از وستم عکس گرفتم فرستادم واسعه شوهرم یه خورده قدر بدونه
روز سوم بود که یه زن دیگه هم آوردن تو اتاق من اینم آمپول فشار اینها بهش وصل کرد شب دوباره قط کردن
یه نوار قلب واسعه من وصل میکردن یکی واسعه اون از من خوب بود هم دردم هم نوار قلب بچه ولی واسعه اون اصلا درد نداشت دیگه بهش شک کردن پرسیدن چی استفاده مکنی میگفت هیچی
بعدش دکتر خودش آمدم گفت چیزی مصرف میکنی گفت روزی دلبسته تریاک گفت دیگه چی گفت متادون فک کنم من درست نمیدونم ولی فک کنم متادون گفت
دیگه هی دکترا میومدن ازش سوال اینها میپرسیدن دیگه آمپول فشار اینم زیاد کردن ولی هر بار معاینه اش میکردن دادش هوا میرفت جیغ می‌زد من مترسیدم
دیگه دکترش امد گفت چهارسانت رحمش باز شده ولی بچه سرش معلقه کیسشو زدن اینم جیغ میزد یکی دیگه شکمشو فشار میداد دکترش هم دستش تا آرنج اونجاش بود
من میدیدم مترسیدم آخرش نمیدونم چطور شد که بردنش برای سزارین اینم هی گریه دکتر نفرین میکرد

تصویر
۲ پاسخ

ادم میخواد زایمان کنه فقط اتاق ال دی آر باید بگیره😶‍🌫️

چ بد لخت همو می دیدید

سوال های مرتبط

مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان رها مامان رها ۶ ماهگی
فرداش ک شد آمادم کردن و آمبولانس آمد سوار شدیم رفتیم ی بیمارستان دیگه و برا قلبم هم رفتم پیش ی دکتر دیگه و گفتم ک قلبش بخاطر هرس و جوش و سرش هم مشکلی نداشته شاید چشاش ضعیف باشه خلاصه ک خیلی عزیت شدم و از گفته خودم پشیمون شدم رفتیم بیمارستان و گفتن فردا ببریم پیش چشم پزشکی و منم هم درد های ریز داشتم و دیگه خسته شده بودم گفتم آمپول فشار بزنین من زایمان کنم بعدا میرم دکتر و توانا گفتن ن باید مراقبت هات انجام بشه و بعد ازظهر یه دکتر آمد بالا سرم گفت این درد داره زایمان می‌کنه آمپول فشار و بزنین و آمپول زدن بهم ولی من رو دختر قبلیم خودم درد داشتم انگار درداش قابل تحمل تر بود انگار آمپول فشار دردامو یه برابر کرده بود ی سانت دهانه رهمم باز شده بود و دکتر گفت کیسه آبشو پاره کنین درداشو زیاد سه وقتی کیسه ابمو پاره کردن خیلی دردام زیاد شد گفتن زود زایمان میکنی ولی آمدن معاینه کردن بچه سرشو کج میاورد من درد داشتم خیلی زیاد ولی دهانه رحمم باز نمیشد
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
دیگه جیغ نمیزدم نفش عمیق میکشیدم خودم با دستم کمرم ماساژ میدادم یکی نشسته بود بالا سرم نوار قلب بچه رو می‌گرفت ولی من از سه سانت بودم بعد نیم ساعت دیدم خیلی بالا سرم شلوغ شد هر کاری میکردن صدای قلب بچه نمیومد منم هی حالت تهوع داشتم بهشون گفتم یه سطل پلاستیکی دادن برای بالا آوردن میخواستم برم دستشویی نمیذاشتن دیگه دیدم دارن اثر انگشتمو می‌گیرند یعنی من داشتم بالا می‌آوردم ماما هی انگشتمو رنگ میزدم به کاغذ میزد کارم تموم شد پرسیدم برای چی میخوایین گفت یک درصد شاید سزارین بشی اینو گفت رفت لباس اینها رو آورد دیگه یوند آوردن اینقدر شلوغ شده بود بالا سرم خیلی همشون استرس داشتن منم که لباس سزارین دیدم ترسیدم گفتن خودتو شل کن سوند بزنینم زدن سوندو برای من اصلا درد نداشت خیلی راحت بود دیگه زودی لباسمو در آوردن لباس یکبار مصرف تنم کردن از بس وقتشون کم بود شلوار تنم نکردن لباسم درست نپوشیده بود دیگه رو ویلچر نشستم با ملافه منو پوشندن گفتن زنگ بزن به همرات زنگ زدم به شوهرم دیگه رفتیم طبقه پایین جلو در بخش عمل زنگ زدن در دیر باز کردن منم چشم بع راه رو بود بلکه شوهرمو بیبینم که خداحافظی بکنم 🥲دیگه در باز کردن رفتیم داخل گوشیمو گرفتن روی یه ویلچر دیگه گذاشتنم گفتن بشین روی تخت .،تختم بلند بود کمک کردن نشستم یکی امد گفت بی‌حسی میخواهی یا بیهوشی گفتم بیهوشی کفت چرا گفتم این شش روز خیلی اذیت شدم نمی‌خواهم دیگه این لحظه ها یادم بمونه گفت نه دیگه دردت تموم شده راحت شدی از این حرف
گفتن سرتو بچسبون به سینت سمت پایین که بی حسی بزنیم گفت تکون نخوری یکیم اینور محکمم گرفته بود تا آمپول زد
عکس از انترنت هست
مامان Helen👶🏻 مامان Helen👶🏻 ۶ ماهگی
قسمت 5
اومد معاینه کرد گفت 9 سانت شدی دیگه وقتشه، مامانمو بیرون کردن
گفتم توروخدا بزارین بمونه، گفتن نه نمیشه، حالم بد بود یه دکتر دیگه هم اومد، دو تا دکتر و چهار پنج تا پرستار اومدن رحمم کامل باز شده بود ولی بچم نمیومد پایین، دوتاشون افتادن رو شکمم با ارنج و با دست شکممو فشار میدادن و میگفتن زور بزن، دنده هام داشت میشکست میگفتن مجبوریم
هی اونا فشار میدادن منم زور میزدم، دکتر میگفت زور بزن موهاشو میبینم، ولی نمیدونم چی شد یهو دردام داشت تموم میشد، دیگه اصلا نمیتونستم نه زور بزنم نه هیچی انگار داشت خوابم میبرد، ضربان قلب بچه م اومد پایین، دکتر گفت زود باش بچت داره خفه میشه وقت نداری ضربانش اومده پایین الانم نمیشه که ببریم اتاق عمل، دست خودم نبود جون نداشتم زور بزنم، یه امپول سریع اوردن زدن دکتره گفت داره خفه میشه بچش 😢
شنیدم یکیشون گفت اینم مثل اون یکی نره 😑
تا اینو گفت ترسیدن دیگه برام مهم نبود خودم چم میشه، یه دفعه چندتا زور محکم زدم، بچم اومد ولی صداش نمیومد، انقد سرشو کشیده بودن سرش مثل یه خربزه دراز شده بود کل بدنش کبود بود انقد زدن به پشت و به پاهاش تا صداش در اومد یه لحضه گذاشتنش رو سینه م فوری بردنش بیرون، خیلی ترسیدم چیزیش بشه ترس از دست دادنشو داشتم فقط ایت الکرسی میخوندم خودمو یادم رفت دیگه
مامان رها مامان رها ۶ ماهگی
تا ساعت دو شب همون ۱ سانت بودم بعد آمدن و سرمو قندی وصل کردن و گفتن خیلی درد کشیدی یکم استراحت کن همین ک سرم و فشار غط کردن انگار دردام قابل تحمل تر بود و یکساعت راحت بودم دیگه تحمل کردم و جیغ نمیزدم ولی این ی ساعت خیلی زود تموم شد باز آمپول زدن من گفتم اون دستگاه تنفس و بهم وصل کنین یکم‌دردام کمتر شه اونو ک آوردن من خیلی بهتر دردام و تحمل میکردم درد داشتم اما انگار دردامو قابل تحمل تر میکرد گفتم آمپول کمر و برام بزنین گفتن اون دکترش شیفت صبح میاد دیگه تحمل کردم بعدش انگار بچه سرشو درست آورد و تا ساعت ۶ صبح شده بود ۸ سانت دیگه آمدن معاینه کردن و گفتن باید زور بزنی بچه آمد من خیلی خوب همکاری کردم دوسه بار زور زدم و بچه آمد انگار همه دنیا رو بهم دادن خیلی شبیه دختر بزرگم بود درست بود زایمان سختی داشتم ولی با دیدنش همه چیو فراموش کردم و بعدش از پیشم بردنش و گفتن حالا زور بزن جفتش بیاد من زور زدم جفتش هم آمد و بخیه هم زدن شبه خیلی سختی بود ولی خیلی بچه شیرین اینم از تجربه زایمان من
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
مامان Helen👶🏻 مامان Helen👶🏻 ۶ ماهگی
قسمت 2
گفت به شوهرت بگو بره وسایل بیمارستانو بخره لباساتو عوض کن باید بستری بشی، گفت درد که نداری واسه کیسه ابت بستریت میکنم احتمالا دو روز دیگه هم زایمان نکنی، وقتی رفت بیرون شنیدم داشت به ماما میگفت فکر نکنم طبیعی بتونه زایمان کنه 😑گفتم چی گفتین خانم دکتر توروخدا، گفت هیچی چیزی نیست 😑
لباسامو عوض کردم رفتم داخل سالن اونجا چند خانوم دیگه هم بودن داشتن زایمان میکردن من فقط صداشونو میشنیدم وگرنه اتاق هرکس واسه خودش جدا بود، بعد چند دقیقه خانوم بد اخلاقی اومد یه سرم وصل کرد و نوار قلب و اینا گفت تکون نخور فقط دراز بکش، ساعت تقریبا 1 و خورده ای بود اومد امپول فشارو زد 😢 وقتی بقیه رو میدیدم حالشون خوب بود میگفتم عه پس خیلیم سخت نیست زودی منم تموم میشم😑
ساعت نزدیک 2 ظهر بود یه صدایی از تو شکمم اومد انگار یکی محکم زد تو شکمم درد داشت ولی زیاد نبود بعد چند ثانیه کلی اب ازم اومد کیسه ابم بود که کامل پاره شد، هی صداشون کردم هیچ کس نیومد، یه خانوم نظافت چی هم بود همش اونایی که زایمان میکردنو مسخره میکرد فکر میکرد دکتری چیزی هست دوسداشتم همونجا بزنم لهش کنم، دسشویی داشتم نمیزاشتن برم، دیگه کم کم داشت دردام شروع میشد اوایلش قابل تحمل بود، اون روز از شانس من نزدیک 10 نفر داشتن زایمان میکردن هیچ کس نمیومد یه سری به من بزنه، همه ی اونایی که بعد از من اومدن قبل من تموم شدن، دیگه خیلی داشتم اذیت میشدم از بد اخلاقیاشونم بیشتر عصبی میشدم، هی می اومدن معاینه م میکردن رحمم بسته بود، ولی خیلی دیگه دردام داشت زیاد میشد ساعت 5 بعد از ظهر دیگه دردام داشت به اوج خودش میرسید ولی رحمم کامل بسته بود، زنگ زدم به ماما همراهم میگفتم تورو خدا بیا دارم میمیرم، گفت باید 3 سانت بشی بعد میام، 😢
مامان گندم🧚‍♀️👼 مامان گندم🧚‍♀️👼 ۴ ماهگی
مرخص شدم و شد شنبه ۹ تیر آقا ما ۷ صبح رفتیم بیمارستان شوهرم کارای بستری رو انجام داد و پرونده تشکیل داد منو بستری کردن خلاصه تا کارام انجام شد ساعت شد ۱۰ صبح بهم امپول فشار زدن نیم ساعت بعدش دردام شروع شد هی می‌گرفت ول میکرد دستگاه گذاشته بودن واسه چک کردن انقباض هام و قلب بچه خلاصه درد داشتم تا ساعت شد ۵ عصر سِرُم رو قطع کردن دکتر گفت یه سرم معمولی بزنید بهش تا بلند شه ورزش کنه وقتی سرم قطع کردن دردام هم قطع شد چون هنوز وقتش نبود یه یک ساعتی من ورزش کردم باز برام سرم فشار شروع کردن باز نیم ساعت بعدش دردام شروع شد تا ۱۲ شب چند بار هم معاینه کردن ۲سانت بودم و سر بچه پایین نیومده بود گذشت ساعت شد ۱۲ شب سرم رو قطع کردن باز دردام قطع شد گفتن بخواب باز صبح سرم رو شروع کنیم خلاصه گفتن میخای خانواده ات رو ببینی میتونی بری رفتم پشت در مامانم بود با شوهرم دیدمشون یکم باهاشون حرف زدم رفتم خوابیدم شد یکشنبه ساعت صبح باز سرم فشار رو شروع کردن باز دردام شروع شد ساعت ۹ قطع کردن دردام قطع بلند شدم ورزش کردم واینا اینم بگم از رو شنبه من چیزی نخوردم نمیزاشتن چیزی بخورم فقط اب خلاصه دکتر اومد معاینه کرد دیدن همون ۲سانته پیشرفت نداشتم دکتر گفت اینجوری نمیشه واسه بچه خطرناکه ضربان قلب هم نامنظمه گفت میخام کیسه آب رو بزنم خلاصه کیسه آب رو پاره کرد یکم درد داشت باز گفت سرم فشار رو شروع کنید باز شروع کردن تا اینجا ۴ تا امپول فشار بهم زدن وقتی زدن دیگه رو بدنم جواب نمی‌داد ساعت ۱۰ونیم بود دردام شروع شد دردای واقعی خلاصه ساعت شد ۱ ظهر دردام بیشتر شد معاینه کردن شده بودم ۳سانت گفتن بلند شو ورزش کن و اینا تا باز امپول فشار شروع کنیم
مامان آیلین مامان آیلین ۳ ماهگی
ادامه
منم ساعت هفت بستری کردن و آمپول فشار بهم وصل کردن که نگم چقدر بد بود و اذیت شدم از همون اول که وصل کردن بهم دردام شروع شد نمی‌تونستم رو تخت بخابم همش راه میرفتم که شاید دردام کمتر شه
خلاصه که ماما و پرستارا هی میومدن معاینه میکردن یعنی هر ساعتی که ببینن دهنه رحم باز شده یا ن آخرش به خونریزی افتادم زخم کرده بودن بس که معاینه کردن بودن خلاصه ساعت هشت شب شد و بازم همون یه سانت بودم که یه دکتر ماما جوون اومد و گفت بزارین خودم معاینه کنم تا معاینه کرد گفت این که لگنش خوب نیس و سر بچه گیر میکنه تو لگن و اینجور حرفا بعدش گفت خودم سزارینش میکنم که خدا خیرش بده. زندگیمو مدیون اونم
همونجا کیسه آبمو پاره کردن که هیچی درد نداشت سوند هم وصل کردن که اونم درد نداشت برا من البته اینم بگم بدن با بدن فرق داره. بعد پیاده بردنم تو اتاق زایمان که یه آقا سوزن بی حسی زد که نفهمیدم اصلا بعد پاهام بی حس شد جوری که نتونستم تکون بدم بعد پارچه انداختن جلومو کارشونو شروع کردن بعد ده دقیقه دخترمو گذاشتن رو صورتم که بهترین حس دنیا بود همه اونجا بهم میگفتن مامان کوچولو چون همش ۱۶سالم بود دکترا تعجب کرده بودن
ادامه دارد.....
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی