تجربه زایمان پارت۲

خب صبح شوهرم ساعت ۵بلند شد بره سرکار اون موقع بیدار شدم ولی چشام تو خاب بود فهمیدم شوهرم لباساشون پوشید ظرف غذاشو گرفت ولی تا از در رفت بیرون من خوابم برد بعدش ساعت ۶و نیم دوباره با درد شکم بلند شدم دردم شدید ولی قابل تحمل بود خب منم دیدم تا الان شکمم اینطوری درد نداشت به شوهرم پیام دادم که منم دلم درد داره اونم گفت چیکار کنم من تازه رسیدم سر کار الان باید گوشی رو بذارم اگه دردت زیاد شد بهم زنگ بزن منم بااینکه از حرفش ناراحت شدم قبول کردم حالا هی میبینم دردم بیشتر و بیشتر میشه با خودم گفتم من وسایل زایمانمو خریدم ولی هنوز تو ساک جمش نکردم رفتم حدود هشت و نیم بود رفتم لباس رو تو ساک گذاشتم و دو دل شدم که به کی خبر بدم آخه نه کسیو داشتم یا هم اگه داشتم باهام قهر بودم مامانم اینا نبودن مثلاا خواهر شوهرم باهام قهر بود منم به ناچار زنگ زدم مامان بزرگ که زن چهارم بابا بزرگمه زنگ زدم بهش گفتم درد زیر شکم و درد کمر دارم هر پنج دقیقه یکبار میگیره یکبار ول می‌کنه اونم گفت نترس چیزی نیس بعد ده دقیقه دوباره زنگ زد گفت برو نبات داغ کو بخور ببین دردت کم میشه یا زیاد منم رفتم نبات داغ خوردم دردم زیاد شد زنگ زدم گفتم دردام الان هر سه دقیقه یباره اون دوباره گفت نگران نباش خب تا ساعت یازده همینطوری پیش رفت هی میخاستم بخابم از درد تا چشام بسته میشد یا شوهر یا مامان بزرگم هر دو شون برام زنگ میزد من تا از خاب میپریدم با زنگاشون دوباره دردم بیشتر و بیشتر میشد...

۳ پاسخ

بسلامتی مبارک باشه

من همچنان منتظرم😁

چقدر سختی کشیدی عزیزم تو زمان بارداری هیج کس درک نکرد عجبا😐 آخر چطور خودت رسوندی بیمارستان؟

سوال های مرتبط

مامان هلنا مامان هلنا ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2

ساعت ده پاشدم رفتم پارک و پیاده روی کردم تا ساعت دوازده ساعت دوازده بود اومدم خونه نمیتونستم هیچی بخورم حالت تهوع داشتم بزور یکمی غذا خوردم و خوابیدم تا ساعت پنج ساعت پنج پاشدم شام گزاشتم باز درد داشتم ولی خیلی کم منم اسکات میزدم وقتی میشستم رو زمین کف پاهامو بهم میچسبوندم تا ساعت هشت شوهر از سرکار اومد شام خورد گفت من خستم میخابم گفتم باشه خوابید دیدم دردام زیاد شد باز به ماما همراه زنگ زدم گفتم دردام بیشتر شده گفت برو حموم منم از فرصت استفاده کردم رفتم حموم بدنمو تمیز کردم اسکات زدم چندتایی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم بازم اسکات زدم به شوهرم گفتم پاشو من درد دارم گفت بگیر بخاب بهتر نشدی بریم بیمارستان بازم اهمیتی ندادم و یکمی رازیانه و گل بابونه دم کردم خوردم دیدم ساعت شد نه نیم دردای من منظم شد هفت دقیقه ی بار شکمم منقبض میشد شوهرمو بیدار کردم گفتم بریم من دردام منظمه شوهر یکمی غر زد که من خستم اینا ولی گوش نکردیم رفتیم بیمارستان تا پرونده باز کنیم و چند نفر بودن داخل معاینه کنن شد ساعت ده نیم
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۱
شب ساعتای ۱۲ بود که دردم شروع شد و تا صب درد کشیدم قبلا مادر شوهرم که عمم میشه بهم گفته بود دردت که گرفت تا خوب دردت زیاد نشد صبر کن چون اگ زود بری سزارین میشی ( نمیدونم چه اسراری داشتن من زایمان طبیعی کنم و مغز منم شست و شو داده بودن من اول میخاستم سزارین بشم ولی الان با اتفاقایی که افتاد خداروشکر میکنم طبیعی شدم وگرنه نمیتونستم دووم بیارم ) منم تا چهار صب توی خونه از درد فقط راه میرفتم علی (همسرم ) بیدار شد گفت بریم بیمارستان گفتم نه هنوز میتونم تحمل کنم به ماما همراهام پیام دادم چون اولین بارم بود شک داشتم درد زایمان باشه و ازشون سوال کردم که درد زایمانه ؟ هیچکدومشون جواب پیاممو ندادن خواب بودن منم زنگ نزدم که مزاحم خوابشون نشم و صبر کردم ساعت ۴ صب شده بود که یکی از ماماهمراها زنگ زد بهم و گفت چرا بهم زنگ نزدی گفتم هنوز میتونم تحمل کنم که گفت پس ساعت ۷ صب برو بیمارستان نوارقلب بگیرن ازت منم صب با علی ساکو بستم و علی به مادرشوهرم گفت که ما داریم میریم مادرشوهرمم اومد پیشم ( توی ی ساختمون زندگی میکنیم ( گفت تو که قیافت تازست پس درد نداری اینا ماه درده تو اشتباه گرفتی با درد زایمان منم گفتم من درد دارم ولی به روی خودم نمیارم رفتیم
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
ميخوام بعداز ٥٠ روز تجربه زايمانمو بگم
من فقط و فقط سزارين ميخواستم اصلا به طبيعي فكر نميكردم
انقدر گشتم يه دكتر زنان زايمان آقا پيدا كردم كه همه رو سزارين ميكرد
نامه سزارينمو گرفته بودم و خوشحال😃
تا هفته ٣٥ و ٣روز بدون هيچ دليلي دردم گرفت
قبلش همه چيم خوب بود فشار،طول سرويكس دهانه رحم بسته..شام خوردم همه چي اوكي بود موقع خواب ديدم يكم درد پريودي دارم پيش خودم گفتم مثل هميشه خوب ميشه بعد تا صبح درد خفيف داشتم هي بيدار ميشدم ميديدم درد دارم كه ولي زياد نبود كه بفهمم درد زايمان
صبح ساعت ٩ بلند شدم رفتم سرويس ديدم ترشح قهوه اي اومد و فهميدم دهانه رحمم باز شده زنگ زدم دكترم گفتم اينطوري شده گفت برو امپول بگير بزن تا شوهرم بگم بره امپولو بگيره افتادم رو خونريزي
زنگ زدم دكتر گفت بيمارستانم بيا( درد داشتم ولي كم مثل درد پريودي)
ساعت ١٠و نيم راه افتاديم تا رسيديك بيمارستان ١٢:٣٠ بود
توي راه دردامو تايم ميگرفتم اول بيست دقيقه يه بار بود كم كم شد ٥ دقيقه يه بار ولي كاملا قابل تحمل بود
رسيدم بيمارستان دكتر معاينه كرد گفت ٥سانتي و بچه تو كانال زايمان نميشه سزارين بشي
منو بگي گريههههه
مامانم گريههه
شوهرم گريه
نميرفتم تو اتاق زايمان
اصلا طبيعي نميخواستم و عين سگ ميترسيدم🤣
ديگه التماس دكتر توروخدا منو سزارين كن
حتي راضي شدم ٥٠ تومن بهش بدم
به شوهرم گفتم برو بهش بگو ٥٠ ميدم منو سزارين كنه
اونم بنده خدا هي ميگفت نميشه بچه تو كانال زايمانه
مامان فاضل🥺❤️ مامان فاضل🥺❤️ ۵ ماهگی
سلام مامانا اومدم از تجربه زایمانم بگم
پارت 1
روز یکشنبه 20 خرداد بود که من عصرش کمرم درد میکرد و چند روز درد پریودی داشتم ولی منظم نبود شب در حد یک دقیقه میگرف ولی بعدش هیچی 😐 خلاصه عصر کمرم درد میکرد و شکمم هم یکم درد میکرد توی جایی که نشستیم یه زنی هس که ماما بود و گف روغن کرچک بخور زایمانت راحت تر میشه منم خوردم و اوق میزدم و پشت سرش نون خامه ای میخوردم 😂 شب که شد رفتم 2 ساعت تقریبا پیاده روی کردم البته با استراحت، و من همچنان کمر درد داشتم، رسیدم خونه خیلی خسته بودم و رفتم که بخوابم ولی دردم انگار بیشتر میشد و نمیتونستم بخوابم و به خاطر روغن کرچک که خورده بودم اسهال گرفتم و تا خوده صبح نخوابیدم و مدام گلاب به روتون دستشویی میرفتم 😐😂 ساعت 5 صبح دردم خییلی بیشتر میشد ولی قابل تحمل بود شوهرم هم نخوابید فک میکرد درد شکمم واسه همون روغنه نه زایمان و بیدار شد که بره سرکار و خونه پدرشوهرمم بیدار شدن، مادر شوهرم گف چته بهش گفتم فک کنم وقتش رسیده دارم از درد میمیرم
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
پارت ۴


ساعتای ۶.۷ دردم شدید شده بود رفتم پیش ماما گفتم میتونم راه برم برگشت با تعجب نگاهم کرد گفت تو الان درد نداره راه میری گفتم درد که دارم میتونم تحمل کنم گفت خوب راه برو بقیه جیغغغ میزدن من با اینکه درد داشتم اصلا نه گریه کردم نه جیغ زدم چون یکی از ماماها به یک خانومی میگفتن هرچی دادبزنی دهانه رحم دیرتر باز میشه دردم می‌گرفت راه میرفتم ول می‌کرد می ایستادم شنیده بودم موقع درد راه بری خیلی خوبه ولی دردم زیاد بودم کف دستمو گاز میگرفتم که بعد زایمان همه کبود بود دیگه یک ساعتی راه رفتم که ماما گفت برو روی تخت نمیخاد راه بری منم رفتم ولی هر چند دقیقه الکی میگفتم باید برم دستشویی میخاستم زودتر بزام😂
دیگه ماماها میگفتن چقدر میری دستشویی
گفتم کی میاد ماما؟
گفتن هنوز درد نداری وای من داشتم از درد میمردم اونوقت میگفتن درد نداری چون خودم اصلا گریه نمیکردم جیغ نمیزدم درد داشتم ولی تحمل دردم خیلی بالا بود خودم فکر نمیکردم اینقدر جون سخت باشم😂
ساعت هم نمی‌گذشت واسم هرچی نگاه میکردم میدیدم فقط ده دقیقه گذشته ساعت ۹ صدا زدم گفتم چرا آمپول بی‌حسی نمیزنین چون از قبل درخواست داده بودم گفتن درد نداری 😳
گفتم من درد دارم بیاین معاینه کنید گفتن اگه درد داشته باشی با بقیه حرف نمی‌زدی عین خیالت هم نباشه 😂
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵

خب اومدم براتون از اونشب زایمانم بگم خب داشتم میگفتم من با اینکه هر کاری کردم تا دخترم سینه مو بگیری گرفت ولی زیاد شیر نمی‌خورد و همه خاب بودن منم گفتم حالا منم درد دارم میخابم تا خوابیدم نصف شب بود یهو احساس کردم یکی از دستم کشید بلند شدم دیدم کسی نیس که یهو پسر همون افغانی که گفتم جیغ بلند زد دیگه مطمئین شدم ترسم بیخود نبوده خب گذشت فرداشم نمیتونستم بشینم ولی سعی میکردم بگردم با تلاش میرفتم دستشویی بعد دیگه پسرمو پیشم آورد شوهرم و دخترمو بردن واسه واکسن و بعدش اومدیم خونه براتون از اون شبم بگم مامان بزرگم و شوهرم بودن منم خوابیدم این قسمتش خیلی برام ترسناک و جالب بود ولی خلاصه میگم که اون شب ترسی م حس کردم از ترس دارم تشنج میکنم چشام بسته بود ولی خودم هوشیار بود یه لحظه اگه چشامو باز نمی‌کردم خودم تشنج میکردم یه چیز عجیب دیدم حالا نمیگم چون بارداری زیادی هست نترسن بعدشم مامان بزرگم رفت فرداش خونه شون منم شوهرم تا چهار روش بعد زایمان خونه بود اونم بعدش رفت سر کار خودم بلند شدم همه کارامو انجام دادم همین ولی خیلی برام سخت گذشت امید وارم هیچکس طعم تنهایی رو نچشه و اگه خانواده ش پیشش نبود لا اقل شوهر خوب داشته باشه تا بهش برسه من که همو چند روز تا الان برا دخترم گهواره نخریدم آغایی میرم که بخرن ولی با یه بهونه میگن فلان و فلان من پسرم کم بود دخترم لگد کنه چون عادت نکرده بود بهش همینطوری غیر عمد میخواست از سرش بپره که جلوشو گرفتم با اینکه بخیه من خوب نشده بود بعد احساس کردم بخیه هام باز شد ولی چون میدونستم کسیو ندارم اصلاا به هیچی حتا به شوهرم هیچی نگفتم تا الان درد دارم بازم مرسی از اینکه اینهمه زیاد نوشتم
مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان معین وآرمین🫀 مامان معین وآرمین🫀 ۳ ماهگی
پارت سوم.
وقتی خوابیدم دیدم کمرم مثل درد پریودی میگیره ولی شدید نیست.
ولی ساعت گرفتم دیدم هر یه ربع میگیره و ول میکنه، دوباره رفتم سرویس دیدم دوباره ازم لکه و رگه خون میاد.
از اول با خودم قرار گذاشته بودم که دردم گرفت زود بیمارستان نرم تا اذیت نشم، ولی از این لکه بینی ترسیده بودم. واستادم تا ساعت 6 صبح شوهرم بیدار شد بره سرکار گفتم صبر کن فکر کنم امروز باید بریم بیمارستان ، دیگه اونم سرویس سرکارشو کنسل کرد نرفت.
زنگ زدم زایشگاه بیمارستان رضوی گفتم لکه بینی افتادم چیکار کنم میتونم بمونم خونه تا دردم شدید بشه.گفت ما باید معاینه کنیم.
دیگه دیدم امروز شنبه هستش دکترم گفت اگه روز زوج بود بیا پاستور. اصلا دوست نداشتم برم پاستور.
بلند شدم با همون وضعیتم با شوهرم شروع کردم به تمیز کاری آخر خونه، دیگه حمام رفتم جارو برقی کشیدم کیفم برداشتم، وسط کار هی دردم می‌گرفت هی ول میکرد.همه کارامو کردم قرآنو بوس کردم از خونه رفتم بیرون.
چون بیمارستان پاستور دوست نداشتم گفتم بزار اول برم پیش خودت دکترم منو ببینه اگه تا فردا میتونم بمونم که صبر کنم. دکترم روز شنبه درمانگاه ویزیت میکرد ، رفتم پیشش علایممو گفتم ، گفت همین الان برو بیمارستان پاستور معاینه بشی منم میام🤕
منم رفتم بیمارستان پاستور، دم درش که رسیدم به شوهرم گفتم وای چقدر این بیمارستانش دلگیره، دیگه رفتم داخل زایشگاه یه ماما خیلی مهربونه اومد پیشم گفت عزیزم دراز بکش برای معاینه، وقتی معاینه کرد گفت آفرین 4 سانت باز شدی، تعجب کردم خوش حال شدم چون خیلی نا امید بودم ، با خودم میگفتم الان میگه یک سانت بعدش به خاطر خون ریزی باید بستری بشم تا شب که من دردم بگیره....
ادامه دارد...
مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
پارت۴
ساعت از شش و نیم صبح گذشته بود به همسرم گفتم کم کم بریم بیمارستان،،همسرم زنگ زد خواهرم که بیاد پیشم،،
خوشبختانه شیفت عوض شده بود ماما جدید پرسید چرا رفتی!گفتم که من فوبیای معاینه دارم همکارتون گفت برو خونه منم رفتم،،خیلی ناراحت شد به اون یکی همکارش نگاهی کرد و به حالت تاسف سرشو تکون داد،
گفت باید حتما معاینه شی اما نگران نباش سعی میکنم درد نداشته باشه رفتم رو تخت،اون یکی همکارشم گفت دست منو بگیر،خیلی سریع کارش انجام داد واقعیتش اصلا متوجه نشدم گفت ۶سانت بازی ، سریع بگو پرونده تشکیل بدن خودشم زنگ زد بخش زایمان و هماهنگ کرد‌.لباس داد و گفت سریع لباست عوض کن بگو وسایل بچه بیارن گفت احتمال زیاد تا دو ساعت و نیم دگه زایمان کنی ،همسرم پرونده تشکیل داد و ابجیم ساک بچه از ماشین آورد و داد بهم،،منو با ویلچر بردن بخش زایشگاه ساعت ۷صبح شده بود،،اجازه ندادن گوشی ببرم یا خانوادم کسی همرام بیاد.
و کابوس وحشتناک من از اینجا شروع شد.