۱۲ پاسخ

وای چرا همه از دست مادر شوهر اعصبانی هستند خداروشکر مادر شوهر من خوبه کلی هم. بهم رسید تو حاملی م‌بعد زایمان برای بچم گوسفند قربونی کرد برای خودم تک پوش گرفت کادو زایمان پس برم یه دور. مادرشوهرمو ماچ کنم

مادر شوهرمو بفرستم دم خونتون میزنیش؟😂❤️

😂😂😂عاشقتم چ قشنگ جواب شوهرته دادی

بچه ها گروهمون عاشقت شدن میگن بیا گروهمون میای ایدیمو بدم😂😂😂😂😂

من کح شوهرمم همش طرفداری مامانشو میکنه چی بگم😂😂😂

برکلا چه با جنم

اوووووف ب این میگن عروس دمت گررررم

بنازمت شیر زن

یا خدا جنگیاااا

پوف😐بچه داری یه طرف فامیلتم یه طرفا😂

عالی خوشم اومد خوب کردی

خوبش کردی👍🏻

سوال های مرتبط

مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۳ ماهگی
فرداش رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت اشتباه گفتن و ۴ سانتی 😂
خلاصه با معاینه کمک کردن و کمک کردن و کمک کردن تا دیگه تحملم تموم شد 😂😂
رفتم مطب دکترم گفتم دکتر من میخوام سزارین بشم اصلا
دکترمم گفت یک شهریور بیا بیمارستان نیمه دولتی‌ای که یزد میشینم سزارینت کنم ، فقط دعا کن تا اون‌موقع تعمیرات اتاق عملاش تموم بشه
من دیدم اتاق عملاش تا آخر شهریور باز نمیشه رفتم نوبت گرفتم از یه دکتر دیگه تو یزد که برم مجیبیان سزارین کنم
قبلش گفتم یکبار دیگه برم دکتر خودم ببینم چند سانتم ، اگر پیشرفت کرده یودم که هیچی ولی در غیر این صورت میرم یزد سزارین میشم
شب قبل زایمانم رفتم ان‌اس‌تی بدم مامایی که به عنوان مامای همراه انتخابش کرده بودم قرار بود فرداش بره کربلا 🥲
معاینه‌م کرد و گفت تو باید سجده بری تا سر بچه تو جای درست قرار بگیره
یه خانم دیگه هم بودن که ایشونم مامای همراه بودن ، بهم گفتن نرجس اگر تو سجده بری و باسنتو به سمت چپ و راست ببری مطمئن باش صبح برمیگردی 🥲
راستم میگفت بنده خدا واقعا خیلی این حرکت بهم کمک کرد
صبح روز زایمانم با مامانم رفتم پیش دکتر ، معاینم کرد و گفت شدی ۵ سانت و عالی داری پیش میری بیا نامه بهت بدم برو بخواب و زایمان کن
دکتر به مامانم گفت من تا شب دخترِ نرجس رو میبینم ولی من نشنیدم ، رفتم پیششون گفتم دکتر یعنی من تا فردا زایمان میکنم ؟! 🥲
دکتر گفت فردا ؟؟؟؟ من دارم میگم شب باید تموم شده باشه 😂
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
خلاصه شیشه شیرشو از من گرفت گفت خودم شیر پسرمو میدم . یاسین وقته گریه کنه لج میکنه شیر نمیخوره اونم ک دید نمیخوره گفت بیا شیرشو بگیر سیره پاشد دورش داد بردش تو حیاطو اتاقا دیگه بچم نمیایستاد خودتون میدونین بچه ک بترسه و غریبی کنه یا با حالت بداز خواب بیدارشه چطوره اخلاقش. عصبی شدم با این حال چیزی نگفتم نرفتم ب زور ازش بگیرم دایی کوچیکم گفتش بابا بدش مامانش ارومش کنه دوباره بگیرش . مادرشوهرم گفتش پ عکر کردی من چطوری بچه هامو بزرگ کردم یعنی نمیتونم یه نوه رو اروم کنم خلاصه با کلی جون کندن ساکت شد اما شیر نخورد بچم و کثیف کرده بود گفتم بده عوضش کنم گفت کجا برگشتم اینبار با تندی گفتم وسط جمع ک بچمو لخت نمیکنم گفت منم میام ببینم چطور ختنش کردین بی توجه رفتم اتاق تهی درم بستم هنوز داشتم کرمش میزدم دیدم پرو درو باز کرد اومد نشست بالا سر بچم گفت ببینم و پوشکشو باز کرد باز. بعدم گفت بستیش بهم بدش دوستدارم تا اینجام بغل خودم باشه گفتم یاسین از ۸ ک بیرارش کردی شیر خورده الان ساعت ۱۰شبه گفت شیرش بده بعد میبرمش و شروع کرد قربون صدقه رفتن یاسین و تا ساعت ۱۲نرفتن .بچم بدخواب شد وقتی رفتن باورتون نمیشه چقد گریه کردو تا ساعت ۳صب نخوابید. اینقد فشار بهم اومدو بهم ریختم ک تا دو روز سر درد های عصبی داشتم تو این دو هفته دوبار دیگه هم اومد هربار همین برنامه. ن احترامی میگذاشت ن حالو احوالی با من میکرد یا جال شوهرمو میپرسید فقط بازی با یاسین و خداحافظ بازم کادوشو نداد‌ . لعنت ب همین خاله ای
مامان کوچولو🤱💙 مامان کوچولو🤱💙 ۴ ماهگی
تجربه زایمانم
پارت ۲
بعد یه روز قبل زایمانم رفتم بستری شدم بهم آمپول فشار وصل کردن دیگ کم کم دردام شروع شد ولی دهانه رحم باز نمیشد شب دکتر اومد معاینه کرد گفت بهش سون وصل کنین یعنی جونم در اومد خیلی درد داشت این سون گذاشتن تا دهانه رحمم باز بشه صبح شد دیدم خیلی درد دارم اومدن گفتن فقط دوسانت باز کردی باید باشه من گفتم دیگ طاقت ندارم درش بیارین بعد درش آوردن دیگ همینطور دردام شدید بود ولی دهانه رحم همین دوسانت مونده بود یک پرستار اومد گفت چیزی نخور احتمال داره ببریمت واسه سزارین منم تا این روز دیگ هیچی نخوردم ک شیفت پرستار عوض شد یکی دیگ اومد معاینه کرد گفت ک تو رحمت بالاست واسه همین دهانه رحمت باز نمیشه با دستش رحمم کشید پایین ک یهو ۷سانت باز کردم با اون ۲سانت قبل میشد ۸سانت ک گفت این ۲سانت دیگشم حالت سجده برو ک راحت باز بشه منم همین کار کردم بعد چند دقیقه حس کردم داره بهم زور میاد انگار میخام مدفوع کنم پرستارا اومدن گفتن برگرد گفتم نمیتونم بزور منو برگردوندن ک گفتن زور بزن من گفتم نمیتونم خیلی درد دارم بعد گفتن بهش بی حسی بزنین از کمر به پایین بی حس کردن ک بعد تونسم زایمان کنم دقیقا برج ۵روز۱مرداد ساعت ۹:۱۵شب بود ک زایمان کردم
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
پارت ۷

دیگه یکبار ماما گفت میاریمش به حال بیا بچت شیر میخاد گریه میکنه تا گفت گریه میکنه خودمو جمع و جور کردم یه لحظه ترسیدم گفتم سالمه که گفت آره چون گیجی نمیارم دیگه گفتم بیارش من خوبم وای پسرم بین پتوی طوسیش بود آوردنش گزاشتن کنارم زل زد تو چشمام بهش شیر دادم ولی حس میکردم نمیتونم باز گفتم ماما بیا من چجوری شیر بدم سینمو گرفت محکم کرد تو دهن بچم گفت وای نکن گناه داره خندید گفت چه گناهی داره شیر میخوره خلاصه شیر خورد و تو بغلم خوابید گیج بودم یهو دیدم یکی بچمو از کنارم برداشت سریع بیدار شدم مامامحمدی بود گفتم کجا میبریش گفت قد و وزن میگیرم میارم پاشدم به زحمت نشستم بخیه هام به شدت میسوخت نگاه کردم گاز گزاشته بودن باز دوتا اومدن یکی اون گازو فشار میداد روی بخیه ها یکی شکمم رو
وای دردناک بود هی با خودشون میگفتن خونش قرمز روشنه باز دوباره فشار
تا اینکه بالاخره رفتن بچمم اومد و خوابیدم باز اومدن گفتن پاشو وقت ملاقات برو بخش گفتم شوهرم دیده بچه رو گفتن ندیده ذوق داشتم خودم نشونش بدم رو ویلچر تا وسط زایشگاه رفتیم کسی که منو می‌برد گفت یه لحظه همکارم لوازم آرایش آورده برم ببینم 😆رفت و خرید کرد و ادامه راه تنم میلرزید پرسیدم گفتن بخاطر آمپوله تو زایشگاه منو آنشرلی صدا می‌زدند به خاطر رنگ موهام و بافتشون😂