امروز روز سختی بود
از صبح پسرم رو فاز گریه بود و خودم ب ششششدددددت کمر درد
اولین بار بود تو کل عمرم کمردرد میشدم البته هنوزم هستم
انگار کمرم داره نصف میشه از دیشب یکم درد داشت محل ندادم گفتم مال خستگیه تا امروز
صبح دوتا ناپروکسن خوردم بی فایده بود
تا اینکه ی مسکن قوی تر داشتم خوردم اسمش رو نمیذارم چون مخدر قویه از بیمارستان اوردم خونه ولی فلن همونجوری ام ازونجایی که تازه بدن دردم رو ب بهبوده حدس میزنم از همونه زده ب کمر

با همه این تفاسیر برا پسرم وقت گذاشتم ارومش کردم و دیگه عصبانی نشدم از گریه های بی امونش
با خودم فک میکردم من دیگه یک مادرم
باید پخته تر رفتار کنم صبور تر باشم
البته هنوزم حس میکنم همون بهار کوچولوعه خونه ی مامانمم
ولی خب راضی ام از اینکه سعی میکنم روی رفتارم کنترل داشته باشم چون دیگه کسی نمیگه بچس تازه عروسه بی تجربس همه میگن مامان شده دیگه اگه بچه بود مامان نمیشد و من باید عواقب رفتارمو در نظر بگیرم پس شروع کردم ب تغییر
و اولیش ارامش در مقابل ناارومیای پسرمه در مقابل حرفای بی اهمیت فک و فامیله دربرابر تمام رفتارای بیخود دیگرانه
سعی میکنم نسبت ب همه اینا بی تفاوت باشم و ارامش خودمو حفظ کنم
و این اولین قدم ب سمت خارج شدن از دنیای دخترونه ی قشنگمه
سخته ولی ناگریز🖤

دیگه ببینین اوضاع امروز در حدی بود صبحونه رو از بیرون سفارش دادم بیارن😑

تصویر
۷ پاسخ

و منی که چند ماهه نه صبحانه میخورم نه ناهار 😕

این صلح با خود جدیدت زندگیو برات قشنگتر میکنه🥺❤️🌎

خوبه باز میخوری چیزی در این جور مواقع

دقیقا حرفاتو قبول دارم من هر روز اینارو با خودم میگم ولی متاسفانه خسته ک میشم کم میارم وحشی میشم باز

بنظرم هر سنی میتونی مادر بشی به شرطی که پخته و عاقل باشی بتونی از پسش بربیای خودم ۲۱سالمه مامان دوتا نی نی ام یکی دوسالشع یکی هفت ماهه

و منی که پسرم ارومه هنوز همت نکردم پاشم یه چیز بخورم.
خیلی خوبه که وعده های غذاییت برات مهمه و اکثرا اشپزی میکنی با اینکه تنهایی‌
من بیشتر وقتا شوهرمم گشنگی میدم

31 سالت نیس مگه؟

سوال های مرتبط

مامان 💞آقا سورنا💞 مامان 💞آقا سورنا💞 ۱۱ ماهگی
داشتم فکر میکردم که چیه این مادر شدن؟ همه چی خوبه هم زندگی هم حال روحی و جسمی ولی تا بچت غذا نخوره انگار کل دنیا رو سرت خرابه
امروز براش بلدرچین و برنج درست کردم منی که از اشپزی متنفرم ولی برا سورنا با کلی ذوق و حس خوب غذا درست میکنم وقتی می‌خوره انگار ی جون ب جونم اضاف میشه ولی امروز نخورد دیروزم درست و حسابی غذا نخورد و از صبح حس کردم نوک آلت تناسلیش تغییر کرده تا شنبه که ببرم دکتر حس میکنم چیزی ازم نمونه از فکر و غصه امروز نزدیک دوساعت سینم توی دهنش بود و مک میزد و خوابید شیر نمیخورد فقط الکی مک‌ میزد تا توی دهنش میکشیدم بیدار میشد گریه میکرد همونجوری توی همون حالت خودمم خابم برده بود الان دستم کلا بی حسه از صبح تا حالا فقط ی دونه بیسکوییت خوردم با اینکه همه چی خوب بود ولی همین چن‌تا در مورد بچم‌ منو در داغون ترین حالت ممکن قرار داده
خودمو یادم نمیاد واقعا ولی هرچی توی ذهنمه و بهش فکر میکنم سورناس
نه گشنگی نه تشنگی نه دیگه ظاهرم نه هیچی همش شده غذای سورنا شیر سورنا خوابیدنش دسشوییش اب خوردنش بازی کردنش آروم کردنش خندیدنش....
خدا برامون نگهشون داره نبض زندگیمونو