پارت اول:
۱۸برج اردیبهشت بود هوا خنک بود یکمی هم سرد
با همسرم رفتیم سی و سه پل قدم بزنیم
اینم بگم من ۳۹هفته کامل بودم کلا همیشه با موتور بیرون می‌رفتیم اون رو هم با موتور رفتیم
بعدش اونجا یه عکس یادگاری گرفتیم بعد رفتیم چهارباغ
همسرم گفت بریم سینما گفتم بزن بریم
فیلم تمساح خونی رو دیدیم خیلی قشنگ بود و خنده دار واقعا خوشم اومد
فیلم تموم شد و رفتیم به سمت خونه
تا رسیدیم رفتم دستشویی بعد اومدم
مادرم اینا برام شام گذاشتن داشتیم می‌خوردیم که یهو من احساس کردم خودمو دارم خیس میکنم باز رفتم دستشویی باز اومدم نشستم دیدم نه انگار ادامه داره ولی خب هی قطع میشد هی تا میشستم یا بلند میشدم یهو میومد
دیگه همسرم ترسید مادرمو خواهرم گفتن کیسه ابت نشتی کرده حتما
خلاصه که ساک رو زدیم به کول و اسنپ گرفتمو رفتیم بیمارستان دولتی غرضی
تا اون جا هی صلوات هی آیه الکرسی خوندم
رسیدیم فشار گرفت قد و وزن چک کرد سوال پرسید اسم و فامیل و این چیزا
ما رو فرستادن بخش زایمان ماشالا اونقدر این بیمارستان پیچ داشت که داخلش گم شدیم البته اینم بگم که هول بودیم برا همین اصلا نمی‌دونستم کجا بریم ساعت تقریبا دوازده شب شده بود
بلاخره بخش زایمان روپیدا کردیمو رفتم داخل گفت دراز بکش معاینه کنم
معاینه کرد گفت هنوز یک سانت بازی و دید هی داره آب میاد ازم
گفت لباساتو کامل بکن و این لباسا رو بپوش
خلاصه همسرم گوشیمو با لباسامو گرفت و رفت
منم رفتم تو اتاق زایمان
پیش خودم خوشحال که بله حالا زایمان میکنم و راحت
ولی خییییررررررر...
بیاید بعدی ادامش...

۳ پاسخ

خدا بگم چیکارت کنه شدی یه داستان نویس اینجا خخ
یعنی من میام میگم بزار ببینم مامان امیر داستان امروزش چیه دمت گرم خیلی باحالی

ادامش

واای 🤦🏻‍♀️😭

سوال های مرتبط

مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
نشستم تا اینکه ساعت ۱ گذشته بود که نوبتم شد
رفتم داخل و پرونده و نشون دادم و nst هم نشون دادم و گفتم حدودا ۵ ۶ روزیه درد دارم و ۳۵ هفته و ۱ روزمه گفت برو بخواب معاینه کنم همونجا یه لحظه ترسیدم و اصلا انتظار معاینه نداشتم
خوابیدم و معاینه کرد جمله ای که گفت انگار آب سرد ریختن رو سرم
گفت ۳ سانت بازی که
من واقعا کپ کرده بودم
زنگ زد بلوک زایمان و گفت همچین موردی رو میفرستم بالا و معاینه اش کردم مجدد معاینه نکنید و به دکترش زنگ بزنید بیاید
از اتاق دکتر با سر درگمی اومدم بیرون و زنگ زدم همسرم گفت اینجوریه گفت من مرخصی میگیرم میام ولی تا ۱یکی دو ساعت طول میکشه که بهت برسم گفتم زنگ بزن هم به مامانت بگو هم به مامانم
رفتم مجدد بلوک زایمان پرونده ام رو دادم و اونا هم به دکترم زنگ زدن دکترمم گفت که بستری کنید منم خودمو تا یکی دو ساعت دیگه میرسونم
گفتن باید کارای بستری انجام بشه و چون همراه نداشتم خودم رفتم کارای بستری رو کردم خودشون سریع با دکتر اطفال هماهنگ کردن که تو اتاق عمل حضور داشته باشه و وقتی بچه به دنیا میاد معاینه کنه تو اون شرایط انتخاب من اصلا اون بیمارستان نبود ولی گفت قسمت اینجور رقم خورد
کارای بستری رو انجام دادم و رفتم صندوق که همون موقع مادر و پدر همسرم رسیدن
بعد انجام کارا ۳ تایی رفتیم بلوک زایمان وسایلمو دادم مادرشوهرم و خودم رفتم لباس مخصوص پوشیدم رو تخت خوابیدم تا بیان انژیوکت و سوند بزنند که همون موقع مامانمم اومد دیگه با خواهش اومد داخل و همدیگه رو دیدم و سریع رفت ولی قبل عمل نتونستم همسرم رو ببینم
مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت سوم:
خانوم ریاحی خیلی مهربون و صبور ورزشها رو کمکم کرد انجام بدم تو حموم آب ولرم گرفت رو کمرم ماساژم داد دید من هیچی نخوردم جون ندارم رفت به همسرم گفت زیراندازو دمپایی و خوراکی بگیر که گرفت و آورد یه یک میلیون شد دیگه یه خانومی اومد ساعتهای ۱۰ونیم بازه بود زد کیسه آبو پاره کرد و بعدش معاینه کرد شده بودم ۷سانت باز دوباره دردا می‌گرفت ول میکرد تا یک ساعت بعدش شدم ده سانت همشون خوشحال شدن انگارقراره اونا بزان😆
باز رفتم دستشویی یهو‌ گفت پاشو سرشو دارم میبینم برو رو تخت
سریع رفتم روتخت و گفت زور بزن زوربزن ولی نمی اومد سرش میومد باز من زورم تموم میشد رفت برام ماسک بی دردی آورد فقط حین درد میزاشت رو دهنم کامل میپوشوند ومیگفت زور بزن کل دردهای اصلیم ۳ساعت بود
دردی که واقعا دیگه خیلی تحمل میخواست یک ساعت بود خلاصه تو اتاق یه ده دوازده نفری بودن بالا سرم گلاب به روتون من چون هیچی نخورده بودم هم اسهال هم استفراغ شده بودم کل تخت کل زمین خیلی خیلی کثیف شده بود ولی با این حال اصلا براشون مهم نبود و فقط به من توجه میکردن و می‌گفتن زور بزن یهو داد زد سرش کامل اومد یه زور محکم بزن از اول تا آخر ماماهمراه دستمو محکم گرفته بود یه دانشجوها هم اون یکی دستمو
خلاصه فشار آوردن رو شکممو بچه اومد بیرون ساعت۱۳:۵۰دقیقه ۳۹هفته و یک روز ۱۹ اردیبهشت با وزن۲۹۰۰قد۴۳ دورسر ۳۳سریع همشو چک کردن و گذاشتنش بغلم خیلی حس خوبی بود و توی همین حین ۳نفر بخیه زدن یکی اصلی بود که داشت یاد دونفردیگه میداد درد میومد اما دیگه بچه بغلم بود قابل تحمل بود ۳۰تابخیه
بیاید اخرشو بگم...
مامان فندق مامان فندق ۵ ماهگی
درسته پنج ماهه زایمان کردم ولی خب یه تعریفی هم میخوام از زایمانم بکنم
من ۳۷ هفته بودم که قراره بود دو سه روز بعد برم پیش دکترم معاینه لگنی بکنه شب بود ساعت ۳ شب اینا که یه صدای مردی دم گوشم گفت حاضر شو قراره شکمت درد بکنه من زود بلند شدم به شوهرم نگاه کردم که دیرم خوابیده رومو کردم اونور که یهویی یه درد عجیبی تو شکمم پیچید و همون لحظه یه آب گرمی در یه ثانیه ازم ریخت زود بدو بدو رفتم دستشویی که داشت ازم آب و خون میرفت(البته ببخشیدا) یهو از ترس فشارم افتاد اومدم به شوهرم گفتم اونم هول کرد گفت چیکار کنم دید دارم میلرزم خلاصه ما چند ماه پیشش تصادف کرده بودیم ماشین نداشتیم درد منم هی میگرفت ول میکرد قابل تحمل نبود یه لحظه میمرفت بعد باز ول میکرد زنگ زدیم مامانم اینا اومدن بردنمون بیمارستان اونجا معاینه کردن گفتن خانم دادی زایمان میکنی هی ازم میپرسیدن کجا بودی مگه درد نداشتی که نیومدی منم میگفتم یه لحظه دردم گرفت ازم آب اومد اومدیم قب
لش درد دیگه ای نداشتم خلاصه به شدت درد داشتم اونقدر جیغ زدم کل بیمارستان ریخته بودن سرم همش میگفتن زور بزن زور بزن داری زایمان میکنی ولی من فقط درد داشتم و حس مدفوع
مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت دوم:
منو فندوق وارد اتاق زایمان شدیم از تمیزی حرف نداشتن عالی بود یخچال دستگاه فشار دستگاه قد و وزن نوزاد وکیوم همه چیز توی اتاق مجهز بود
رفتم رو تخت دراز کشیدم اومدن باز معاینه کردن یک سانت بودم بهم سرم وصل کردن بخاطر اینکه آب جنین کم نشه ضربانشو چک کردن انقباض رو چک کرد
یه دستگاهم داد گفت هر وقت لگد زد فشار بده دکمه رو
این کارو هر دوساعت یکبار تا صبح انجام دادن ۲شب ۴سحر ۶صبح و۸صبح
دیگه طرفای ۶بود یکی اومد اتاق رو مرتب کنه بهش گفتم همسرمومادرم بیرونن بهشون بگید که هنوز زایمان نکردم آخه تلفن هم نداشتم خبربدم
دستش درد نکنه گفته بود و بعد اومد بهم گفت فکر کردن زایمان کردی...
خلاصه من کل شب رو بیداربودم اونا هم بیداربودن چشم انتظار و خوابم نبرد غذایی هم نخورده بودم رنگم زردشده بود کل شب صلوات و آیه الکرسی که زایمان راحتی داشته باشم و همه مادرا بسلامتی زایمان کنن برای همه دعا کردم
خلاصه روز موعد فرارسید ۸صبح ۶نفر دانشجواومدن تکنیک ها رو یادشون داد و هی معاینه کردن من شده بودم دوسانت ۳نفرشون رفتن ۳نفر موندن باهام تمرینات ورزشی رو تمرین کردن سوال ازم پریدن که بارداری اولته چطوریه نظر پرسیدن و تو دفترشون ثبت کردن
خلاصه من ماما همراه خانم ریاحی۰۹۱۳۱۶۸۰۱۳۴ گرفته بودم ولی یه زایمان داشت اونو انجام دادو سریع اومد پیشم تا اومد دیگه ساعتی ۱۰بودمعاینه کرد دید هنوز دوسانتم گفت من همیشه از ۴سانت میرم پیش کسی ولی دیگه دیدمت وامیسم پیشت ۱۲۰۰هزینه همسرم براش واریز کرده بود

بیاید ادامشو بگم...
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
برگشتن با مترو اومدیم خونه من خیلی دردم زیاد شده بود حالت انقباض نداشت دل دردی که شبیه دل درد پریودی بود همسرم گفت بریم بیمارستان گفتم نه بریم خونه استراحت کنم خوب میشم چون تو مطب هم زیاد نشسته بودم
خلاصه اومدیم خونه من استراحت کردم و دردم کمتر شد
همچنان درد داشتم ولی زیاد نبود تا اینکه سه شنبه اول اسفندصبح بیدار شدم که همسرم بره سرکار دیدم یکم دل دردم بیشتره هیچی دیگه همسرم رفت سر کار منم بیدار بودم تا حدودای ۹ دیدم درده کم نمیشه یکم نگران شدم گفتم نزدیک یه بیمارستان هست برم اونجا ببینم چجوریه فرداش پیش دکتر خودم نوبت داشتم براnst ولی تصمیم گرفتم برم بیمارستان
به شوهرم پیام دادم که من میرم دکتر اسنپ گرفتم و رفتم
رسیدم بیمارستان رفتم پیش منشی دکتر زنان که گفت دکتر فعلا نیومده تا ۱۱ میاد برو پیش ماما تا شرح حال بگیره و اگه اورژانسی بود بفرستت بلوک زایمان
رفتم اتاق ماما ضربان قلب جنین و قد و وزن و فشار خودمو چک کرد و گفت با توجه به دردی که داری برو بلوک زایمان
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت بلوک زایمان وارد که شدم گفتم درد دارم اومدم nst بدم یه نسخه داشتم از دکتر پریناتولوژیست که میخواستم فرداش مطب براnst بدم که دادم به ماما اونجا و وارد سیستم کرد و منو فرستاد صندوق
رفتم پرداخت کردم و nst رو گرفتن ماما گفت جواب خوبه منم دیدم اره هیچ انقباضی ثبت نشده ولی ماما گفت اگه میخوای به دکتر هم نشون بده اولش دو دل بودم گفتم وقتی انقباض ندارم دیگه پیش دکتر برم چیکار
بعدش پشیمون شدم گفتم حالا که تا اینجا اومدم برم یه دکتر هم بگم شاید برت دردم مسکن بده
رفتم مجدد پیش منشی که نوبت بده گفت خیلی شلوغه و علاف میشی گفتم اشکال نداره نوبت داد و نفر ۴۱ بودم
مامان فندق مامان فندق ۵ ماهگی
پارت ۲
خلاصه من اونقدر درد بدی داشتم آخه شامم کنسرو لوبیا کانل تنهایی خورده بودم همش حس میکردم قراره ازم صدایی بیاد و مدفوع کنم نمیتونستم کامل زور بزنم فقط خیلی بهم فشار میومد میخواستم از درد خودمو بندازم پایین اونقدر وول خورده بودم کلی پاهام خونی شده بود بیرونم مامانمو و شوهر و برادرم داشتن صدای جیغمو می‌شنیدند که عصبانی بودن و هی به پرستارا میگفتن دارین میکشینش فلان خلاصه بعد یک ساعت و نیم درد کشیدن جیغای بنفش آخر گفتن خوبه پاشو بریم اتاق زایمان با همون وضع خونی رفتم خیال کردم دیگه قرار نیس درد بکشم و زور بزنم بازم گفتن زور بزن بعد یه ربع زور زدن مامای اصلی عصبانی شد و گفت ما داریم تو رو میکشیم که شوهرت سر ما داد میزنه یهو افتاد روی شکمم گفت الان میکشمت خدا خیرش بده اون فشار داد شکممو من زور دادم بعد با قیچی برش دادن همون لحظه حس کردم دردم تموم شد و یه فسقلی قرمزی با چشتی باز در آوردن یه کوچولو کم گریه کرد بعد شروع کرد به انگشتاشو خوردن پرستارا از خنده قش کرده بودن گذاشتن رو سینم‌گفتن یکم شیر بدم بعد شروع کردن بخیه اینا که اصلا درد آن چنانی نداشت در کل با اینکه نمیتونستم زور بدم و مشکل از خودم بود باز از زایمانم راضی بودم و پرستاران با اینکه میگفتم اون دختری که جیغ بنفش میزد تو بودی در کنارش میگفتن خوش شانس بودی که با دو ساعت زایمان کردی تموم شد در کل راضی بودم
من بیمارستان سبلان زایمان طبیعی کردم
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
خب اینم از خاطره زایمان من
پارت ۱
من اخرای بارداریم همش تو بیمارستان بودم یا یهو خیس میشدم فک میکردم کیسه ابمه یا بچه تکون نمی‌خورد بخاطر همین میرفتم واسه نوار قلب
خیلی هم سنگین شده بودم و واقعا داشتم دق میکردم از این که این همه ورزش و پیاده روی انجام میدم ولی هیچ فایده ای نداره و دردم نمیگیره
ماما همراهم گفت ۳۹ بشی معاینه تحریکی میکنم
۳۹ که شدم بهش پیام دادم گفت عجله نکن بزار چن روز دیگه خلاصه من صبر کردم ۱۹فروردین بهش پیام دادم گفت ۲۱ فروردین که میشم ۴۰ هفته بیا بیمارستان اگه بشه بستریت میکنم
من انقدر خوشحال بودم که انگار با این حرفش دنیا رو بهم دادن
خلاصه من ۲۱ فروردین ساعت ۷ بیدار شدم ساک و هرچی وسایل داشتم برداشتم با مامانم رفتیم بیمارستان اونجا اول معاینه کردن ۱ سانت بودم و دوبار معاینه تحریکی انجام داد به لکه بینی افتاده بودم شدم ۲ سانت نوار قلب ازم گرفت گفت یکم نوار قلبت خوب نیس همینجور چن بار تکرار کرد نوار قلبو از آخر گفتن باید بری سونو رفتم سونو گفت سونو خوبه باید با خانم دکتر صحبت کنم ببینم نظر اون چیه اگه گفت بستری بستریت میکنم وگرن ۲ روز دیگه کلا وقت داری
گفتم باشه برین صحبت کنین رفت صحبت کرد
اومد گفت بستری میشی
مامان پرنسا مامان پرنسا ۱۲ ماهگی
پارت 3

بعدش گفتن برو رو‌تخت رفتم دیدم چاقو تیغ همه چی آوردن ماما بود پرستارا بودن خدمه ها خلاصه گفتن بهت زور اومد توهم زور بدنه

هی زور می اومد منم زور میدادم🥺🥺🥺خیلی گناه داشتم خیلی ی مامایی همش دست شو می‌برد و می‌گفت زور بده بیارم بیرون🙄🙄منم میدادم خلاصه ی دفع گفت آفرین سر بچه رو دیدم وای که چقدر خوشحال شدم چقدر حس خوبی داشت اون لحظه...
بعدش البته اینم بگم ک اول آمپول بی حسی زدن و بریدن 😔 بعد هی زور دادم بچه رو کشیدن بیرون گذاشت رو شکمم🥰🥰خیلی حس خوبی بود همه اون دردا دیگ تموم شده بود ی خرما گذاشتن دهنم یکم اب دادن بهم چون دیک خیلی بی طاقت بودم بعدش دست شونو بردن و جفت هم آوردن بیرون😵‍💫 خیلی راحت شده بودم تا اینک بخیه ها شروع شد خیلی خیلی خیلی درد داشت کل زایمانم 20دقیقع طول نکشید بخیه ها 40دقیقه طول کشید چون باید خیلی با دقت انجام می‌شد خلاصه اونم زدن😆 پرنسا رو بردن لباس تنش کردن آوردن دادم بهم گفتن شیر بده تا خواستم بدم بیهوش شدم باز بردن گفتن یکم بخاب بعد دوباره ی ساعت رفت اومدن با همون بخیه ها معاینه کردن واییییییی مردم ترکیدم 😩😩 دیدن مشکلی نیست رفتم بخش دخترم کنارم بود همسرم با گل اومد خلاصه تو بخش خیلی خوش گذشت امیدوارم شما هم این حس و تجربه کنیددد🥰🥰🥰🥰🥰