شبخیر مامانا
من امروز رفتم واکسن دخترم رو زدم اون یکی دردش کمتر بود تا این ۵گانه🥺
از دیشبم به شوهرم گفتم من واکسن زدم نمی‌رسم هیچ‌کار کنم چیزی ام شام و ناهار نمیپزم
بعد جای اینک کمک کن ساعت ۵تا۶ و خرده ای رفت تعمیرگاه
اومد خونه زنگ‌زد بره باشگاه بهش گفتم ببر بیرون شام بگیریم بیایم خونه بخوریم
دخترمم پوشک نداشت بریم فروشگاه بعد میگ بلند شو آماده شو منم داشتم کارهام رو میکردم ک‌برم باهاش میگ میبرمت خونه مامانم شامم مفتی 😏🫠
حالا انگار قرار چی باشه شام ک‌ مفتی باشه آنقدر لجم گرفت(برام مهم نیست اون بنده خدا چی‌درست کرده از شوهر لجم گرفت خیلی)گفتم دلم نمیخاد بیام بچم واکسن زد هرکس میخواد بکشه بچه رو یه گوشه ای
گیر‌داد نه بیا
دید مصمم رو نرفتن گیر داد خب خودم ی چی میخرم میارم منم گفتم میخام نخری خودت برو بخور گفت ن شیر میدی فلان منم قسم جون بچم رو خوردم چیزی خرید نخورم
آنقدر از دستش اعصبانی ام ک لج‌کردم دوتا ظرف‌هم نشستم
واقعا موندم چرا مردا اینطورن☹️😒
(خونه مادر شوهرم بچه برادر شوهرم هست واقعا هی دخترم رو اذیت میکن مثلا آنروز رفت پستونک دخترم رو‌تو دستشویی شست دیشب رفتم پاها بچه رو از کمر هی میچرخوند گفتم نکن جاریم ناراحت شد چرا میگی)

۵ پاسخ

ببخشیدا مردا وقتی پدر میشن گوه میشن. درک ندارن ی زن چقدر اذیت چقدر بی خوابی چقدر بدن درد. شیر دادن خودش آدم ضعیف می‌کنه مادری هم ک شیر خشک میده کلی فکرو خیال داره. فقط خودشون ب خواب استراحت نیاز دارن. ب ما ک میرسه وظیفتونه چرا چون مادری منم دیگ زدم ب سیم آخر وقت میکنم غذا درست میکنم. خونه تمیز میکنم. الان الویت اول بچمه. بعد استراحت خودمه. منم ی شب غذا نداشتم زنگ زدم با خودت ی کیک آبمیوه هم بیاری مشکلی نیست گرسنمه خودش سر کار خورده بود گفت باشه ۱۲ اومد هیچی نیاورد. گفت الان میارم فک کردم چیزی درست کردی گفتم نمی‌خوام فک کن تا خود صبح گرسنه موندم

کار خوبی کردی نرفتی عزیزم

نگران نباش همه ما از این‌مادرشوهرداریم.
من چی بگم فکرمیکردم چون دخترمن اولین دخترخانوادهس براش شاد میشند
اما حالا برعکس انگار حس حسادت شون گل کرده هرکدومشون برای ناراحتی من دلیل پیدا کردن یکیشون میگه چون دختردارم کلاس میزارم اون یکی میگه اسباب کشی داره وقت نداره بیاد خونمون اون یکی هم هرروز خدا مریضه. مادرشوهرم ازهمه اینا بدتر

سلام عزیزم،اول اینکه با لجبازی چیزی درست نمیشه،شما با لجبازی به خودت ضربه میزنی،اینکه شیر حرص میدی به بچه وممکن شکم بچه بد کار کنه،غذا هم که نمیخوای بخوری،پس خودت اذیت میشی
دوم اینکه نوزاد انقد شیرینه که همه دوستش دارن پس اگه کسی بچتو گرف سیاست به خرج بده،بهش بگو من بچه رو بهت میدم ولی قول بده به دست وپاش دست نزنی،یا مثلا برو پستونکشو فلان جا بشور،اینجور هم حرف خودته وهم یادش دادی که چکار کنه وهم دیگران می‌فهمن تو مشکلی باشون نداری،
همسرت هم شاید خواسته کمکی داشته باشی،اما بازم اگه نمیخوای بری با سیاست وآروم بگو مثلا صدای گریه بچه بقیه رو اذیت میکنه و....
البته ببخشید من دخالت میکنم

وااا چ اخلاقایی گندی دارن واقعا بعضیا کاش تو فرهنگمون جا میفتاد که بچه کوچیک رک کار نگیرن خداییش منم این کارای خانواده شوهرم رو اعصابمه😐

سوال های مرتبط

مامان اَهورا مامان اَهورا ۷ ماهگی
مامان Anisa🧚🏻‍♀️ مامان Anisa🧚🏻‍♀️ ۱۱ ماهگی
این داستان دردسر های منو مادرشوهر 😐😐
یه لحظه بیاین دیگه ردددد دادم 😤
جمعه خونه ی مادرشوهرم بودیم کلا میریم اونجا بچه مال من نیست طفلک خوابه بیدارش میکنه میگه پاشو دلم تنگ شده برات گشنشه میگه نه پستونک میده دهنش بغلش میکنه بوسش میکنه یا مثلا دارم شیرش میدم یهو میاد از زیر سینم میکشه بیرون بچه رو میگه خبببب بیا ببینم جیش کردی یا نه اعصابمو بهم میریزه خواب بچمو بهم میریزه وقتی میایم خونه تا دوروز درگیرم خوابشو تنظیم کنم . حالا اینارو بیخیال مساله این است👇🙄
پوشکشو میخواست باز کنه گفتم تازه عوض کردم مامان بازش نکن گفت اره میدونم باز کنم بچم یکم هوا بخوره گناه داره گفتم نه سرما میخوره گفت نه خونه گرمه گفتم گرم باشه واسه نوزاد ۲ ماهه خوبه ولی نه بدون پوشک گفت اوووو چقدر گیر میدی انقدر نازدونه بارش نیار بازش کرد پوشکشو بعد ۵ دقیقه گفتم ببند اصلا گوش نمیداد گفتم بده بچه رو اصلا نگا نمیکرد با آنیسا حرف میزد شوهرم در زد رفتم باز کردم اومد خونه بغلش کرد انیسا رو گفت وای پوشک نداره که گفت اره من باز کردم بچم یکم هوا بخوره اتیش گرفت تو پوشک گفتم علی بده بچه رو بعد گرفتم پوشکش کردم پاشدم رفتم دستامو بشورم آنیسا گریه میکرد مادرشوهرم گفت دخترم اذیته ای مامان بد دخترمو اذیت میکنی دوباره پوشکشو باز کرد😤 آنیسا هم جیش کرد رو فرش و شلوار مادرشوهرم
اونم گفت عیب نداره دخترم سریع گذاشتش درو باز کرد رفت تو حیاط
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت۲

خب صبح شوهرم ساعت ۵بلند شد بره سرکار اون موقع بیدار شدم ولی چشام تو خاب بود فهمیدم شوهرم لباساشون پوشید ظرف غذاشو گرفت ولی تا از در رفت بیرون من خوابم برد بعدش ساعت ۶و نیم دوباره با درد شکم بلند شدم دردم شدید ولی قابل تحمل بود خب منم دیدم تا الان شکمم اینطوری درد نداشت به شوهرم پیام دادم که منم دلم درد داره اونم گفت چیکار کنم من تازه رسیدم سر کار الان باید گوشی رو بذارم اگه دردت زیاد شد بهم زنگ بزن منم بااینکه از حرفش ناراحت شدم قبول کردم حالا هی میبینم دردم بیشتر و بیشتر میشه با خودم گفتم من وسایل زایمانمو خریدم ولی هنوز تو ساک جمش نکردم رفتم حدود هشت و نیم بود رفتم لباس رو تو ساک گذاشتم و دو دل شدم که به کی خبر بدم آخه نه کسیو داشتم یا هم اگه داشتم باهام قهر بودم مامانم اینا نبودن مثلاا خواهر شوهرم باهام قهر بود منم به ناچار زنگ زدم مامان بزرگ که زن چهارم بابا بزرگمه زنگ زدم بهش گفتم درد زیر شکم و درد کمر دارم هر پنج دقیقه یکبار میگیره یکبار ول می‌کنه اونم گفت نترس چیزی نیس بعد ده دقیقه دوباره زنگ زد گفت برو نبات داغ کو بخور ببین دردت کم میشه یا زیاد منم رفتم نبات داغ خوردم دردم زیاد شد زنگ زدم گفتم دردام الان هر سه دقیقه یباره اون دوباره گفت نگران نباش خب تا ساعت یازده همینطوری پیش رفت هی میخاستم بخابم از درد تا چشام بسته میشد یا شوهر یا مامان بزرگم هر دو شون برام زنگ میزد من تا از خاب میپریدم با زنگاشون دوباره دردم بیشتر و بیشتر میشد...
مامان آتوسا مامان آتوسا ۲ ماهگی
خانوما حالم خیلی بده اونقدی گریه کردم عصبی شدم 🥲💔زدم ظرفارو شکوندم از حرصم اونقدر حالم بده که قلبم درد میکنه چشام مثل خون قرمز شدن میسوزن اونقدری که شوهرم باهام بدرفتاری میکنه از اولش همین بود کل وقتش و تو گوشی و بیرون وعرق خوردن گذروند یعنی در تعجبم چطور تا الان تحمل کردم حرفاش و بد رفتارب و بی توجهی هاشو دلم واقعا برام خودم میسوزه دخترم بیدار بود شیر میخاست و منم شام نذاشته بودم بهش زنگ زدم بیا آتوسا رو شیر بده من شام بزارم و مهون داشتم ظرفارو بشورم مهمونامم خواهراش با بچه هاش بودن عصبی شد گفت نمیتونم بیام دارم میرم عرق بخورم سرم داد زد یعنی تا الان صدبار خواستم به بابام بگم بیا ما داریم جدا میشیم تموم کنیم کنیم نشد الانم بخاطره دخترم موندم فقط🥲اومد خونه گفت ها چیه چی میگی گفتم بیا بچه رو یکم نگه دار نرو بیرون اونقدر سرم داد با حرص گفت دستتو میگیرم کتک میزنم پرتت میکنم بیرون ها و رفت🥲💔واقعا حالم خیلی بده کاش میشد دخترم و بردارم و برم
مامان هلنا مامان هلنا ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2

ساعت ده پاشدم رفتم پارک و پیاده روی کردم تا ساعت دوازده ساعت دوازده بود اومدم خونه نمیتونستم هیچی بخورم حالت تهوع داشتم بزور یکمی غذا خوردم و خوابیدم تا ساعت پنج ساعت پنج پاشدم شام گزاشتم باز درد داشتم ولی خیلی کم منم اسکات میزدم وقتی میشستم رو زمین کف پاهامو بهم میچسبوندم تا ساعت هشت شوهر از سرکار اومد شام خورد گفت من خستم میخابم گفتم باشه خوابید دیدم دردام زیاد شد باز به ماما همراه زنگ زدم گفتم دردام بیشتر شده گفت برو حموم منم از فرصت استفاده کردم رفتم حموم بدنمو تمیز کردم اسکات زدم چندتایی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم بازم اسکات زدم به شوهرم گفتم پاشو من درد دارم گفت بگیر بخاب بهتر نشدی بریم بیمارستان بازم اهمیتی ندادم و یکمی رازیانه و گل بابونه دم کردم خوردم دیدم ساعت شد نه نیم دردای من منظم شد هفت دقیقه ی بار شکمم منقبض میشد شوهرمو بیدار کردم گفتم بریم من دردام منظمه شوهر یکمی غر زد که من خستم اینا ولی گوش نکردیم رفتیم بیمارستان تا پرونده باز کنیم و چند نفر بودن داخل معاینه کنن شد ساعت ده نیم
مامان نبات مامان نبات ۹ ماهگی
میشه یکم درد و دل کنم شوهرم کارش افتاده جنوب و این سه ماهی که زایمان کردم به زور یک ماهش رو کنارم بوده هی میرفته و میومده خونه خودم یه شهر دیگه بوده که وسایلش رو جمع کردیم قراره ببره جنوب
الان من رو گذاشته خونه مامانش اینا دو ماهه دارم عذاب میکشم
بدم میاد یکی بپزه بزاره جلوی من بخورم بعدش منت سرم بزاره
دوست ندارم هی راه و بیراه پدر شوهرم بگه شیر خودت رو که نمیخوره بچه رو بزار همین جا خودمون بزرگش میکنیم دل دور بودنش رو نداریم
هر مهمونی که میاد و می‌ره من یه سر باید توبیخ بشم چرا بچه خوابیده مهمانان عزیز نتونستن از بیدار بودنش بهره ببرن
دیشب که دیگه نور علی نور شده بچه رو بردم آتلیه خواهر شوهرم زنگ زده که عکسای بچه رو برام بفرست گفتم خودم میارم نشونت میدم گفت چرا نمیفرستی گفتم بچه خودمه من با شوخی گفتم ولی خانوم جدی گرفته نشسته گریه کرده به پدر شوهرمم گفته مظمون حرفشم این بوده که آره بچه برادر منم هست برای چه برام عکسش نفرستاده باید می‌فرستاده