خانوما مادرشوهرم ازووقتی باردار شدم با اینک دوستندارم اما بزور خودش غذا درست میکنه شماو نهار میگه بیاین هر دو وعده خونه ما اما من واقعااا دلم میخاد تو خونه خودم بوی غذا بپیچه با همسرم بشینیم سر سفره اینا بماند ک باعث شد زیادی راحت بشن حالا از وقتی پسرم دنیا اومده روزی ۳_۴ بار میاد خونمون ک مثلا سر بزنه‌تو ی ساختمونیم وقتیم میان همش عیب میزارن وای زردی داره ببرش دکتر میگم بابا ۲ تا دکتر بردم گفتن خوبه الا و بلا ن حالا صبح با خودشورفتم ازمایش زردیش خوب بود خداروشکر
خالا گیر دادن جرا‌چشم بچه قرمزه میگم چنگ انداخته برا اونه هی میگن ن ببرش دکتر اختیار بچمو ندارم یهو میاد خونمون مای بی رو باز میکنه‌میشوره لباساشو عوض میکه خسته شدم میترسم ناراحت بشه چیزی بگم تا الان گفتم تا دیروز میگفتین زردی خالا ک تموم شده میگین چشمش قرمزه انگار ناراحت شدن من جکار کنم

بازم خوبه کمکت میکرده والا من که از خانوادم دورم بارداری والان که زایمان کردم دریغ ازیه کمک ازطرف خانواده همسر یا کسی غذایی بزاره جلوم هلاک شدم زیاد حساس نشو عزیزم خوبه کسی هست دور وبرت تنهایی واقعاسخته

کاش یکی بودبرام غذا درست کنه چقده خوبه من که کسی نیست بهم برسه به سختی میتونم یه غذای سبک درست کنم قدرشوبدون به نظرم

عزیزم از دوست داشتنه
چرا از بعد مثبت نگاه نمیکنی که میگه حالا خستس بزار غذاشونو من بپزم یا از دوست داشتن زیادی نگران بچته ، میگن بچه بادوم نوه مغز بادوم
تو نمیتونی درکش کنی که چقدر بچه ات براش عزیزه
اگه بهت رو نمیداد بچتو حساب نمیکرد خوب بود؟!

بخاطر کمکی که کرده فکر میکنه صاحب اختیار شده منم مادرشوهرم اولش اینجوری هی میخواست غذا بفرسته یا کاری کنه که ب همسرم گفتم نمیخوام کسی کاری کنه بعدن داستان داشته باشم دیگه غذا اینا نفرستادن ولی هی میگفتن بچه بدنیا بیاد میایم سر میزنیم همش و‌اینا من کلا ادم‌ جمع شلوغ نیستم و تنهایی رو دوس ‌دارم ب خدا گفتم خدایا یکی از دختراش حامله شه کلا درگیر اون باشن کار ب من و بچم نداشته باشن خواهرشوهرم امشب ز زد گفت بارداره دومیو😂😂😂😂

من از همون اول فاصلمو حفظ کردم تا الان قبل بارداری سالی دوبار شام دعوت می‌کرد از وقتی باردار شدم ماهی یکبار میگفت یا مثلا سوپ دلمه می‌پخت زنگ میزد ک گذاشتم آسانسور بردار آخه طبقه پایینمونه منم نثل خودش زنگ میزنم گ دستت درد نکنه ظرفاتو گذاشتم آسانسور بردار اما میترسم بچه ب دنیا بیاد پررو بشه اما خب ۶ ساله من یبار بدون شوهرم نرفتم خونه ش برا نشستن اونم چند بار اومد اوایل رو ندادم دیگ نیومد

این که خوبه شوهر من یهو دویید پاش گرفت یه گرفتگی ساده برای یه مرد35ساله حالا هی مادرشوهرم زنگش میزنه بیاببرمت دکتر امپول بده😶بهش میگم نیاز نبست چرب میکنم میگه نه تو دلت واس پسرم نمیسوزه بایدببرمش دکتر

این که دوران بارداری سخته و آدم دلش میخار کمک کنن یه طرف . دستشم درد نکنه که غذا میپخته . ولی خب این باعث شده احساس نزدیکی کنه یا به زبونی دیگه چون اون کارو کردن برات الان اجازه میدن هر جور دلشون بخاد رفتار کنن . باید همون موقع ها فاصله رو رعایت میکردی و عامیانه میگفتی نه من خوبم و خودم میخام کارامو بکنم . الانم نمیدونم بخدا چیکار باید بکنی . میتونی به شوهرت بگی دوس ندارم تند تند بچه رو ببرم دکتر . خیلی با مهربونی بگو میدونم نگرانین ولی من دوس ندارم بچمو تند تند دکتر ببرم بچم سالمه

مادرشوهرا همینن کارشونه