ازجام پاشم چون درمیومد از داخل واژنم همش میگفتم تروخدا بیاین اینو دربیارین مامای اون شیفت خیلی بداخلاق بود اومد و کلی داد و هوار کرد که باید خودش دربیاد ما نمیتونیم درش بیاریم بعد ازنیم ساعت که داخل بود و کلی درد کشیدم آخر حالت تهوع داشتم و کلی استفراغ کردم که در همین حین دراومد از داخل واژنم و اون بادکنک کوچیکه کلی بزرگ شده بود بازم اومدن معاینه کردن که گفت ۳سانتی وای دیگه گریم گرفته بود چرا من پیشرفت نمیکردم درهمون حیلی کلی ورزش هم کردم حتا روی توپ و این جور چیزا
مامان پناه مامان پناه روزهای ابتدایی تولد
سلام مامانا 😍تجربه من از سزارین تو بیمارستان پارسا
۴شنبه که آخرین سونوم رو بیوفیزیکال دادم وزن دخترم توسونو ۲۹۷۰ بود و همه چی خوب بود دکترمم نامه سزارینمو برای ۵ آبان یعنی شنبه زده بود
بماند ک شب قبل اصلا نخوابیدم از استرس ، ساعت ۴ونیم بیدارشدیم منو شوهرمو مامانم رفتیم بیمارستان ساعت یه ربع به ۶رسیدیم تاکارای پذیرش و انجام بدیم و بستری بشم ساعت شده بود یه ربع به ۷.هزینه سزارین اول و اختیاری ۲۷ تومن ، تامین که هیچی نداد چون اختیاری بود تکمیلی هم نداد چون ۹ماه انتظار کامل نشده بود از زمان ثبت بیمه.
منو با مامانم فرستادن زایشگاه شوهرمم فرستادن داروخونه وسیله بگیره بااینکه من خودم همه چی برده بودم قبول نکردن گفتن اتاق عمل گیر میده حتما باید ساک مادر ونوزاد و بگیرید و وسایلارو مجبوریشدیم گرفتیم تقریبا شد ۱۳۰۰.بهم لباس اتاق عمل دادن پوشیدم کلی منتظر موندم تااومدن آزمایش خون گرفتن و آنژیوکت زدن(کسی ک آنژیوکت و سوند زد خیلی بداخلاق بود و من واقعا دردم اومد خصوصا سوند ) بعد سوند همش سوزش داشتم.بقیه کامنت.
مامان دایان 💙👶 مامان دایان 💙👶 ۸ ماهگی
سلام منم اومدم تجربه زایمانم رو بگم
من قرار بود ۱۳ ام دوشنبه زایمان کنم ولی پنج شنبه شب ساعت ۱۱ یه درد پریودی زیر شکمم می‌گرفت و ول میکرد فاصلش هر یه ربع بود صبر کردم فک نمی‌کردم درد زایمانه تا ساعت دو دیدم قطع نمیشدن دردام رفتم دوش گرفتم و ساعت ۳ با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان دولتی اونجا ازم nst گرفتن و معاینه کردن گفتن درد زایمانه و سریع رفتیم همون بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم اونجا هم ازم nst گرفتن و به دکترم زنگ زدن ساعت ۴ و نیم شده بود بستریم کردن و بهم سرم زدن و آزمایش گرفتن دکتر بی حسی نیومده بود بهم گفتن باید صبر کنی بیاد ساعت ۶ اینا اومدن سوند وصل کردن درد نداشت ولی تحملش سخت بود ساعت ۷ و ۴۰ اینا بود آمادم کردن و سوار ویلچر کردن و بردن اتاق عمل دم در اتاق عمل با خانوادم خداحافظی کردم و رفتم داخل اولین باری بود که میرفتم اتاق عمل استرس داشتم پرستارای خیلی مهربونی بودن اونجا باهام حرف میزدن که حالم خوب بشه و روی تخت زایمان نشستم بهم میگفتن باید شل کنی بدنتو و آمپول رو زد برام اصلا درد نداشت خیلی استرس داشتم فکر میکردم درد داره ولی اصلا درد نداشتم و بهم گفتن دراز بکش و یه پرده سبز جلوم کشیدن پاهام گرم میشد کم کم و همش میگفتم حس دارم هنوز نفس تنگی داشتم نمیتونستم نفس بکشم برام اکسیژن وصل کردن داشتن باهام حرف میزدن که یهو صدای گریه پسرم رو شنیدم خیلی لحظه ی شیرینی بود
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان لیام مامان لیام ۲ ماهگی
ادامه تجربه زایمان
ببخشید دیشب گیر کردم نصفه موند
خلاصه زایمان اونو گرفتن و صدای گریه بچش بلند شد من از ترس اون طرف مرده بودم ولی یه خوبی که بود می‌دیدم بعد از اون گریه بچه دیگه صدای ناله های مادر تموم میشه و یعنی میگفتم دردهاشون تموم میشه یکم امیدوار میشدم
اومد به من ان اس تی رو وصل کرد گفت صاف بخواب بیست دقیقه و رفت من همونجا دراز کشیده بودم ساعت نزدیک پنج شده بود دستشویی شدید گرفته بود منو و بخاطر صاف خوابیدن کمر درد شده بودم یکم جا به جا شدم دیدم صدا قلب ضعیف شد ولی گفتم حتما اوکی باز صداشون کردم که بیا بیست دقیقه شده اومد گفت هیچی نگرفته دستگاه که حتما تکون خوردی
گفتم خیلی دستشویی دارم گفت پاشو برو بیا بعد میذارم چرا نرفتی تو خونه گفتم من کیسه آبم پاره شده عجله ای اومدم چیکار میکردم
راستی قبلش که رفته بودم خونه مدارک بردارم یک قاشق روغن کرچک خورده بودم گفتم شکمم کار کنه برای زایمان
رفتم دستشویی چقدر هم دستشویی جای بدی هست دقیقا تو اتاق زایمان اون لحظه رفتم هیشکی نبود فقط دوتا یا سه تا تخت ژنیکو مثل تخت های معاینه کنار هم گذاشته بود و کسی نبود
مامان کایرا مامان کایرا روزهای ابتدایی تولد
پارت اول
ساعت ۱۱ شب بود که با دکترم تلفنی صحبت کردم طبق تمام سونو گرافی ها ۴۱ هفته بودم که گفت هرچه زودتر باید امشب بستری بشم شوهرمو و مامانمم و هل شدن و نمیدونم چیا اماده کردم و رفتیم بیمارستان که از شانس من دکتر دستش شکسته بود و ارجاعم دادن بیمارستان دیگه به زور رفتم اون بیمارستان ساعت ۱ تحویلم گرفتن و منو بردن زایشگاه معاینه کردن و گفتن یک سانت باز شدم برام سوند گزاشتن که کیسه ابم پاره شه که ساعت ۶ صبح بود سوند پر شد و بهم قرص فشار دادن که دردام شروع بشه کمکم شروع میشدن که دکتر گفت سه سانتی و تا ظهر زایمان میکنی خیلی شکمم سفت شده بود و دردام مثل درد پریودی بود ساعت ۹ صبح ماما اومد و کیسع اب اصلیو پاره کرد و منم همچنان دردم مثل درد پریودی بود ولی فاصله کم که ساعت ۱۲ اجازه دادن مامانم بیاد پبشم به خاطر اینکه سنم کمه مامانم خیلی مالشم میداد تا ساعت سه و نیم که همه قطع امید کردن که زایمان کنم و مامانم رفت پایین من دردم هنوز مثل پریودی بود که ماما اوند واسه معاینه گفتم نمیزارم من ۴سانتم به زور معاینم کرد و گفت من سرشو میبینم اگه میخوای زایمان کنی زور بزن و رفت منم شروع کردم بع زور زدن هرچی ماما رو صدا میزدم نمیومد که گفتم سرش اومده که ماما گفت وایی زود بریم اتاق زایمان که من دردام تموم شد که تا دکتر لباس پوشید و منم یه زور زدم که سر بچه اومد من ساعت ۴ و ربع فارغ شدم انشاالله همتون مثل من زایمان راحتی داشته باشد جفتو خارج کرد و ۳ تا بخیه خوردم
مامان دیارا🩷 مامان دیارا🩷 ۲ ماهگی
خانما من زایمانم طبیعی بود و اومدم تجربه خودم رو بگم
البته که میدونم برای همه اینجوری نیست و صرفا من فقط میخوام تجربه خودمو بگم


پارت ۱:
حدودا ۱ مهر بود که من صبحش باید میرفتم کلاس های امادگی زایمان که میرفتم
اون روز خواب موندم و نیم ساعت دیر تر رسیدم که دیدم کلاس کنسل شده
و به ماما گفتم میشه ضربان قلب بچه رو گوش کنم گفت اره
اولش ایستاده برام امتحان کرد پیدا نمیکرد

بعدش گفت دراز بکش که صدای قلب بچم در اومد

دیگه قرار بود من چهارشنبه معاینه هم بشم تحریکی چون ۶روز مونده بود به زایمانم
دیگه رفتم خونه مامانم حدودا ساعتای ۴ بعد از ظهر بود که دیدم حالت دل درد و کمر درد پریودی دارم

دیگه اهمیت ندادم و گفتم حتما بخاطر پیاده روی و پله هاست
تا شب که شوهرم اومد خونه مامانم و تا اون موقع هم دردام بیشتر شده بود

میخواستم برم خونه خودم که مامانم و شوهرم نزاشتن گفتن بخواب همینجا معلوم نیست چی بشه دیگه همسرم رفت از خونه وسیله هارو اورد چون از قبل اماده کرده بودم

دیگ رفتیم بخوابیم که ساعتای ۲ بود من دردام هی میگرفت هی ول میکرد ولی منظم نبود منم همچنان میگفتم درد زایمان نیست من قراره معاینه بشم

تا ساعت ۴ صبح که دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم مامانم و صدا کردم گفتم من درد دارم بریم بیمارستان
مامان رایان مامان رایان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳ داستان زایمان من
خوب رسیدم به تایمی که سخت ترین بود
انتظار برای فردا شدن و رفتن به بیمارستان و یه عالمه تجربه جدید که ۴قط تا اون لحظه تو کلاسای زایمان یاد گرفته بودم.
بعد از مطب دکتر رفتم یه شام خوردم و بخاطر خستگی به سختی خودمو تا ۱۲ شب نگهداشتم بیدار که غذا بخورم و بعدش ناشتا بمون تا فردا ساعت ۱۰
با کلی هیجان استرس ساعت پنج و نیم صبح راه افتادیم سمت بیمارستان. پذیرش شدم تقریبا ساعت ۶ و نیم بود. با بابام و شوهرم خدا حافظی کردم البته نمیدونستم قراره قبل از عمل نبینمشون
با مامانم رفتیم بخش جراحی زنان و خلاصه یه مقدار کار پذیرش داشتم آزمایش و شرح حال و ضربان بچه و پوشیدن لباس اتاق عمل
بعدش فرستادنم تو اتاقم تخت ۲۴ یه اتاق دو تخته بود که اون خانمی که تو اتاقم بود در حال ترخیص بود
خیلی اون سه ساعت انتظار تا اومدن دکتر سخت بود که ببرنم اتاق عمل البته تو این فاصله یبار شوهرم خوراکی اورد واسه مامانم که من رفتم تحویل گرفتم تا برا آخرین بار ببینمش خیلی سخت بود خودمو خوشحال نگهدارم چون اونم جا خورد تو لباس اتاق عمل دی م اونم خیلی نگران بود
تو این فاصله چون خیلی گشنه بودم حالم بد شد یه سرم بهم زدن تو بخش
یه ۱۰ دقیقه از سرمم گذشت که از اتاق عمل اومدن دنبالم و وحشتنکا هیجان و استرس داشتم خیلی خودمو گرفتن موقع خدا حافظی با مامانم گریم نگرفت .رو ویلچر بردنم دم اتاق عمل و دوباره شرح حال گرفتن منم با دقت جواب میدادم و با حرف زدن با نی نیم خودمو آروم میکردم و خوشحال بودم بزودی قراره ببینمش

ادامه تاپیک بعدی ...