داشتم آریارو میخوابوندم،یه لحظه به این فکر کردم چجوری یه سری از دوستان با بچه یک سال و نیمه بازم باردار میشن؟
حقیقتاً این حجم از خستگی،کار،کارای شخصی عقب افتاده برام زیادیه
وقت کم میارم از صبح تا شب!!
بعد در کنارش شیطنت های این کوچولوی نازِ ۱۸ماهه 🫠داستانایی که باهاش دارم
واقعا تا مدت ها در خودم نمیبینم
حتی گاهی میگم همین یدونه بسه،رو سرم میذارمش❤️
همیشه طرفدار دوتا فرزند داشتن بودن
ولی نمیدونم شما هم اینجوری هستین یا نه،اصلا دلم نمیخواد روزای سخت قبلنا رو بازم تجربه کنم🥺
خیلی قشنگی داشت،احساس جدیدی بود و هست هنوز
ولی بعنوان کسی که دست تنها بود خیلی سخت بود یه روزایی
حتی تاپیک هاش هنوز هست🥲روزایی که کم میاوردم هرکاری میکردم نمیشد که بشه
همش میگم تازه من بودم و آریا
اصلا در خودم نمیبینم با یه بچه ۳،۴ساله
بارداری،
زایمان،
بچه داری کولیک بیخوابی،شیر،…
چجوری با این احساسم کنار بیام؟
آریا بزرگتر شه راحت تر میشه؟🥲
شماهایی که چند بار مامان شدین،خدا قوت بهتون
از تجربه هاتون و احساستون بگید🥹
چون متاسفانه یا خوشبختانه
اگر تصمیم به بارداری داشته باشم
مبخوام آریا ۳،۴ساله شد اقدام کنم،اگر نیارم دیگه دوست ندارم بیارم
اختلاف سنی بیشتر از ۴،۵سال رو نمیپسندم به شخصه❤️وگرنه میدونم خیلی راحته وقتی بچه اول از آب و گل در بیاد
ولی من هدفم اینه دوتا بچه باهم بزرگ بشن،همبازی وهمراه و رفیق هم باشن در اینده
و حس میکنم اختلاف سنی خیلی موثره

تصویر
۲۰ پاسخ

من که اصلا اصلا اصلا دلم نمیخوام نه بارداریو تجربه کنم نه بچه داریو
همین یدونه رو خدا برام هزارسال سلامت تندرست نگه داره انشالله
واقعا کم اوردم و‌توان ندارم🥲

منم اول خیلی دوست داشتم دوتا بچه داشته باشم ولی واقعا دیگه نمیکشم همین یکی بسه. نمیدونم شاید اونایی که چندتا بچه دارن بچه های خوبی دارن و اذیتشون نمیکنن منم اگر بچم اذیتم نمی‌کرد دوتا میوردم ولی واقعا دیگه نمیخوتم

من ازبچه متنفربودم شاهانم دوسال بعدعروسیم ناخواسته باردارشدن میخواستم سقطش کنم دیدم یسریاخیلی دوادکترمیکنن واسه بچه سراین گفتم ولش کن هرچی شد..ولی بارداری خیلی بدی داشتم همش استرس پول سونو کرایه خونه قسط ویار بد که نمیتونستم چیزی بخورم‌‌..زایمانم ک افتضاح آمپول بیحسیو ضدعفونی نکرده بودن باعث شدپام عفونت کنه تا۱۰زوزبعدزایمانم بیمارستان بودم نمیتونستم تکون بخورم اتفاقای همسرمم باخانوادمم ک زیادشد..اخلاق همسرمم ک کلن بدشدجوریکه الان همه کارا بچم باخودم مامانمم سراین چیزاحالم ازبچه دوم بهم میخوره بچمم ک نه خواب داره نه خوراک ولی بااین همه سختیاش بخاطربچم دوستدارم بجه دوم بیارم تنهانباشه‌..ولی خودم خیلی روحی جسمی داغونم

😅😅😅😅منم مثل شما فکر میکردم و خب خدا خواسته باردار شدم اولش قصد سقط داشتم ولی دلم نیومد نمیدونم چرا ولی الان خوشحالم که نگهش داشتم میدونم قراره خیلی سخت بگذره چون هیچ دست کمکی ندارم و فقط خودمم ولی میدونم دوسال بگذره راحت میشم البته پسرم خیلی پسر خوب و مهربونیه اگه اون بد اخلاق بود قطعا سخت تر میگذشت

منم هرگز بفکر بارداری دوم نیستم نمیتونم دیگه حتا به اون لحظات فکر کنم همین یکی خدانگهداره برام سالم و سلامت💕
بچه های شماهم انشالله سالم و سلامت باشن 😘😘

دختر من یک سال و دوماهش بود بیدار شدم الان چهارماه رو تموم‌کردم به شدت سخت بوده تا اینجای کار
منتظر اتفاقای قشنگشم فقط همین
چون حاملگیم خداخواسته بود حتما یه حکمتی داشته

پسر تو چقده جذااااابی😍

سلام عزیزم 😊
تمام حس های تو در من هم هست حتی مشورت کردم گفتن یه روانشناس خوب برو حرف بزن بزار سبک بشی ، همه مامانا شرایط یکسان و روحیات یکسان دارن چون بچه ها در این دوره خیلی متفاوتن و دائم باید وقت گذاشت و از خودگذشتگی کرد...
آرزو جانم من همه این دغدغه هارو داشتم و میگفتم ان شاءالله چندسال بعد اما به تازگی متوجه شدم که باردارم اونم به طرز عجیبی 😥 حالم بده هم روحی هم جسمی نگران آینده م اما وجود بچه ادمو دلگرم می‌کنه که یه موجود کوچولو قراره زندگیتو عوض کنه و پسرم همبازی خواهد داشت..

عزیزم ماشالله قد بزرگ شده آریا جون من حامله بودم شمارو دنبال میکردم خیلی کپل و بامزه بود خدا برات حفظش کنه گل پسر😘🤩🥰

من نوجوان بودم چون تک بودم دلم چهارتا میخواست ولی الان واقعا دلم نمیخواد بارداری رو خصوصا مجدد تجربه کنم

شیرینیش زیاده ولی سختی هاش خیلی خیلی بیشتر ..دوتا دختر من سه سال و نیم فاصله دارن ..خداروشکر باهم وقت میگذرونن .ولی این وسط من هستم که دچار روزمرگی شدم ..یه آرایشگاه با خیال راحت نمیتونم برم ..بعضی وقتا واقعا حس افسردگی میاد سراغم ...از صبح تا شب درگیر بچه داری و خونه داری

منم تو این چالش موندم😔
واقعا خستمه،
هم روحی و هم جسمی و هم اینکه بیماری م خیلی داره اذیتم میکنه بعد از زایمان.
گاهی میگم پسرمون خیلی تنها میشه در آینده و واقعا اشک میریزم و گاهی خودمو که میبینم و نرسیدنای زندگیم، خیلی غم میشینه تو دلم.😔
حس میکنم به یه تراپی خیلی عمیق احتیاج دارم.

منم اصلااااا دوست ندارم اون دوران برگرده
بس که بد بود و سختی کشیدم
هنوزم از پسِ دخترم برنمیام یوقتایی کم میارم
اونم دست تنها
قصدش ندارم فعلا

مگه یه زن چقد توانایی از خود گذشتن داره توی همین دوره ما خواهر برادرا پشت هم نیستن چه برسه سی چهل سال بعد
تک فرزند با یک مادر شاد که به ارزوهاش رسیده میتونه دوست های خوب بهتر از خواهر وبرادر خونی پیدا کنه و خانواده خوبی هم تشکیل بده و درگیری ذهنی و چالش هم با خواهر برادرش نداره این تجربه من از یک خانواده شلوغ مادرم شونزده تا بچه بودن پدرم ده تا خودمون شش تا فک کنم دیگه کسی بیشتر از من دایی وعمه وخاله و .....نداشته

منم دقیقا همینم ،شهر غریب و دست تنها بودن استراحت مطلق توی بارداری بی مهری همسرم و شرایط اقتصادی و بد جامعه حتی فرهنگی،همه اینا باعث شده که اصلا به فکر دومی نباشم و نخاهم بود ،همین یدونه بسه

منم دقیقا طرز فکرم مثل شماست
دست تنها بودن خیلی سخته من دیگه دوست ندارم این دوران برگرده
خیلی حال روحیم خراب شد هنوزم خیلی خوب نشدم
خودم خیلی دختر دوست دارم و تک فرزندی دوست ندارم اما ب این دوران فک میکنم میگم نه اصلا
شاید چند سال دیگه اوضاع بهتر شد نظرم عوض شد

منم بعضی موقع ب دومی فکر میکنم اونم برای سه چهار سال دیگ ولی یاد سزارین و کولیک و بیخابی میوفتم منصرف میشم بازم من دست تنها نبودم مامانم بیشتر بزرگش کرده همسرمم تک فرزندی رو دوس نداره همه بچه های فامیل تک فرزندن و بدی هاشو میبینم 😶

من جدیدا نظرم یه کم تغییر کرده. بعد ۳ یا ۴ سال خدا بخاد بازم باردار میشم
به احتمال زیاد ماهلین جانم از آب و گل دراومده و دیگه فهمیده تر میشن. اختلاف سمی بالای پنج سالم دوست ندارم میترسم ماهلینم بره مدرسه و موقعی که تموم توجه منو بخاد من با نوزاد سر و کار داشته باشم. برای همین سعی میکنم زودتر بیارم که باهمم بزرگ بشن حدقل

من هم دوست داشتم بچه ام تک فرزند نباشه ولی پسرم ریفلاکس و کولیک و حساسیت به لبنیات داشت و هنوز داره ....از طرفی هم خودم سنم بالاست ،من ۳۹ سالگی بچه دار شدم
حالا الان توانشو ندارم دیگه ،چند سال بعد هم که دیگه سنم زیادشده و...
خیلی خیلی دوست داشتم میشد این ۶ ماه که پسرم هنوز شیر میخوره یه بچه رو از بهزیستی شیر میدادم که محرممون بشه و بیارمش با پسرم بزرگ بشه ولی متاسفانه شرایط زندگی هم انقدر سخته که ساده نیست

منم تو این چالش سخت موندم
نمیدونمممم چیکار کنم
از یه طرف تک فرزندی رو اصلا قبول ندارم
از طرف دیگه خیلی خیلیی برام سخته دوباره باردار بشم و بچه داری
دلم میخواد پسرم بزرگ بشه منم برم دنبال کارای خودم و آرایشگریم و بیشتر برا خودم وقت بزارم
از یه طرفم میگم ۳ ۴ ساله شد دوباره اقدام کنم که فاصله سنی کمی داشته باشن...

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱ سالگی
مامانای عزیز سلام.❤️رایان پسرم ۱ سال و ۵ ماهشه. من در مورد بچه ها خیلی مطالعه داشتم چون بسیار در شغل من مهم هست اما حالا که خودم بچه دار شدم در خیلی از مواقع اصلا نمیدونم باید چکار کنم. مثلا رایان با وجود تمرکز بالا و استعداد در زمینه های شناختی و رفتاری یه مقدار کمی به نظر من دیر راه رفت و الان حدود ۱ ماه و نیمه راه میره که من احساس میکنم به خاطر اینه که دور و اطرافش اصلا بچه خیلی کم دیده بود و چون زمستان بود من بیرون کم می‌بردم و هیجان راه رفتن نداشت. الان هم من سعی میکنم باهاش صحبت کنم ولی واقعا بیشتر از این که در روز وقت میذارم نمیتونم. رایان فقط ماما و بابا میگه و تا سگ میبینه یا حتی اسم و عکسشو ادانو در میاره هاپ هاپ اما دیگه هیچی نمیگه مگر در مواقع معدود که خودش بخواد. من امگا۳ ۲۰ روزه میدم و الان حس میکنم اول کلمات رو تقلید میکنه نا واضح .. آیا نظر یا راهنمایی خاصی دارید ؟ ممنون میشم من کمی احساس میکنم اضطراب دارم صحبت نمیکنه.
مامان آنیا مامان آنیا ۱ سالگی
تجربه من برای شیر کمکی
من از اول به آنیا شیر خودم رو دادم،دیگه ۹ ماهگیش دلم میخواست شیرخشک بهش بدم یا یه شیر کمکی،اخه از وقتی به غذا افتاد وزن نگرفت کلا
خلاصه این هیچ رقمه شیر خشک نگرفت،حتی غذا خوردنشم افتضاح بود
دیگه عید بود که ۱۰ ماهه شده بود یه شب اتفاقی خوندم به بچه حلیم بدی خوبه
دیگه تا دوماه غذای اصلیش حلیم بود و دوسش داشت و یکم وزن گرفت
خلاصه این روند وزن کم گرفتن یا اصلا نگرفتن ادامه داشت تا تیرماه که با شیر اینفترینی آشنا شدم،این معجزه بود ها.آنیا شروع کرد به بالا رفتن اشتهاش و وزن گرفتن
دیگه منم یه روز درمیون یا گاهی هرروز میدادم بهش ،اولش ۱۲ تا،بعدش تا ۱۰ روز هیچی پسدا نکردم، ولی بعد واسم از داروپخش پیدا شد و یهو ۴۸ تا اوردن
۲۴ رو عالی خورد،۱۷ تاش رو دوستان ازم گرفتن، اون ۱۳ تا اخرم خورد.تقریبا روزی یک بطری رو کامل میخورد و تا ۱۰ کیلو رسید
منتها مریض شد و یهو وزنی که گرفت ریخت
رسید وزنش به زیر ۹ کیلو
اشتهاشم خیلی کم شد کلا...بیماری که خوب شد،شیرای اینفترینی هم تمام شده بود
موندم چکار کنم برم باز بخرم یا کلا دیگه ندم که یه شیر ببلاک از قبل خریده بودم نخورده،براش درست کردم ۱۰۰ میل و با بازی و خنده خوردش و این شد که یه قوطی اش رو کامل خورد
طبق مشورت با پزشکش قرار شد بجای ببلاک بهش ریسورس جونیور بدم،شما بگو این لب بزنه حتی بهش😅😅 رفتم پدیاشور گرفتم😥بازم هیچی
منم در یه حرکت رفتم واسش نوتری درینک خریدم،با اینفترینی هردو تقریبا شبیه بهم هستن و برای یه شرکت
خداروشکر خیلی دوسش داشت
دیگه در انتها بگم وزنی که تا بالای ۱۰ کیلو رفته بود یهو با یه بیماری ریخت و الان ذره ذره داره بالا میره شکر خدا و البته توی اشتهاشم تاثیر داشته
امیدوارم بکارتون بیاد این تجربه
مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۱ سالگی
خیلی خودم رو مقصر میدونم تو اینکه پسرم آنقدر زود به زود مریض میشه احساس میکنم اگه شیر خودمو می‌خورد آنقدر ضعیف نبود البته شاید حرف اطرافیان هم تو این حس عذاب وجدان بی تاثیر نیس هر بار که پسرم مریض میشه تمام این افکار میاد سراغم بچه ها من خیلی شیر داشتم خیلی زیاد در حدی که یه تشت میزاشتم زیر سینه هام میدوشیدم میرفتم می‌ریختم البته تا حدی که پسرم می‌خورد تو شیشه بهش میدادم ولی آنقدر شیر داشتم تمام لباسا تنم خیس میشد بعد چرب بود طوری که می‌ریخت جایی احساس می‌کردم کله پاچه هست هر کاری کردم پسرم سینمو نگرفت و بالاخره بعد حدود دوماه تقریبا خشک شد چون اگه مک نزنن کم میشه به مرور شاید اگه تو بیمارستان اول بهش شیشه نمی‌دادم اینطوری نمیشد ولی خیلی درد داشتم خیلی زیاد مادرمم که پیشم بود مریض بود خودم گفتم به بچه دست نزنه مریض نشه البته خودش خواست شاید اگه کسی بود با قاشق یا قطره چکون می‌برد می‌ریخت تو دهنش سینمو می‌گرفت ولی آنقدر درد داشتم نمیتونستم پاشم خودم اینکارو کنم همیشه خودمو مقصر میدونم احساس میکنم وقتی بزرگ شه بهم میگه مامان چرا شیر خودتو بهم ندادی .........دوباره پسرم مریض شد دوباره عذاب وجدان اومد سراغم....اونایی که بچه هاتون شیر خودتون رو خوردن زود به زود مریض میشن خواهش میکنم جواب بدین؟؟؟؟؟؟؟؟شاید حرفاتون تسکینی بشه برای اشکام