اینجا تنها جایی ک آدم دردل میکنه و آروم میشه چون همه بچه کوچیک دارن و درک میکنن امروز تو جشن پسرمو همش خودم نگه داشته بودم خیلی هم خوب بود مامانم اونور بود بعد آخرش مامانم گفت پاشو پاشو یکی گفت تو بچه رو نگه دار این آماده بشه مامانم بچه رو گرفت پتوش هم دادم منم لباس پوشیدم ساک هارو برداشتم باهمه دست بدم برم نگو مامانم بچه رو گذاشته لای پتو گذاشته وسط زمین درست وسطش. منم اصلا ندیدم و متوجه نشدم فک کردم بچه رو برداشته رفته حیاط بعد باهمه دشت دادم از کنار بچه رد شدن رفتم کم مونده بود لگدش کنم😭😭😭 یعنی اصلا ندیدم از طرفی هم سرماخوردم گیج شدم بعد اونجا همه گفتن عه عه بچه بعد متوجه شدم برداشتم از زمین 😔😔 اونجا هم چند نفر دشمنم نشسته بودن ک ب خون منو پسرم تشنن یبار تبریک نگفتن تولد پسرمو ازجمله خاله دختر خاله جاری و .... ب مامانم میگم اصلا من ن شاید بچه یکی می افتاد روش شاید یکی از اون دشمنام از قصد یکاری میکرد اونوقت چی میشد 😔خیلی ناراحتم خیلی کلی هم سر مامانم غر زدم😫 از طرفی هم چون پیش اون آدما ک چشم دیدن مارو ندارن این اتفاق افتاد ناراحت شدم نمیدونم شاید هم چشم خورده بود بچم ولی خیلی ناراحتم😭😭😭

۴ پاسخ

خداروشکر که اتفاق بدی نیافتاده اما به اطرافیانت بفهمون که رو بچه ات حساسی که دیگه همچین چیزی نشه الان چون هورمون ها بهم ریخته هست طبیعی حس ناراحتی ات من یارا کولیک داشت اوایل شدید بود خیلی گریه میکرد اقوام میومدن میرفتن چه دوست و دشمن بعدش از غصه ناراحتی که چرا این اینجوریه حالا میگن وای بعد چند سال بچه آورده اینقدر نااروم هست ولی یواش یواش بهتر میشی هرروز واسه بچت آیت الکرسی ۴ قل بخون فوت کن تو صورتش خدا خودش مواظب نی نی هامون هست

حالا اتفاق خاصی هم نیفتاده گلم چونکه تازه زایمان کردی حساس شدی یکم عیب نداره ازین با بعد خودت مراقب پسرت باش

قربون خدا برم که خودش مراقب نی نی ها هست عزیزم بهش فکر نکن بخیر گذشت تموم شد رفت

اتفاقه دیگ میفته باید حوسامونو بیشتر جم کنیم . حالا خداروشکر ک چیزی نشده توام ناراحت نباش ولی تلنگر بشه برات . جاهای شلوغ و مهمونیا اصلا بچتو ول نکن. هرچندم ب کسی سپردی چشمت روش باشه

سوال های مرتبط

مامان محمدجواد مامان محمدجواد ۹ ماهگی
منم پسرمو از مامانم گرفتم بغلمو باهاش میرقصیدم، حالا فامیلا دامادم همش میگفتن بچه رو بده بغلمون، مامانم گذاشته بودش تو کریر گفته بود همینجا تو کریر باهاش بازی کنید یکی از بچه هاشون تقریبا 13ساله میاد بغلش کنه گریه میکنه خواهر زاده بیچارم میگیره ساکتش کنه پاش گیر میکنه میخوره زمین، بچه رو روسینش نگه میداره ولی بچم خیلی ترسیده بود دیدیم کبود شده و کلی جیغ میزنه. یعنی قلبم ترکید مامانم از من بدتر بود انقد که از ترس من و بچم ترسید از چشمم در اومد، کلی ساکتش کردیم شیرش دادم اروم شد ولی همش لب میزاشت، همه هم هی میگفتن نترس چیزی نیست فقط نمیشد داد برنم سرشون بگم بسه دیگ حرف نزنید.
برگشتیم اومدیم خونه مامانم، مامانم و خودم بردیمش حمام اوردم شیرش دادم خوابش میومد ولی نمیتونست بخوابه، خدا میدونه چی کشیدم همش اینور اونورشو دست میردم ببینم چیزیش نشده باشه، احساس میکردم پشت سرش یکم درد میکرد ولی بهونه خواب داشت، خواهرم خوابوندش من دیگ دست و پام توان نداشت واقعا کم اوردم قلبم ترکید مامانم از من بدتر بود، باز خوبه خواهرم بود.... نمیدونم چطور حسمو بیان کنم عذاب وجدان میکشتم که چرا خودم پیش بچم نموندم از طرفی دلم برا مامانم میسوزا که میگفت تقصیر منه نباید میذاشتمش تو کریر و هزار چیز دیگه خدا واسه هیچکس نخواد، حالا شوهرمم خیلی حساسه اصلا بهش چیزی نگفتم،
الان پسرم خوابیده دوبارم شیرشو بالا آورد ولی رفلاکس داره همیشه بعد شیر خوردن بالا میاره....
نمیدونم چیکار کنم از طرفی هیچیش نیست پسرم از طرفی میگم نکنه اتفاقی بیافته...
دعا کنید اتفاقی نیافته واسش
مامان کیان مامان کیان ۳ ماهگی
خانما طبق تاپیک های تجربه زایمانم ....کسایی ک منو میشناسن میدونن

من بعد زایمان تا چهل روز شدیدا خونریزی داشتم ک هیچ بعدشم ادامه دار بود بدون قطع شدن
از طرفی هم شدیدا ی دردی از اول زایمان اذیتم می‌کرد ک ن میتونستم بشینم ن راه برم
چون زایمان خیلی اذیت شده بودم اصلا خوشم نمی اومد از معاینه،حس بدی بهم میداد ...انگار ک ب بدنم حمله تهاجمی میشد ....

رفتم دکتر گفت معاینه کنم نذاشتم ک خونریزی دارم و فلان
ولی چون دیگه تا نزدیک ۵۰ روز من شدید خونریزی داشتم گفتم بخاطر همون اومدم از ترس اینکه معاینه کنه نگفتم درد شدید دارم ....تا اون حد از معاینه ترس داشتم

بعد سونو نوشت واژینال بود
رفتم انجام دادم گفتن ی لایه از رحمت انقد نازک شده ک باید دارو بخوری و فلان

بعد چون شهر غریبم هیشکی نیس بچه رو نگه داره اتفاقی یکشنبه بود خونه خواهرم بودم گفتم بچه بمونه پیشش برم دکتر

دیدم دکتری ک سونو نوشت برام مطبش نیس حتی بیمارستان هم نبود
رفته بود شهرستان عمل داشت

دکتر خودمم ک دیگه دلم نمیخواست برم

خلاصه خودمو زدم ب آب و آتیش ک باید ی دکتر پیدا کنم
یکی پیدا کردم
نگو طرف بهترین دکتر تبریز هستش منم اصلا نمیدونستم

تا رسیدم یکم استرس داشتم یهو گفتم من درد دارم و فلان چون یکم عصبانی مدل بود گفت معاینه میکنم دیگه نتونستم ن بگم 😂

بعد ک معاینه کرد گفت بخیه هات ی بخشش کلا نگرفته ی بخشش هم گوشت اضافی داده😔😔
بعد گفت باید عمل بشی تحت بی حسی
گفتم نمیتونم
گفت بیهوشی هم میبرمت اتاق عمل

خانوما چیکار کنم ؟
برم عمل میترسم
اصلا دلم خیلی ترسیده
از طرفی هم دردام شدیده

تجربه ای دارین؟
مامان جوجو مهرسام❤ مامان جوجو مهرسام❤ ۷ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا
مامان سبحان🩵💫 مامان سبحان🩵💫 ۳ ماهگی
واقعا دیگ خسته شدم کم آوردمممم😭😭 بجز اینجا جایی نیست آدم دردل کنه 🥲 هیج کس تو بچه داری بهم کمک نمیکنه😭 با مامانم اینا تو یه ساختمونیم یه روز از بی خوابی بیهوش میشدم خواهش کردم ک بیا اومد یکم بازی کرد شیرخشک درست کردم گفتم اینو بده من ۱۰ دقیقه بخوابم گذاشت رفت یجوری بغضم ترکید نشستم زار زار گریه کردم😭😭😭 شوهرمم میاد فقط بازی میکنه بعد اصلا نگه نمیداره اصلا کمک نمیکنه😭 تازه طلبکارم هست ک غذام سروقت باشه چای دم کن یعنی یدونه چای هم دم‌نمیکنه واسه خودش اون روز خوابم برده اینم رو زمین خوابیده یعنی بلند نشده واسه خودش لحاف تشک بیاره بخوابه 🥲
همه اینا بکنار نمیگم بیان بچه منو نگه دارن ن نگه نمیدارن هیچ سرزنش میکنن دخالت میکنن😒 بچم موقع شیر خوردن تو خواب جیغ کشیدبغلش کردم آرومش کردم از خواب پاشده ب من اعصبانی میشه ک تو حتما بچه رو کاریش کردی ک اینطوری کرد زدیش یا چی😑😭
کمک نمیکنی حداقل غر نزن اصلا حرف نزن مرتیکه ......😭😭
خدایا خسته شدم یا بهم صبر ایوب بده یا منو بکش😭😭😭
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
آمدم خونه شیرم کم بودم تا گفتم شیر خشک مادرشوهرم نذاشت نه بچه باید شیر خودتو بخوره شیر شیشه چیه مگس میشه رو شیشه ،شیشه می‌افتد زمین کثیف میشه بچه اسهال میشه خلاصه نذاشت من به بچه شیشه بدم روزای اول چای شیرین میداد خیلی بچم گریه میکرد 😔😔منن تجربه نداشتم فقط با گریش گریه میکردم
بعد بیست روز میخواستم برم خونه مامانم چون زیر بغل بچم با پاهاش عرق سوز خیلی بدی شده بود من نتونستم از بچم درست نگهداری کنم چون خیلی هوا سرد بود میترسیدم که لباساشو در بیارم مریض بشه 🥹😭رفتم پیش مادرم پیش خودم میگفتم برم پیش مامانم شیر خشکم بهش میدم
موقع خداحافظی به من گفت نبینم وقتی آمدی بچه رو شیز خشکی کرده باشی 🥲🥲دلم لرزید که چیکار کنم
رفتم پیس مامانم بچمو دیگه پوشک نزد چون خیلی بد عرق سوز شده بود خیلی خیلی بد
زیر پاهاش پارچه میذاشت می‌شست عرق سوز بچم خوب شد ولی گرسنه میموند مامان گفت برو شیر خشک بگیر که بچه هم لاغره هم گریه میکنه گفتم نمی‌ذارن عممم اینجوری گفته چیزی نگفت دیگه برای من کاچی درست کرد گفت بخور پس شیرم زیاد شه ......