دخترعزیزم! ازتو میخواهم روزی که میبینی من پیرشده ام،صبورباشی و بیشتراز آن درک کنی که من در چه دوره ای هستم. اگر وقتی صحبت میکنیم، من یک چیز را هزار بار تکرار میکنم. با گفتن؛ این را یک دقیقه پیش گفتی" حرفم را قطع نکن. لطفا فقط گوش کن. سعی کن کودکی ات را به یاد بیاوری که من هرشب و هرشب یک داستان را برایت می خواندم تا بخوابی، هنگامی که من نمیخواهم حمام بروم عصبانی نشو من را خجالت زده نکن؛ سعی کن به یاد بیاوری وقتی یگ دختر کوچک بودی و برای رفتن به حمام بهانه می آوردی؛مجبور بودم دنبال تو بدوم. روری که میبینی من پیر شده ام، از تو میخواهم، صبور باشی مرا درک کنی وقتی گاهی من فراموش میکنم که در مورد چه چیزی صحبت میکردیم،به من فرصت بده به یاد آورم واگر نتوانستم، بداخلاق ،بی حوصله و گستاخ نشو. فقط بدان مهم ترین چیز برای من بدون با توست؛و هنگامی که پاهای پیر وخسته ام به من امکان نمی دهند پا به پای تو بیایم، دستت را به من بده، همانطور که وقتی کوچک بودی و تازه می خواستی راه رفتن را بیاموزی، هنگامی که آن روزها امدند، ناراحت نباش فقط بامن باش، و مرا در آخرین روزهای زندگی ام با عشق درک کن. من قدر دان و سپاسگزار تو خواهم بود به خاطر هدیه زمان ولذتی که باهم سهیم میشویم. با لبخند وعشقی که من همیشه نثار تو کرده ام فقط می خواهم بگویم دوستت دارم دختر عزیزم"!

تصویر
۳ پاسخ

چقد غمناکه سرنوشت انسانها😭😭😭😭😭😭😭😭 از خداوند همینجا میخواهم هیچ پدرومادری را اسیر فرزندانش نکند چون هیچکسی نیست که درک کند بالاخره ناراحت میشه داد میزنه دختر باشه میگه شوهرم نمیزاره پسر باشه زنش

ای جان ب سلامت بغل بگیریش عزیزم

خیلی قشنگ بود🥹من دختر ندارم ولی همین حرفارو به پسرم میگم

سوال های مرتبط

مامان بادوم مامان بادوم هفته سی‌ودوم بارداری
وقتی عکسهای نوزادی فرزندم را میبینم، چقدر ذوق میکنم. خدای من؛ او در شش ماهگی چقدر ناز و تپلی بوده، خنده های بدون دندانش چقدر دوست داشتنی اند. ولی چرا آن زمان، من اینها را ندیدم؟

یادم هست هر روز دعا میکردم که زودتر راه بیفتد، پس چرا وقتی این اتفاق افتاد آنقدرها هم خوشحال نشدم؟
آهان، یادم آمد...
آنموقع همه فکر وخیالم این بود کی میشود زبان باز کند و برایم حرف بزند. الان وقتی صدای ضبط شده اش را گوش میکنم چقدر میخندم، یعنی این کودکی که کلمات را برعکس و بامزه ادا میکرده فرزند من بوده؟! پس من چقدر زود به آرزویم رسیدم؛ آرزوی صاف و صریح حرف زدنش!.

یادم می آید در چهارسالگی، روزی چند بار لباسهای مختلفش را می آورد و از من میخواست آنها را برایش بپوشم، و من چقدر از این کار عصبی میشدم، چقدر غر میزدم به جانش. ولی چرا الان که عکسهایش را میبینم با آن لباسها اینقدر با مزه است؟!
خدایا!!!!! من آن زمان کجا بودم؟ چرا لذت آن لحظات یادم نیست؟
وااااااای خدای من؛ نکند روزی بیاید که با دیدن عکسهای شش سالگی اش حسرت بخورم......
نه....دیگر نمیگذارم این اتفاق بیفتد، دیگر از لحظه لحظه زندگی با فرزندم لذت خواهم برد، دیگر به خاطر کارهای بچه گانه اش اعصابم را درگیر نمیکنم، دیگر به او سخت نخواهم گرفت که باید غذایت را تمام بخوری، دیگر در مهمانی ها از او نمیخوام مثل مجسمه یک گوشه بنشیند، دیگر او را بخاطر آب بازی و خیس کردن لباسهایش تنبیه نخواهم کرد.

میخواهم منم دوست شش سالگی اش باشم. میخواهم خودم هم پا به پایش بچگی کنم. با زبان بچه گانه ام چیزهایی که لازم است را برایش بگویم.
مامان آوین کوچولو👧🏻🩷 مامان آوین کوچولو👧🏻🩷 ۱ ماهگی