سوال های مرتبط

مامان هدی 🌱 مامان هدی 🌱 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۴ و اخر

حدود ساعت ۳ بود ک فول شده بودم و سر بچه اومد پایین گفتم همسرم بیاد پیشم ، چون ییمارستان خصوصی بود ، خودشم دوست داشت بیاد، من ک خیلی راضی بودم ک همراهم بود
تا اونموقع به مامانم خبر نداده بودم چون نمیدونستم چقدر طول می‌کشه و خیلی استرس میگیره ، اونموقع خبر دادیم بهش
بعد این بیشتر فشار بود تا درد ، خود رحم منقبض میشد و فشار وارد میکرد برای خروج بچه ، دیگه دست من نبود زورا ، تا میخواستم استراحت کنم و ابی بخورم دوباره زورم میومد😅
ساعت ۳:۴۰ بود ک بچه با یه حرکت به دنیا اومد و دخترمو گذاشتنش بغلم🥹 ناخودآگاه گریه میکردم ، و واقعا دیگه هیچ دردی نداشتم ، من همیشه فکر میکردم شعاره اینا ولی واقعا دردا تموم شده بود و یادم رفت همش ❤️😭 یه ساعت تماس پوست با پوست داشتیم ک بعدش ببرنش برای قد و وزن
مامانم وقتی رسید بچه به دنیا اومده بود 😁
حدود ۷ ،۸ تا بخیه خوردم ک ماما میگفت اگه پرینه ات کوتاه نبود اصلا بخیه نمیخوردی
اگه این بخیه لامصب نبود همه‌چی تموم شده بود همون موقع😂 بیشتر اذیت من بخاطر این بود برشم صاف به سمت مقعد بودو اخری ک نزدیک اونجا بود خیلی اذیت میکرد نه بقیه
درکل بااینکه بخیه اذیت کرد من به شدت از طبیعی راضی بودم و خداروشکر خدا کمکم کرد زایمانم خوب بود و زیاد اذیت نشدم
امیدوارم زایمان همه خوب باشه و بسلامتی بچه هاتونو بغل بگیرین ❤️
مامان ❤️Arsam❤️ مامان ❤️Arsam❤️ ۳ ماهگی
پارت ۳
دکترم اومده بود و اونجا آمپول بی حسی به کمرم میخواستن بزنن ک من خب اذیت شدم چون عضلاتم خیلی سفت بود چند بار سوزن و میزدن ولی انگار تزریق نمیشد اذیت شدم بعدش دیگه پاهام بی حس شد جلومم پرده بود داشتن کارشونو میکردن فقط حس میکردن دست میزنن ولی هیچ دردی نفهمیدم شاید ۵ دقیقه یا ۱۰ دقیقه بعد صدای پسرم اومد بهترین لحظه 🥲😍 ان شاءالله قسمت همممه منتظرا بشه.
اول بردن یک سمت اتاق تمیزش کردن بعدم آورد جلو صورتم گذاشت خیلییی حس خوبی بود 😀
ساعت ۲۱ روز شنبه ۳ شهریور پسرم به دنیا اومد و بردنش ولی هنوز با من کار داشتن شکمم تو اتاق فشار دادن ولی درد نداشت چون بی حس بودم . بعدم منو بردن ریکاوری پیش پسرم ‌ . گذاشتن رو سینم شیر خورد بعد یکساعت دوتامون بردن بخش 😇
تا وقتی بی حسی اثرش بود ک خیلی خوب بود بعد آروم آروم رفت اثرش خیلی درد داشتم نمی‌تونستم تکون بخورم نمی‌تونستم بچمو بغل کنم کناریم طبیعی بود خودش به بچش شیر میداد راه می‌رفت بغلش میکرد ولی من مامانم هم به من چسبیده بود هم بچه خیلی سخت بود بلند شدن از تخت و راه رفتن...نفس می‌کشیدم درد داشتم..دردا روز به روز کمتر میشدن و روز ۸ که من بخیه هامو رفتم دکترم کشید دیگه تقریبا خوب شدم و درد نداشتم ...
آها اینم بگم بیمارستان هم خوب بود ولی عالی نبود مثلا یه بار شیاف میخواستم چند بار باید صدا میزدم میومدن. ولی دکترم خدا خیرش بده عالی بود زیر میزی نگرفت فقط ۵۰۰ برا کشیدن بخیه گرفت تازه روز اربعین ک‌روز بعد زایمانم بود اومد بیمارستان و بهم سرزد ...
نمی‌دونم خوب توضیح دادم یا نه سوال بود بپرسید هروقت تونستم و فسقلی گذاشت جواب میدم.☺️❤️
مامان محمد پارسا مامان محمد پارسا ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
اینم بگم که سوند اصلا درد نداشت فقط یه حس سوزش و قلقلک بود فقط باید شل بگیری و استرس سوند نداشته باشی
تو اتاق ریکاوری چند بار بهوش اومدم و بیهوش شدم باز
دفعات اول که بهوش نیومدم فقط صداها رو می‌شنیدم انقد خسته بودم نمی‌تونستم چشمامو باز کنم
یکبار هم حس کردم یه لپ کوچولو و نرم رو گذاشتن رو بدم و حس کردم یه دهن کوچولو داره سینمو مک میزنم اما بازم تو حالت هوشیاری نبودم
یه بار هم که بهوش اومدم خیلی احساس درد داشتم ناله میکردم و میگفتم تو رو خدا مسکن بزنین میگفتن زدیم آروم باش تا اثر کنه
تا اینکه کامل به هوش اومدم و یکی از ماماها اومد بالا سرم و میخواست دست بزارخ روی شکمم که من ترسیدم و دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا آروم
الکی گفتم خیلی درد میکنه😂 در صورتی که اون موقع مسکن عمل کرده بود و خیلی کم درد داشتم
گفت کاریت ندارم فقط می‌خوام شکمتو ببینم یه کوچولو دستشو فشار داد بعد هم گفت فشار لازم نیست ببرین
منو بردن بیرون از اتاق که تو سالن مامانم رو دیدم طفلک مامانم خیلی استرس داشت بعد همونجا بهشون گفتم بچمو هم بیارین تا ببینمش
اونجا آوردنش شچهرمم اومد تو همون سالن و من اولین بار پسرمو با شوهرم اونجا دیدیم میخواستم بوسش کنم اما چون مواد بیهوش باعث شده بود بیام پوست بشه نمی‌تونستم راحت بوسش کنم
مهم ترینر و سخت تمرین دردی هم که کشیدم اولین بار که میخواستم بلند شم بود خیلی خیلی سخت بود چند بار تا لبه تخت میرفتم باز بر می‌گشتم تا اینکه دفعه آخر مامانم کلی بهم روحیه داد و بلندم کرد بلند شدم راه رفتم اما موقعی که میخواستم بشینم خیلی سخت بود خیلی طرف چپ بخیه هام می‌سوخت اما دفعه دوم که بلند شدم خیلی راحت تر تونستم راه برم طوری که دفعه سوم بدون کمکی خودم راه میرفتم
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵

خب اومدم براتون از اونشب زایمانم بگم خب داشتم میگفتم من با اینکه هر کاری کردم تا دخترم سینه مو بگیری گرفت ولی زیاد شیر نمی‌خورد و همه خاب بودن منم گفتم حالا منم درد دارم میخابم تا خوابیدم نصف شب بود یهو احساس کردم یکی از دستم کشید بلند شدم دیدم کسی نیس که یهو پسر همون افغانی که گفتم جیغ بلند زد دیگه مطمئین شدم ترسم بیخود نبوده خب گذشت فرداشم نمیتونستم بشینم ولی سعی میکردم بگردم با تلاش میرفتم دستشویی بعد دیگه پسرمو پیشم آورد شوهرم و دخترمو بردن واسه واکسن و بعدش اومدیم خونه براتون از اون شبم بگم مامان بزرگم و شوهرم بودن منم خوابیدم این قسمتش خیلی برام ترسناک و جالب بود ولی خلاصه میگم که اون شب ترسی م حس کردم از ترس دارم تشنج میکنم چشام بسته بود ولی خودم هوشیار بود یه لحظه اگه چشامو باز نمی‌کردم خودم تشنج میکردم یه چیز عجیب دیدم حالا نمیگم چون بارداری زیادی هست نترسن بعدشم مامان بزرگم رفت فرداش خونه شون منم شوهرم تا چهار روش بعد زایمان خونه بود اونم بعدش رفت سر کار خودم بلند شدم همه کارامو انجام دادم همین ولی خیلی برام سخت گذشت امید وارم هیچکس طعم تنهایی رو نچشه و اگه خانواده ش پیشش نبود لا اقل شوهر خوب داشته باشه تا بهش برسه من که همو چند روز تا الان برا دخترم گهواره نخریدم آغایی میرم که بخرن ولی با یه بهونه میگن فلان و فلان من پسرم کم بود دخترم لگد کنه چون عادت نکرده بود بهش همینطوری غیر عمد میخواست از سرش بپره که جلوشو گرفتم با اینکه بخیه من خوب نشده بود بعد احساس کردم بخیه هام باز شد ولی چون میدونستم کسیو ندارم اصلاا به هیچی حتا به شوهرم هیچی نگفتم تا الان درد دارم بازم مرسی از اینکه اینهمه زیاد نوشتم