تجربه زایمانم
قسمت هفتم
عجیب‌ترین حس دنیا رو داشتم. چیزی که اینهمه بخاطرش رنج کشیدم. حرف شنیدم. حتی یه دکتر اعصاب بهم یه تشر زده بود هر موقع یادم میوفته متنفر میشم ازش کفت توکه از زایمان طبیعی فرار می‌کنی چطور جرات کردی مادر بشی بدون اینکه شرایط منو بدونه . اینهمه اذیت شده بودم الان داشتم خودم میرفتم که سزارین بشم. پنجشنبه ۲۵‌مرداد بود. رسیدم خونه ساک بچم آماده بود . دیدم لباسهای صفر ویک‌گذاستم به دلم افتاد یه دست هم بزرگتر بذارم گذاشتم . ساک‌خودمواصلا نبسته بودم کلا.!!! نگاه کردم نه شورت یکبار مصرف دارم نه پوشک به شوهرم گفتم برو بخر با کلی تردید رفت اصلا اونم فکر نمی‌کرد بشه. تا رفت . رفتم حموم اصلاح کردم غسل کردم .قرآن پیدا کردم. همه رو آماده کردم شوهرم اومد سمتم رو بستیم . فقط به مادرم زنگ زدم گفتم من میرم بیمارستان شاید بستری بشم اونم باور نکرد گفت باشه خبرم کن
رسیدم دم در تریاژ ساعت۳ ظهر بود
زنگ زدم دکتر فرشته گفت من‌کمکت میکنم . رسیدی بگو بچم دو روزه زیاد تکون نمیخوره صبح‌هم ضربانش ضعیف بود رفتم یه چیزی خوردم اومدم باز تکون نخورد. گفت من ختم بارداری تورو می‌نویسم
تق
تق
تق
انگار قلبم از جاش در میومد .رفتم همان حرفها رو گفتم سریع بردنم بالا. گفتن دیابتیک بچه حرکت ندارد صبح هم خانم دکتر ویزیت کرده
سریع به شوهرم گفتم تشکیل پرونده بده .اومد گفت اینجا رایگانه نترس . گفتم پول دست مادرم هست. بردنم بالا رفت لباس خرید پوشیدم زنک زدم مادرم گفتم دیگه بیا ...

۸ پاسخ

خدا یار بی کسونه

خیلی بغض کردم برات خداخیلی بزرگه عزیزم

درخاستموقبول کن داستانتومیخونم

ای جان

🥹🥹🥹🥹..

جان❤🌱

عزیزم

....

سوال های مرتبط

مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۳ ماهگی
تجربه زایمان
قسمت هشتم زنک زدم مادرم گفتم دیگه بیا ... مامانم گفت بابا مونده به زایمانت اینا میبرنت سلاخی و فلان با گریه گفتم مامان بیا کنارم باش تا مادرم بیاد nstگرفتن. یکی از پرستارها گیر داده بود بابا بچه تکون میخوره هااا گفتم نه اصلا ... رفت و فرشته خانم اومد گفت دو تا عمل دارم برم و بیام تورو راه بندازیم. هنوز باورم نمیشد
انگار خدا صدای من و نی نی مو شنیده بود 😢
بردنم طبقه زایمان یکی داشت طبیعی زایمان میکرد با هر جیغ اون من داشتم نفسم های اخرمو انگار می‌کشیدم یه خانم اومد سوند بزنه بهم دید بدنم یخه سریع اطلاع داد گفتن سابقه پانیک عصبی داره بردنم یه جایی که صدای کمتری بود قندم رو اندازه گرفتن شده بود ۳۰۸. دیگه همه چی داشت بهم می‌ریخت. تا مادرم اومد یکم دلداری میداد بعد مادر شوهر درخشانم اومد گفت شلوغش کردن من بیمارستان خصوصی دعوا کردم اینجا که عمرا سزارین بشه و فلان... همینو که گفت اومدن با لباس اتاق عمل منو بردن . مادرم گفت بذار حداقل به بابات بگم گفتم به همه بگو و به صاحب خونمون بکو به گربه ام غذا بده. .منو بردن اتاق عمل .. رفتیم داخل دکتر بیهوشی که آقا بود خیلی شوخ بود گیر داده بود چرا آنقدر چاق شدی بی حسی اثر نمیکنه و فلان. آخرش دو تا آمپول بی حسی بهم زدن . خانم دکتر اصلی و خانم دکتر فرشته دوستمون اومد تاکید کرد دختر خالمه و شروع کردن.من نفس عمیق می‌کشیدم داشتم مانیتور ضربان قلب و فشار خونمون نگاه میکردم. جلو چشمم رو پارچه کشیدن و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت حتی باهام حرف میزدن... تا اینکه حس کردم دارم تکونم میدن...
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۳ ماهگی
تجربه زایمانم
قسمت هفتم
من از اول بارداریم هیچ دوستی نداشتم خواهر هم ندارم خانواده شوهرم هم اصلا اصلا اهل همدلی نبودن کم هم اذیتم نکردن.
همینکه همسر دوست شوهرم که دکترهستن گفت بیا به شوهرم گفتم ببین اینا کمیسیون منو رد میکنند شنبه منو میبرن طبیعی . اگر نتونستم تازه میبرن سزارین . بریم اونجا کلی هم حرف و فشار عصبی بارم میکنن بیا بریم پیش خانم همکارت
گفت باشه رفتیم زایشگاه شهرمون. همین که رسیدم بهش زنگ زدم کجا بیام گفت بیا تریاژ من میگم تو دختر خاله منی ( خیلی ذوق کردم وقتی اینو گفت چون هیچ حامی عاطفی نداشتم ) رفتم تریاژ گفتم من دختر خاله فلانی ام گفتن خانم دکتر منتظره و فلان فهمیدم. دانشجو تخصص زنان هست . رفتم تا منو دید و سونو رو دید گفت تو نباید طبیعی زایمان کنی چقدر بی انصاف بوده دکتر اولت‌ گفت حال خودت چطوره و فلان یکم حرف زدیم گفت بهت یک ساعت بعد زنک میزنم کارت دارم گفتم باشه. رفتم پیش همسرم گفتم بریم خونه تا یه ساعت زنگ میزنه خانم دکتر ک اسم کوچکش هم فرشته بود. و واقعا فرشته زندگی من و بچم شد ... به یک ساعت نرسید ساعت حدود ۱۲ظهر بود تماس گرفت گفت نهار خوردی؟ گفتم نه. گفت نخور و ناشتا بمون برو ساکت رو جمع کن و بیا همون تریاژ..... من به لحظه حس کردم کل بدنم یخ زد. گفتم منو می‌خواین سزارین کنید ؟ گفت آره اگر بشه... گفتم باشه رفتیم خونه
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۳:
خلاصه دیگه مامانمم بود گفت عجله نکن بیا بریم خونه دردات شروع شد بیا گفتم نه بریم پیادروی برگردم باز شده
زنگ زدم به همسرم و گفتم کیف بچه و وسایل من و بردار که دیگه می‌خوام بستریم کنن دیگه طفلک رو هم به ترس انداختم می‌گفت تا یک ساعت دیگه زایمان نکن تا برسم فکر میکرد بستری شم بلافاصله بچه در میاد 🤣
دیگه زنگ زدم ماما همراهم و بهش گفتم اینطوریه گفت هر موقع بستری شدی خبر بده که بیام دیگه همون دور بیمارستان پیادروی کردم.
خواهر شوهرم ماما زنگ زد گفت برو خونه دردت شروع بشه الکی گفتم نه الان یک ساعت راه رفتم حس میکنم دردام داره منظم میشه گفت پس اگه اینطوریه و ۳ سانته خوب بازی نمیصرفه بری خونه صبح باز برگردی تا آخر شب پیادروی کن بعد برو دوباره معاینه شو
خلاصه ساعت۷ قرار بود برگردم بیمارستان ساعت ۱۱ برگشتم
دیگه شوهرمم هنوز نیومده بود گفت صبر کن من بیام ببینمت بعد برو تو تا شوهرم اومد ۱۱ و نیم شد و بعد رفتم اتاق تریاژ
که متاسفانه شیفت تغییر کرده بود و مامای این شیفت یه خانم بد اخلاق نصیبم شد بهش گفتم سر شب اومدم معاینه شدم ۳ سانت بودم همکارتون‌ گفت برو پیادروی بیا بستری شو گفت برو بخواب معاینه کنم
معاینه کرد گفت هنوز همون ۳ سانتی پاشو برو 😐 گفتم یعنی چی من اومدم بستری شم گفت مگه خونه خاله باید ۴,۵ سانت بشی گفتم همکارتون اینطوری گفت و من ترشح دیدم و حرکات بچه هم خیلی کم بود امروز و فلان گفت نه همکارم فکر کرده شاید باز بشی برو خبری از بستری نیست حالا اگه میخوای بیا ۲۰ دقیقه نوار قلب بگیرم...
دیگه با باد خالی شده دراز کشیدم رو تخت برای نوار قلب... حالا شوهرم پشت در یه دست کیف بچه یه دست وسایل من🤣 خجالت می‌کشیدم برگردم بگم خبری نیست هنوز
مامان mehrab مامان mehrab ۴ ماهگی
پارت ۳
گفت الان که صبحه (ساعت نه و نیم بود) ولی دیگه گفت باشه گفتم آبمیوه هم تو راه خوردم گفت پس برو بخواب تا بیام دیگه اومد تست بگیره گفت بچت iugr گفتم نه دکتر فقط گفته درشت نیست دیگه تا تست گرفت گفت که خوب نیست و یکنواخته زنگ زدن به دکترم گفته بود سرمی چیزی بزنم و دوباره تست بگیرن سرم زدم و دوباره تست گرفتن گفتن تکونش چطور بود گفتم بد نیست باز دوباره با دکترم تماس گرفتن و در طی این تماس به نتیجه رسیدن که زایمان کنم !! تست خیلی ضربان جالب نبود ( دقیقا ۳۷ هفته بودم )
دیگه یهویی برام لباس آوردن گفتن طلا اینا دارم دربیارم اون وسط هی دستشویی داشتم به خاطر سرم ها به شوهرم گفتم برام سرجی فیکس و کاور توالت فرنگی بخره چون هنوز نخریده بودم ولی کیف و اینام خداراشکر آماده بود دیگه شوهرم اومد یه سری برگه اینا امضا و انگشت زدم لباس هامو عوض کردم خداراشکر یه خانم خیلی مهربونی هم اونجا بود خدا خیرش بده خلاصه دیگه یه شنل بهم پوشوندن و با ویلچر بردنم اتاق عمل با شوهرم
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان mehrab مامان mehrab ۴ ماهگی
پارت دوم
خب من یکشنبه عصر بود که از دکتر اومدم و کلی استرس داشتم به خاطر این دفع زیاد پروتئین و باید تا چهارشنبه صبر میکردم برا دکتری که دکترم معرفی کرده بود ۲شنبه ۳شنبه هم هم تعطیل بود من دیگه از اسنپ یه ویزیت آنلاین گرفتم که بهم چیری نگفت گفت باید سونو کلیه انجام بدی و برام نوشت منم دیگه گفتم خوبه فردا یه جایی پیدا کنم برم سونو چون احتمالا پیش اون دکتر کلیه هم که میخوام برم اونم سونو میخواد دیگه شبش درست نخوابیدم و کلی استرس داشتم هی دنبال جایی بودم که باز باشه روز تعطیل و اینا دیگه صبح که بیدار شدیم من یکم صبحونه خوردم گفتم یکم کم تکون میخوره بچه البته پیش میومد که کلا کم تکون بخوره دیگه ولی شوهرم گفت که بریم همون بیمارستان سینا که قرار بود زایمان کنم که احتمالا سونو هم داره توی راه هم یه آبمیوه خوردم ولی همچنان خیلی کم تکون خورد ولی من میگفتم اوکیه شاید خوابه دیگه تا رسیدم بیمارستان پرسیدم گفتن سونو که نیست بعد شوهرم گفت برو تست بده خیالمون راحت بشه من همچنان مردد بودم دیگه رفتم زایشگاه گفتم میخوام تست بدم کم تحرکی گفت از کی گفتم از صبح !
مامان ماهانا مامان ماهانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۸

هیچی در باز شد و دوباره وحشی خانم 😅 با بهیار جوونه اومد با دعوا به من گفت بیا پایین برو دستشویی باید شکمت کار کنه گفتم من نمیخوام الان برم دستشویی کلید واستاده بود که نه همین الان باید بیای بری دستشویی دیگه قاطی کردم گفتم برو بیرون به دکترمم بگو مریض نمیاد پایین من الان نمیخوام برم رفت
تا صبح که هم ماهانا بیدار بود هم ما پرستار ساعت ۳،۴ اومد گفت من اینو میبرم پیش خودم ۱ ساعت بخواب گفتم خدا خیرت بده تا خوابم برد وحشی خانم در باز کرد با بچه اومد گفتم من تازه خوابم برده بود بچه رو چرا آوردی گفت زیرشو عوض کردم آوردم دیگه گفتم پرستار خودش برد که من بخوابم گفت باید خودت نگه داری گذاشت و رفت
بعد دیگه با پمپ دردم آروم شده بودم خودم میومدم پایین رفتم پیش پرستار گفت شکمت کار کرد گفتم نه تازه شکمم داره صدا میده روده هام تازه داره به کار میفته گفت شربت بیارم گفتم نه بذار من آب کمپوت هامو بخورم کار نکرد اونوقت میگم شربت بهم بدین گفت باشه پس بهم بگو گفتم باشه
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
منم اومدم با تجربه زایمانم..‌❤️❣️
من قرار بود دوشنبه سزارین بشم ..اختیاری بود دکترم نامه داد..واسه سوم اردیبهشت..من استراحت مطلق بودم و سرکلاژ و روزی دوتا آمپول هپارین میزدم واسه جلوگیری از لخته شدن خون..بهم گفته بود دو روز قبل عمل باید آمپول هارو قطع کنم..خلاصه که من چند روز قبلش رفتم دکتر و نامه رو گرفتم و اونجا شکممو دید گفت یکم انقباض داری حواست به حرکات بچه باشه حرکاتش خوب بود گفتم باشه ..همون روز که برگشتم ازمطب دیدم حرکت ندارع چیزای شیرین خوردم دیدم اصلا عجیب شده حرکاتش خیلی کم شده اما گفتم نه بابا چیزی نمیشه ..خلاصه اون شب رو خابیدم و شد پنجشنبه صبح بلند شدم طبق معمول آمپول هپارین رو زدم و دراز کشیدم دیدم اصلااا از دیشب حرکت نکرده دیگه ترسیدم رفتم دسشتویی دیدم لکه و خون هست خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم منشی و بهم زنگ زد گفت دکتر میگه سریع خودتو برسون بیمارستان ..کسی هم نبود مادر شوهر پدر شوهرم رفته بودن مهمونی مامانمم شهر دیگه فک می‌کردن خب دوشنبه زایمانمه..شوهرمم سرکار بود و راهش یک ساعت فاصله داره خلاصه نه آمادگی داشتم نه چیزی استرس هم گرفتم از اینورم هیچ حرکتی نداشت وضعیت خودم بد بود تازه کلی هم صبحونه خورده بودم بلند شدم ساک رو برداشتم زنک زدم آژانس رفتم بیمارستان..فک نمی‌کردم اونجوری برم فک میکردم موقع زایمان مامانم و شوهرم اینا باشن و مث بقیه از زیر قرآن رد شم..ادامش پارت بعدی
مامان آراز مامان آراز ۵ ماهگی
خب خب بالاخره نوبتی هم باشه نوبت منه که تجربه زایمانم و براتون بگم 💙
پارت اول زایمان سزارین
من چند روزی بود حس میکردم ازم آب میاد ولی خیلی نبود در حد کم بود ولی چون ترشح هم داشتم نمی‌دانستم کیسه آب هست یا نه دکترم قرار بود ۵تیر ختم بارداری بده و داد بود ولی بیمارستان قبول نمی‌کرد واسع زایمان طبیعی 🥲چون ۳۸هفنع بودم خیلی ناراحت شدم ولی دیگع چاره نبود پنجشنبه از ساعت ۲ظهر تا ۶بعد از ظهر من ورزش کردم پیاده روی رفتم بعد اومدم رفتم حموم برگشتم ساعت ۱۲ شب بود حس کردم ی‌ ابی از من اومد رفتم نگا کردم دیدم اره ب مادرشوهرم اینا گفتم گفتن دستمال بزار ببین میاد یا نه دستمال گذاشتم دیگه نیومد منم خوابیدم صب تو خواب و بیداری بودم حس کردم خیس شدم پاشدم دیدم مثل شب چن قطره افتاده بعد اون دیگه همینجوری کم کم اومد رفتم دوباره حموم و اینا اومدم دیدم بازم میاد ب همسرم گفتم گفت بریم بیمارستان چون انقد رفته بودم میترسیدم باز برم بستری نکنن زنگ زدم ب دختر عموی همسرم گفتم حس میکنم آبریزش دارم گفت برو سریع بیمارستان (دختر عموی همسرم پرستار مامایی هست) رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت بسته ای گفتم ابریزش دارم گفت من هیچی حس نمیکنم اون ترشح هست تو فکر می‌کنی ابریزشه هی اون گفت من گفتم بعد گفت برا محض اطمینان امیناشور بگیر بیا بزنم نوار قلب اینا خوب بودن همشون همسرم تست گرفت آورد زدن بعد 5دقیقع گفتن مثبتع بستری 🥲 اون لحظه هم خوشحال بودم هم ناراحت 🥲🥺