سوال های مرتبط

مامان دلانا🦋 مامان دلانا🦋 ۱ ماهگی
مامان ماهور مامان ماهور ۴ ماهگی
دوستان سلام من رفتم بیمارستان مهدیه زایمان کردم از تحریم می‌خوام براتون بگم
من پیش دکتر صالح گرگری تو مطبشون میرفتم
ایشون تو بیمارستان مهدیه هم هستن
ماه آخر بهم گفت که هفته ای دوبار باید چک آپ شم چون دیابت داشتم و بچم بریچ بود
گفتن یکبار در هفته برم مطب و یکبار هم درمانگاه بیمارستان
۳۸ هفته بودم رفتم درمانگاه که گفتن مایع دور جنین کم شده باید بستری شی
رفتم بستری شدم و آزمایش گرفتن گفتن کیسه آب پاره شده و باید زایمان کنم
دیگه همونجا زایمان کردم دو شب بلوک زایمان بستری بودم قبلش
مدام چک میکردن و دستگاه nst بهم وصل بود بسیار مهربان بودن و خیلی حواسشون بود
روز دوم ساعت هشت عصر رفتم برا سزارین چون بچه بریچ بود
اتاق عمل عالی بود استاد بهفروز عمل کردن
پرسنل اتاق عمل خیلی خوش برخورد و مهربان بودن حتی دکتری که بی حسی کرد کلا در طول زایمان کنارم ایستاد و دستمو گرفت و نوازشم میکرد چون من خیلی ترسیده بودم و استرس داشتم
بعد از عمل بردن اتاق بستری
ولی اونجا راضی نبودم از لحاظ بهداشتی سطحش پایین تر از بقیه جاها بود
چون من قسمت پریناتولوژی هم بستری بودم قبلا به خاطر ذیبابتم اونجا خیلی تمیز بود و من ذهنیتم همچین چیزی بود
اتاقهای بستری پس از زایمان خیلیییی شلوغ بودن و گرم 🫤
در کل راضی بودم از عملم خیلی خوب عمل کردن درد هم نداشتم
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۲ ببخشید دیر شد
هیچی دیگ رفتیم بیمارستان اول معاینه شدم که نیم میل رحمم باز شده بود و نوارقلبم ازم گرفتن گفتن دردام هنوز شدید نیست و برگردم خونه نمیتونن بستری کنن چون هنوز دو هفته به زایمانم مونده بود منم برگشتم و مادرشوهرم هی میگفت دیدی درد زایمانت نبوده تو خیلی لوسی بابا تو نمیتونی زایمان کنی پیش درد طاقت نداری منم هی میگفتم هنوزم درد دارم میگفتن اینا همش ماه دردته تو نازک نارنجی ایی منم تو اون سه روزی که درد داشتم همش میرفتم برای نوار قلب و معاینه وضعیتم هیچ فرقی نکرده بود توی اون سه روز دائم پیاده روی میکردم خونم طبقه چهارم ساختمونه هی از پله ها بالا پایین میشدم و انبه میخوردم دردام منظم بود اما شدید نبود تا اینکه روز سوم ماما همراهم پیام داد که برم مطب پیششون و از اونجا باهم بریم بیمارستان که بستری بشم منم با علی رفتم مطبش که معاینم کرد سه سانت شده بودم و دکترم منو با ماما همراه فرستاد بیمارستان و خودش نیومد گفتن ی جای دیگه هم زایمان داره که اون خانم شکم دومه اون بچش زودتر از من بدنیا میاد اول میره پیش اون و تا من فول شم اونم میرسه قرار بر این بود که بهم آمپول بی حسی اپیدورال بزنن
مامان الوين 👶🏼 👣🧡 مامان الوين 👶🏼 👣🧡 ۵ ماهگی
اونجا دكتر گفت ما احتمال آمبولي ميديم و شما بايد بستري بشي تا ازمايش بگيريمو و.. تا مطمئن بشيم.. من اونجا ريختم بهم تا گفتن بايد بستري بشي 🥺 بهشون گفتم نميخوام بستري بشم همينطوري ازم ازمايش و چكاپ بگيريد گفتن نميشه بايد بستري بشيد بخش قلب ccu تا تحت نظر قرار بگيريد.. منم گفتم نميخوام بستري بشمو با رضايت خودم امضاء كردمو اومدم خونه نميتونستم از بچم دور باشم .. اومدم خونه مامانم اينا و همسرم نذاشتن گفتن خطرناكه حتما دكترا يچيزي ميدونن بايد حتما بريم بيمارستان تا خيالمون راحت بشه .. رفتيم بيمارستان نيكان همونجايي كه زايمان كردم .. اونجا ازم ازمايش و نوار قلب و اكو قلب گرفتن چند تا دكتر اومد منو ديد .. ٢ساعت تو اورژانس بودم تا جواب ازمايش اومد خداروشكر امبولي نبود و جواب ازمايشا خوب بود ولي همچنان ضربان قلبم پايين بود دكتر قلب گفت بايد حتما بعدا بيايد قلبتون و بررسي كني اونشب مرخصم كردن خداروشكر ولي گفتن حتما برم پيش دكتر قلب ويزيت بشم.
حالا نميدونم قلبم بود يا فشار زيادي كه اين چند وقت رومه مثل بي خوابي استرس افسردگي و..
اميدوارم كه چيزي نباشه 🥰
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۲
خلاصه من به مامانم اینا زنگ زدم خبر دادم خودمم با شوهرم وسایلو برداشتیم رفتیم بیمارستان خوبه به زور مامانم وسایلو جمع کرده بودم چون من هی میگفتم زوده اون میگفت زن حامله باید آماده باشه و...
رسیدیم بخش اورژانس بیمارستان اونجا مدارکو گرفتن منو با ویلچر بردن بخش زنان خدایی خیلی رفتارشون عالی بود یطوری رفتار میکردن که مریض اصلا معذب نشه ... اونجا نوار قلب گرفتن و چک کردن که کیسه ابم بوده و اینا مطمئن شدن لباس بهم دادن با مامانم و شوهرم عوض کردیم یه کلاه دادن که اگر نمیدادن از اون بهتر بود اصلا رو سر ادم بند نمیشه 😂 من خودمو سفت گرفته بودم که بقیه اب کیسه اب نره چون یکمش که رفته بود زیر شکمم شل شده بود بچه هم تکون نمیخورد و دردام شروع شده بود و احساس خشکی میکردم تو شکمم با احساس فشار
اونجا پرسیدم میتونم دستشویی برم گفتن برو فقط زور نزن رفتم بعد منو با مامانم و همسرم سوار آسانسور کردن بردن بخش اتاق عمل منم هی به پشتم نگاه میکردم ببینم مامانم و همسرم میان یا تنها شدم 😂😂
رسیدیم پشت در اتاق عمل که دکترمو دیدم با یه روحیه ی فوق العاده اومد باهام احوال پرسی کرد باعث شد ترسم کم بشه من هی ازش میپرسیدم یکهفته به وقتم مونده بود بچه چیزیش نشه میگفت نترس به شوخی میگفت الان میگی چیکار کنیم پسرت عجله داشته من هی گفتم باهاش حرف بزن بگو صبر کنه چون کلا از ماه نه شکمم سفت بود و دکتر آمپول پروژسترون داده بود تزریق میکردم دکتر میگفت با بچت حرف بزن بگو لااقل تا ۳۷ هفته صبر کنه
مامان الوين 👶🏼 👣🧡 مامان الوين 👶🏼 👣🧡 ۵ ماهگی
سلام مامانا🤰🏻
من ٣/٤ روز پيش يهو حالم بد شد و درد شديد قفسه سينه گرفتم قلبم تير ميكشيد نميتونستم نفس بكشم از درد حتي نميتونستم تكون بخورم .. به زور داداشمو صدا كردم خداروشكر صدامو شنيد اومد تو اتاق ديد حالم بده رفت مامانمو صدا كرد ، مامانم زنگ زد اورژانس سريع اومد ، وقتي اومد يذره بهتر شده بودم . دكتر اورژانس فشارمو گرفت و معاينه كرد گفت ضربان قلبت خيلي پايينه بايد بريم بيمارستان منم گفتم نه بهترم نميام گفتن نه نميشه بايد حتما بيايد ضربان قلبتون نرمال نيست منم گفتم خودم ميرم بيمارستان با شما نميام .. خلاصه اونا منتظر موندن كه من حاضر شم برم بيمارستان از منم امضاء گرفتن كه باهاشون نرفتم به رضايت خودم بوده.. رفتم بيمارستان اونجا ازم نوار قلب گرفتن گفتن ضربان قلبت پايين منو فرستادن قسمت بلوك زايمان گفتن چون تازه زايمان كرديد و جراحي داشتيد و سزارين شدي تا ٤٠ روز هر اتفاقي كه برات بيفته بايد بررسي بشه و ما ربطش ميديم به زايمان.
مامان دلارا❤️🌱 مامان دلارا❤️🌱 ۲ ماهگی
تجربه تلخ من از ان ای سیو
این تودلم موندا به هیچکس نگفتم همش یادم‌میاد بغض میکنم
ماتو بخش زایمان بودیم و منتظر بودم دکتر بیاد دلارا رو ببینه و مرخص کنه دکترکه اومد دید گفت بچه زردی داره و تعداد نفساش هم زیاده باید بستری بشه گفتم نه بستریش نمیکنم میبرم خونه دستگاه کرایه میکنم گف نه خانوم نفسش مشکل داره و باید بستری شه نمیزارم ببریش همراهیم مامانم بود و مامانم دلارارو برد بستری کنه من انوز ترخیص نشده بودم و شوهرمم هنوز نیومده بود که اون باز کارای ترخیص منو بکنه مامانم‌که دلارارو برد من گریه کنان داشتم میرفتم پیش دلارا که پرستارانزاشتن برم‌گفتن اول باید ترخیص شی جلومو گرفتن من واستادم تامامانم بیاد مامانم دلارارو بستری کرده بود و اومد پیش من و رفت کارای ترخیص منو کرد و دیگه رفتم میش دلارا گریه میکردم و از پله ها بالا میرفتم به ان آی سیو که رسیدم نمیدونستم دلارا رو تو کدوم دستگاه گزاشتن اونجا دیگه اون همه بچه دیدم و نمیدونستم بچه من کدومه دیگه گریم شدت گرف و یکی یکی رفتم بالاسر همه بچه ها نگا میکردم دنبال دلارا میگشتم🥺
مامانمم راه نمیدادن داخل که بگه دلارا توکدوم دستگاس فقد یه نفرو راه میدادن دیگه دلارا رو دیدم پیداش کردم و اون لحظه قلبم تیکه تیکه شد اونجا خربچه ای گریه میکرد و مامانش نبود پرستارا تو دستکش توی انگشت کوچیکش پنبه میکردن و میدادن دهن بچه که ساکت شه فک کنه سینس .وای من اونو تو دهن دلارا دیدم خیلییییی ناراحت شدم بچم همون تو دهنش بود و بکر میکرد سینس میخورد و من قلبم تیر میکشید از غصه
خیلی سخت گزشت بهم اما خداروشکر که گذشت امیدوارم هما نی نی های قشنگی که بستری ان زود خوب شن و برن خونه شون❤️🌱