تجربه زایمان پارت ۵

خب اومدم براتون از اونشب زایمانم بگم خب داشتم میگفتم من با اینکه هر کاری کردم تا دخترم سینه مو بگیری گرفت ولی زیاد شیر نمی‌خورد و همه خاب بودن منم گفتم حالا منم درد دارم میخابم تا خوابیدم نصف شب بود یهو احساس کردم یکی از دستم کشید بلند شدم دیدم کسی نیس که یهو پسر همون افغانی که گفتم جیغ بلند زد دیگه مطمئین شدم ترسم بیخود نبوده خب گذشت فرداشم نمیتونستم بشینم ولی سعی میکردم بگردم با تلاش میرفتم دستشویی بعد دیگه پسرمو پیشم آورد شوهرم و دخترمو بردن واسه واکسن و بعدش اومدیم خونه براتون از اون شبم بگم مامان بزرگم و شوهرم بودن منم خوابیدم این قسمتش خیلی برام ترسناک و جالب بود ولی خلاصه میگم که اون شب ترسی م حس کردم از ترس دارم تشنج میکنم چشام بسته بود ولی خودم هوشیار بود یه لحظه اگه چشامو باز نمی‌کردم خودم تشنج میکردم یه چیز عجیب دیدم حالا نمیگم چون بارداری زیادی هست نترسن بعدشم مامان بزرگم رفت فرداش خونه شون منم شوهرم تا چهار روش بعد زایمان خونه بود اونم بعدش رفت سر کار خودم بلند شدم همه کارامو انجام دادم همین ولی خیلی برام سخت گذشت امید وارم هیچکس طعم تنهایی رو نچشه و اگه خانواده ش پیشش نبود لا اقل شوهر خوب داشته باشه تا بهش برسه من که همو چند روز تا الان برا دخترم گهواره نخریدم آغایی میرم که بخرن ولی با یه بهونه میگن فلان و فلان من پسرم کم بود دخترم لگد کنه چون عادت نکرده بود بهش همینطوری غیر عمد میخواست از سرش بپره که جلوشو گرفتم با اینکه بخیه من خوب نشده بود بعد احساس کردم بخیه هام باز شد ولی چون میدونستم کسیو ندارم اصلاا به هیچی حتا به شوهرم هیچی نگفتم تا الان درد دارم بازم مرسی از اینکه اینهمه زیاد نوشتم

۲ پاسخ

اون شب از چی ترسیدی متوجه نشدم

عزیزم خیلی برات ناراحت شدم..فقط خدارو شکر زایمانت راحت بوده.اینکه کمکی نداری من زایمان اولم تا چهل روز کمکی داشتم.ولی دومی خودم نخواستم.فقط ۵ روز پیشم بودن.خودم راحت تر بودم اینطوری.‌بیخیال همه میگذره فقط خودتو تقویت کن.بخیه هاتم برو نشون دکتر بده.ترمیم کننده بزن اوکی بشه

سوال های مرتبط

مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت۴

خب رفتیم تو دکتر یسری سوالات ازم پرسید چون سونو های آخریمو نبرده بودم میپرسیدن چند هفته و بچه بریجه و شوهرت کجاست و این حرفا خلاصه بهشون اطمینان دادم که زایمانم طبیعی دقیقاا سی و نه هفته و یک روزم بود رفتیم اتاق لباسامو در آوردم دیگه هفت سانتم باز شده بودم سریع رفتن دکتر خبر کنم به دکتر گفتن هفت سانت باز شده دردم زیاده انقد دستشویی داشتم که نگید ولی خودمم نرفتم چون میدونستم این زوره بچه ست نه دستشویی خب تا آماده شدم و با خیلی زوربدنیاش بیارم ساعت ۲و چهل و پنج دقیقه دخترم بدنیا اومد و تماس پوست با پوست هم انجام شد دخترمو بردم منم یه نیم ساعت تو اتاق زایمان موندم دو تا هم بخیه خوردم خب احساس میکردم داره بخیه میزنه اینقدر درد داشتم ولی تموم شد دیگه ساعت سه و پانزده رفتم دستشویی دیگه از حال رفته بودم کسیم نبود کمکم کنه مامان بزرگم و نداشته بودن بیان تو خوب شوهرمم رسیده بود ولی اونم ندیدم دیگه بعدش خب از شبم نگم براتون منتقل شدیم به یه اتاق دیگه با یه خانوم افغانی دختر من اصلاا گریه نمی‌کرد ولی پسر اون خیلی گریه داشت خب منم از اون جایی که نژاد پرست نیستم گفتم اشکالی نداره و خودمم نگران این بودم که چرا دختر من سینمو نمیگیره دکترم گفت اگه گرفت که گرفت نگرفت شیر خشک براش میارم که خدارو شکر تا دکتر رفت شیر خشک بیاره بزور سینمو تو دهنش کردم و اون شبم خیلی برام سخت گذشت شوهرم تازه داره از سر کار میاد منم باید براش چایی بزارم براتون میگم اونشب چیطور گذشت من ترسیدم اونشب حالا بعداا براتون تعریف میکنم
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت۲

خب صبح شوهرم ساعت ۵بلند شد بره سرکار اون موقع بیدار شدم ولی چشام تو خاب بود فهمیدم شوهرم لباساشون پوشید ظرف غذاشو گرفت ولی تا از در رفت بیرون من خوابم برد بعدش ساعت ۶و نیم دوباره با درد شکم بلند شدم دردم شدید ولی قابل تحمل بود خب منم دیدم تا الان شکمم اینطوری درد نداشت به شوهرم پیام دادم که منم دلم درد داره اونم گفت چیکار کنم من تازه رسیدم سر کار الان باید گوشی رو بذارم اگه دردت زیاد شد بهم زنگ بزن منم بااینکه از حرفش ناراحت شدم قبول کردم حالا هی میبینم دردم بیشتر و بیشتر میشه با خودم گفتم من وسایل زایمانمو خریدم ولی هنوز تو ساک جمش نکردم رفتم حدود هشت و نیم بود رفتم لباس رو تو ساک گذاشتم و دو دل شدم که به کی خبر بدم آخه نه کسیو داشتم یا هم اگه داشتم باهام قهر بودم مامانم اینا نبودن مثلاا خواهر شوهرم باهام قهر بود منم به ناچار زنگ زدم مامان بزرگ که زن چهارم بابا بزرگمه زنگ زدم بهش گفتم درد زیر شکم و درد کمر دارم هر پنج دقیقه یکبار میگیره یکبار ول می‌کنه اونم گفت نترس چیزی نیس بعد ده دقیقه دوباره زنگ زد گفت برو نبات داغ کو بخور ببین دردت کم میشه یا زیاد منم رفتم نبات داغ خوردم دردم زیاد شد زنگ زدم گفتم دردام الان هر سه دقیقه یباره اون دوباره گفت نگران نباش خب تا ساعت یازده همینطوری پیش رفت هی میخاستم بخابم از درد تا چشام بسته میشد یا شوهر یا مامان بزرگم هر دو شون برام زنگ میزد من تا از خاب میپریدم با زنگاشون دوباره دردم بیشتر و بیشتر میشد...
مامان فداش بشم منه آراد مامان فداش بشم منه آراد ۲ ماهگی
ادامه تجربه زايمان🤍
داخل بخش كه رفتم يه مقدار طول كشيد كه پسرمو لباس تنش كنن و بيارن بعد پرستار اومد منو چك كرد و شياف برام گذاشتن و پوشك گذاشتن برام گفتن تا ١٢ ساعت نميتونم چيزي بخورم و از جام بلند بشم،
بعد از اون بازم به پسرم شير دادم و تا ساعت ٥ بعد ازظهر هنوز شير داشتم ولي بعد از اون خيلي كم شد و پسرم دائم گريه ميكرد و نميدونستيم چشه( فرداش فهميديم كه گرسنه ميمونه) ساعت ١٠ شد كه بهم گفتن بايد بلند شم راه برم و اول يه آب سيب خوردم و بعد يه كم نسكافه بعدش با كمك پرستار بلند شدم، اولش يه مقدار سخت بود پايين اومدن از تخت ولي شياف دردو خيلي كم كرده بود حدود ٥ دقيقه كمك كردن بهم كه راه برم بعد از اون بهم گفتن هر نيم ساعت يه بار سعي كن بلند شي راه بري كه خودت راحت تر باشي، بهم يه شربتي دادن كه براي كار كردن شكم بود، من همون شب براي پسرم ترنجبين و شيرخشت دم كردم در حد ٥ ميل كمتر دادم بهش خورد، همون نصف شبم شكمش شروع كرد به كار كردن و دستشويي كرد، فردا صبحش دكتر اومد بخيه هامو چك كرد و گفت ١٠ روز ديگه بيا بكشمش و كارامونو كردن و ساعت ٢ اينا بود كه مرخص شديم…
اين تجربه من بود با اينكه يه عالمه درد كشيدم قبل از زايمانم ولي واقعا سزارين در حدي نبود كه من نتونم باهاش كنار بيام، برام يه غول بزرگ شده بود ولي اصلا اينطوري نبود، من واقعا راضيم از اينكه سزازين شدم، حتي من فردا عملم بعد از مرخص شدنم شياف گذاشتم و٣ طبقه از پله هاي خونمون اومدم بالا و اصلا اونجوري اذيت نشدم و تا ١٠ روز بعد عملمم هر موقع مهمون ميومد و يا خيلي درد داشتم شياف ميذاشتم و راحت بلند ميشدم،
اميدوارم همه مامانا به سلامت زايمان كنن 😍 و با آرامش ني ني هاشونو بغل بگيرن🫶🏻🤍
مامان نادیا و یاسین مامان نادیا و یاسین ۲ ماهگی
به نظرتون اینهمه بدبیاری عادیه؟
بارداری سختی داشتم گفتم زایمان میکنم دیگه راحت میشم
زایمان کردم رفتوامد خونمون زیاد بود وتخت خوابمو تو پزیرایی اورده بودیم بعد ده روز که رفتو امدا تموم شد تختو برداشتیم ببریم اتاق خواب روی پاتختی که گل گذاشته بودم یه سنجاق قفلی پیدا کردم که باز بود خیلی سنجاق عجیبی بود یه جوری بود من تا حالا همچین سنجاقی ندیده بودم به دعا گرفتن اعتقادی نداشیم شوهرم سنجاقو انداخت رفت من میترسیدم دعا بگیرن ولی گفتم ولش ما که زندگیمون خوبه
چند روز بعدش من معده درد خیلی شدید گرفتم خیلی شدید که چند ساعت کشید و اصلا غیر قابل تحمل بود باز چند روز بعد همون معده درد اومد رفتیم دکتر سونو دادیم گفت سنگ صفرا داری باید زود تر عمل بشی منی که فقط ۲۶ روز بود سزارین شده بودم بازم عمل شدم خیلی از عمل میترسیدم برام سخت بود با یه بچه ۲۶ روزه که شیر خودمو میخورد بعد عمل چند روز کشید شیرم دوباره بیاد و من کلی گریه و دعا میکردم و خدارو التماس که بیاد یه هفته نشده بود از عمل صفرا که بازم همون معده درد اومد و من کسی خونه نبود تنهایی مردمو زنده شدم با اون درد
انگار این درد از صفرا نیست چون صفرا رو که برداشتیم رفتم دکتر داخلی یه مشت دارو داده ولی فک نکنم فایده کنن این درد خود به خود میاد و میره دردش در حد زایمان طبیعی هست بخدا
دختر بزرگم سرما خورد من از اون گرفتم الانم بچه کوچیکم از من گرفته وضعش خیلی بده همش سرفه خس خس میکنه نمیتونه نفس بکشه طفلی از ساعت ۷ نتونسته بخابه نفسش در نمیاد فقط ۳۷ روزشه خیلی خستم شاید اینا برا شما با تعریفای من چیزی نباشه ولی من همش کارم شده گریه از اون روز که سنجاق رو پیدا کردیم من یه بار نخندیدم همش مشکل پشت مشکل
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۶
هیچکس به دیدنم نیومد فقط علی با ی دسته گل اومد که خیلی خوشحالم کرد من پنجشنبه ( چهارشنبه ساعت ۱۲ و نیم شب ) زایمان کردم و شنبه مرخصم کردن وقتی اومدیم خونه علی خونرو برام تزئین کرده بود و خاله هام اومدن خونمون و خواهرشوهرم غذا درست کرده بود همه میگفتن ما باورمون نمیشد تو طبیعی زایمان کردی ما گفتیم رفتی دیگ برای سزارین حالا مهمونا رفتن و مامانبزرگم قرار بود ی هفته بشینه مواظبم باشه تا من یکم سرپا بشم چون دخترم تو بیمارستان واژنش سوخته بود بخاطر گرمی هوا ( خیلی زود به زودم عوضش میکردم بازم سوخته بود ) نمیتونستم مای بی بی ببندمش بجاش کهنه پهن میکردم زیرش و باز میزاشتمش مامان بزرگم کهنه هاشو میشست بقیه کارارو خودم انجام میدادم به دخترم خودم رسیدگی میکردم که مادربزرگم زیاد اذیت نشه یک روز شده بود که مادربزرگم پیشم بود که همش میگفت من میرم خونه تو خودت کاراتو انجام میدی دیگه به من نیاز نداری منم که دیدم بی تابی میکنه گفتم باشه برو من خودم انجام میدم مامان بزرگم به مادرشوهرم سپرده بود که کهنه هارو اون بشوره و من دست به آب نزنم چون تازه زایمان کردم ق
مامان دیارا مامان دیارا ۵ ماهگی
مامان دلوین مامان دلوین ۷ ماهگی
#پارت یک
بالاخره منم اومدم با تجربه زایمانم😁
من انتخابم سزارین اختیاری بود چون از طبیعی وحشت داشتم
اینم بگم که من دخترم تا ۳۶ هفته بریچ بود و بعد چرخید بل اینکه بارداری اولمه😵‍💫
بارداری خیلی سختی داشتم سه هفته آخر بچه کامل اومده بود تو لگن
منم همش استرس اینکه طبیعی زایمان نکنم....
خلاصه دکترم گفته بود چهار اردیبهشت برم پیشش تا پنجم بستری بشم تو بیمارستان
ولی خودم از تقریبا شنبه که می‌شد اول اردیبهشت دلدرد و کمردرد پریودی داشتم و یکشنبه رفتم پیش دکترم که گف فردا ۶ صب ناشتا برم بیمارستان
استرس داشتم ولی خیلی خوشحال بودم چون میدونستم دیگه سبک میشم و دخترم رو میبینم
خلاصه ۶ صب رفتم بیمارستان با دکترم تماس گرفتن که جواب نداد
تا ۶ ونیم بهش زنگ زدن ولی جواب نمی‌داد و اونجا بهم گفتن این دکتر سابقه جواب دادن تلفن نداشته
😑منم که دکتر نامه طبیعی بهم داده بود و گفته بود اونجا حرف از سزارین نزن سقف روسرم خراب شد و گفتم ایوای من بچه هم تو لگنه و دکتر ول کرده ک من طبیعی زایمان کنم
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۱
شب ساعتای ۱۲ بود که دردم شروع شد و تا صب درد کشیدم قبلا مادر شوهرم که عمم میشه بهم گفته بود دردت که گرفت تا خوب دردت زیاد نشد صبر کن چون اگ زود بری سزارین میشی ( نمیدونم چه اسراری داشتن من زایمان طبیعی کنم و مغز منم شست و شو داده بودن من اول میخاستم سزارین بشم ولی الان با اتفاقایی که افتاد خداروشکر میکنم طبیعی شدم وگرنه نمیتونستم دووم بیارم ) منم تا چهار صب توی خونه از درد فقط راه میرفتم علی (همسرم ) بیدار شد گفت بریم بیمارستان گفتم نه هنوز میتونم تحمل کنم به ماما همراهام پیام دادم چون اولین بارم بود شک داشتم درد زایمان باشه و ازشون سوال کردم که درد زایمانه ؟ هیچکدومشون جواب پیاممو ندادن خواب بودن منم زنگ نزدم که مزاحم خوابشون نشم و صبر کردم ساعت ۴ صب شده بود که یکی از ماماهمراها زنگ زد بهم و گفت چرا بهم زنگ نزدی گفتم هنوز میتونم تحمل کنم که گفت پس ساعت ۷ صب برو بیمارستان نوارقلب بگیرن ازت منم صب با علی ساکو بستم و علی به مادرشوهرم گفت که ما داریم میریم مادرشوهرمم اومد پیشم ( توی ی ساختمون زندگی میکنیم ( گفت تو که قیافت تازست پس درد نداری اینا ماه درده تو اشتباه گرفتی با درد زایمان منم گفتم من درد دارم ولی به روی خودم نمیارم رفتیم
مامان نفس🩷 مامان نفس🩷 ۴ ماهگی
ادامه...
حالا منم و حرفای بقیه چرا بزرگ نشده چرا شیرخشک میدی چرا چرا چرا
منی که بخاطر دخترم داشتم سر زایمان تشنج میکردم بعدش با بخیه های سزارین صب تا شب شب تا صب یه هفته توی بیمارستان بودم و نشستم و همه تلاشمو کردم که بچم شیرخودمو بخوره و تا یه ماه شیرخودمو دادم بهش منی ک چشام تار میرفت و صب تا شب چیزی نمیخوردم و از درد به خودم میپیچیدم و باز با اون شرایط مینشستم ساعت ها نوزادی که فقط وزنش ۱۶۰۰بود رو بغل میگرفتم و با صبر و تحمل شیرمیدادم بهش نمیتونس بخوره فکش جون نداشت بمکه سختش بود گرسنه بود و شیرم نمیساخت بهش
چقد گریه کردم اون روزا الانم با گریه دارم مینویسم افسردگی گرفتم چقد سختی کشیدم و هیشکی درکم نکرد کجا بودن اونایی که الان زر میزنن چرا شیرخشک چرا بزرگ نشد و هزارتا چرای دیگه
دلم نمیخواد از خونه برم بیرون تا چشمشون میفته به شیشه یا پستونک هزارتا نظر کارشناسی میدن دیگه واقعا نمیکشم کم اوردم عذاب وجدان گرفتم چرا همه چی باید اینجوری بشه اخع😭😭