سلام خانوما یه سوالی ذهنمو درگیرکرده من باباوضعش خوبه امامنو زود عروس کرد 5سال پیش جهزیه داد که ابلنش توخونه تازه عروساتازه میبینم سه سال پیش سیسمونی داد 100تومن شد خودمو شوهرمم یه مقدار خریدیم ولی کادوزایمان مامانم یه پلاک واسه دخترم داد بابام تاج گل اورد فقط البته که تولدیه سالگیه دخترم براش گوشواره خریدسوال من اینه امسال که باردارم مامانم دیشب اومد گفت رفتیم کادودخترتوراهیمونو خریدیم امابابات گفته نگم بهت سوپرایزشی منم اخلاقم طوریه اصلا طاقت ندارم کلی اصرارکردم بعد نشون داد یه جفت گوشواره واسه توراهیم خریده بودن یه جفتم واسه من😐😳کلی تعحب کردم راستش خیلیم خجالت کشیدم مامانم گفت بابات نفهمه بهت گفتم اصلا گفتم مگه واسه مادربچم چیزی میگیرن چه کاریه گفت بابات خودش گفته یه تیکه هم واسه دختر خودمون بگیریم سختی کشیده خیلی این مدت الان من نه تنها خوشحال نیستم کلیم تو فکر خجالتشم که وقتی بابام بهم بده اخه ب عمقش که حس بدیه شما بودین چ حسی داشتین خجالت نمیکشیدین

۷ پاسخ

وقتی میگی وضعشون خوبه و برات گرفتن دیگه خحالت نداره که ،اگه دستشون خالی بود باز حق داشتی خجالت بکشی و عذاب وجدان بگیری

ن خجالت چرا
خودش دلش خواسته واسه بچش بخره زنده باشه پدرت تو ام جبران کن براشون

خدانگه داره برات

میتونی جبران کنی مثلا کادوتپ ک دادن برای جای هدیه اش برا بابات و مامانت کادو بگیری مثلا برا بابات ساعتی پیراهنی .برای مامانت چادری.پارچه ای چیزی

پدر‌منم میخواست برای من دستبند بخره گفتم اخه برای من چرا میخری؟برای بچه بسه بزور راضیش کردم برای من نخره

از دوست داشتنشونه که گرفتن برات اگه وضع مالیشون خوبه که دستشون درد نکنه خیلی هم عالی .به خوشی استفاده کنی .
شما هم سعی کن با احترام گذاشتن و کمک کردن جبران کنی براشون💖💖

دوست داشت گرفت برات گلم مبارک باشه پدرو مادر خیلی خوبی داری خداحفظشون کنع برات عزیزم توام جبران کن❤️

سوال های مرتبط

مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر