پارت دوم:
منو فندوق وارد اتاق زایمان شدیم از تمیزی حرف نداشتن عالی بود یخچال دستگاه فشار دستگاه قد و وزن نوزاد وکیوم همه چیز توی اتاق مجهز بود
رفتم رو تخت دراز کشیدم اومدن باز معاینه کردن یک سانت بودم بهم سرم وصل کردن بخاطر اینکه آب جنین کم نشه ضربانشو چک کردن انقباض رو چک کرد
یه دستگاهم داد گفت هر وقت لگد زد فشار بده دکمه رو
این کارو هر دوساعت یکبار تا صبح انجام دادن ۲شب ۴سحر ۶صبح و۸صبح
دیگه طرفای ۶بود یکی اومد اتاق رو مرتب کنه بهش گفتم همسرمومادرم بیرونن بهشون بگید که هنوز زایمان نکردم آخه تلفن هم نداشتم خبربدم
دستش درد نکنه گفته بود و بعد اومد بهم گفت فکر کردن زایمان کردی...
خلاصه من کل شب رو بیداربودم اونا هم بیداربودن چشم انتظار و خوابم نبرد غذایی هم نخورده بودم رنگم زردشده بود کل شب صلوات و آیه الکرسی که زایمان راحتی داشته باشم و همه مادرا بسلامتی زایمان کنن برای همه دعا کردم
خلاصه روز موعد فرارسید ۸صبح ۶نفر دانشجواومدن تکنیک ها رو یادشون داد و هی معاینه کردن من شده بودم دوسانت ۳نفرشون رفتن ۳نفر موندن باهام تمرینات ورزشی رو تمرین کردن سوال ازم پریدن که بارداری اولته چطوریه نظر پرسیدن و تو دفترشون ثبت کردن
خلاصه من ماما همراه خانم ریاحی۰۹۱۳۱۶۸۰۱۳۴ گرفته بودم ولی یه زایمان داشت اونو انجام دادو سریع اومد پیشم تا اومد دیگه ساعتی ۱۰بودمعاینه کرد دید هنوز دوسانتم گفت من همیشه از ۴سانت میرم پیش کسی ولی دیگه دیدمت وامیسم پیشت ۱۲۰۰هزینه همسرم براش واریز کرده بود

بیاید ادامشو بگم...

۲ پاسخ

الهی عزیزم
برا منم اب دور جنین کم شد سزارین کردن
دکتر گف حوصله طبیعی زاییدنت رو ندارم 😁

🤌🤌✌️

سوال های مرتبط

مامان مهراد👶🏻❤️ مامان مهراد👶🏻❤️ ۱۴ ماهگی
تجربه سزارین من ۲

خیلی استرس داشتم بهم گفتن همین الان باید عمل بشی دست و پامو گم کرده بودم .به مامانم گفتن شما برو بخش حسابداری کاراش رو انجام بده .سریع به همسرم زنگ زدم گفتم پاشو بیا بیمارستان من باید عمل بشم.خلاصه لباسای اتاق عمل رو تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم اومدن سوند رو وصل کردن اولش فکر کردم قراره چه اتفاق ترسناکی بیفته ولی همین که از بالا سرم رفتن اونور گفتم تموم شد گفتن اره وصل کردیم گفتم چقد راحت بود اصلا درد نداشت.آنژیکت هم وصل کردن اون هم اصلا درد نداشت.یه نیم ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم تا بالاخره دکترم اومد و بردنم توی اتاق عمل اولش که وارد شدم به شدت سردم بود بدنم از استرس یخ زده بود البته اتاق عملم خنک بود و من شدیدا داشتم میلرزیدم .بهم گفتن تا آمپول بی حسی رو به کمرت زدیم سریع بخواب.امپول رو زدن کل بدنم گرم شد و همه استرسام رفت .توی مدت عمل خود پرسنل داشتن با هم حرف میزدن و همه چی عادی بود.ذره ای درد احساس نکردم همه چیز عالی بود اصلا باورم نمیشد انقد همه چیز داره راحت انجام میشه.حدودا یه ربع بیسست دقیقه بعد صدای گریه مهراد رو شنیدم اوردنش کنارم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو بهم دادن🥹 بعدم بردنش و تمیزش کردن و بعد هم دکتر رفت و یکی از پرستارا شکمم رو بخیه زد و بردنم توی اتاق ریکاوری.یه دو ساعتی هم توی ریکاوری بودم و بالای سرم هیتر روشن بود که سردم نشه همه چیز عالی بود.بعدم بردنم تو بخش کم کم بی حسیم رفت و واسم پمپ درد و آمپول و مسکن و … استفاده کردن و درد فوق العاده قابل تحملی داشتم.اولین بلند شدنم هم اصلا چیز عجیب و ترسناکی نبود فقط خیلی احساس سنگینی میکردم همین.و بعد دو روز هم مرخص شدم .البته ناگفته نماند که دکترم خیلی خوب بود و بیمارستان خصوصی رفتم.
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
زایمان طبیعی پارت دو :)

زنگ زدم شوهرم ک‌ بدو بیا دارم میزاعم شوهرم سرکار بود بدو بدو اومد خونه دوش گرفت اومد ک بیاد دیده بود پشت ماشینمون تو پارکینگ ماشین پارچه با ساک بچه و من بدو بدو اومده بود سر کوچه ک اون یکی ماشین رو برداره رسید گفت آجر می‌بری که زایمان کنی😂 چون خیلی سنگین بودن
بارون بهاری نم نم میبارید هوا خیلی خوب بود
رسیدم بیمارستان گفتم دارم میزاعم چون شکمم خیلی کوچیک بود اول فکر کرده بودن زایمان زودرسه و نهایتا 6 یا ۷ ماهمه بعد چک کردن دیدن ن بابا ۴۰ هفتمه
معاینه کردن ۳ سانت بودم یه ماما همراه خیلی خوش اخلاق اومد گفت من ماما همراه شمام هر چی خواستی بگو گفتم باشه لباسام رو عوض کردم و شوهرم و مامانم اومدن پیشم همون ک دراز کشیدم رو تخت خوابم برد از خستگی دور دور خر و پف میکردم بعد ۳ ساعت اومدن بیدارم کردن برای معاینه گفتن ۶ سانتی گفتم غذا میخام بهم غذا دادن هر ده دقیقه میگفتم گشنمه بیمارستان رو روی سرم گذاشتم تا دوباره غذا و آبمیوه دادن شوهرم کمرم رو می‌مالید ک‌دوباره خوابم برد پرستار به شوهرم گفته بود این خانوم از موارد استثناس که خوابیده بدون هیچ چیزی
دیگه ساعت ۶ صبح بود ک.....!
مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت سوم:
خانوم ریاحی خیلی مهربون و صبور ورزشها رو کمکم کرد انجام بدم تو حموم آب ولرم گرفت رو کمرم ماساژم داد دید من هیچی نخوردم جون ندارم رفت به همسرم گفت زیراندازو دمپایی و خوراکی بگیر که گرفت و آورد یه یک میلیون شد دیگه یه خانومی اومد ساعتهای ۱۰ونیم بازه بود زد کیسه آبو پاره کرد و بعدش معاینه کرد شده بودم ۷سانت باز دوباره دردا می‌گرفت ول میکرد تا یک ساعت بعدش شدم ده سانت همشون خوشحال شدن انگارقراره اونا بزان😆
باز رفتم دستشویی یهو‌ گفت پاشو سرشو دارم میبینم برو رو تخت
سریع رفتم روتخت و گفت زور بزن زوربزن ولی نمی اومد سرش میومد باز من زورم تموم میشد رفت برام ماسک بی دردی آورد فقط حین درد میزاشت رو دهنم کامل میپوشوند ومیگفت زور بزن کل دردهای اصلیم ۳ساعت بود
دردی که واقعا دیگه خیلی تحمل میخواست یک ساعت بود خلاصه تو اتاق یه ده دوازده نفری بودن بالا سرم گلاب به روتون من چون هیچی نخورده بودم هم اسهال هم استفراغ شده بودم کل تخت کل زمین خیلی خیلی کثیف شده بود ولی با این حال اصلا براشون مهم نبود و فقط به من توجه میکردن و می‌گفتن زور بزن یهو داد زد سرش کامل اومد یه زور محکم بزن از اول تا آخر ماماهمراه دستمو محکم گرفته بود یه دانشجوها هم اون یکی دستمو
خلاصه فشار آوردن رو شکممو بچه اومد بیرون ساعت۱۳:۵۰دقیقه ۳۹هفته و یک روز ۱۹ اردیبهشت با وزن۲۹۰۰قد۴۳ دورسر ۳۳سریع همشو چک کردن و گذاشتنش بغلم خیلی حس خوبی بود و توی همین حین ۳نفر بخیه زدن یکی اصلی بود که داشت یاد دونفردیگه میداد درد میومد اما دیگه بچه بغلم بود قابل تحمل بود ۳۰تابخیه
بیاید اخرشو بگم...
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
نشستم تا اینکه ساعت ۱ گذشته بود که نوبتم شد
رفتم داخل و پرونده و نشون دادم و nst هم نشون دادم و گفتم حدودا ۵ ۶ روزیه درد دارم و ۳۵ هفته و ۱ روزمه گفت برو بخواب معاینه کنم همونجا یه لحظه ترسیدم و اصلا انتظار معاینه نداشتم
خوابیدم و معاینه کرد جمله ای که گفت انگار آب سرد ریختن رو سرم
گفت ۳ سانت بازی که
من واقعا کپ کرده بودم
زنگ زد بلوک زایمان و گفت همچین موردی رو میفرستم بالا و معاینه اش کردم مجدد معاینه نکنید و به دکترش زنگ بزنید بیاید
از اتاق دکتر با سر درگمی اومدم بیرون و زنگ زدم همسرم گفت اینجوریه گفت من مرخصی میگیرم میام ولی تا ۱یکی دو ساعت طول میکشه که بهت برسم گفتم زنگ بزن هم به مامانت بگو هم به مامانم
رفتم مجدد بلوک زایمان پرونده ام رو دادم و اونا هم به دکترم زنگ زدن دکترمم گفت که بستری کنید منم خودمو تا یکی دو ساعت دیگه میرسونم
گفتن باید کارای بستری انجام بشه و چون همراه نداشتم خودم رفتم کارای بستری رو کردم خودشون سریع با دکتر اطفال هماهنگ کردن که تو اتاق عمل حضور داشته باشه و وقتی بچه به دنیا میاد معاینه کنه تو اون شرایط انتخاب من اصلا اون بیمارستان نبود ولی گفت قسمت اینجور رقم خورد
کارای بستری رو انجام دادم و رفتم صندوق که همون موقع مادر و پدر همسرم رسیدن
بعد انجام کارا ۳ تایی رفتیم بلوک زایمان وسایلمو دادم مادرشوهرم و خودم رفتم لباس مخصوص پوشیدم رو تخت خوابیدم تا بیان انژیوکت و سوند بزنند که همون موقع مامانمم اومد دیگه با خواهش اومد داخل و همدیگه رو دیدم و سریع رفت ولی قبل عمل نتونستم همسرم رو ببینم
مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت اول:
۱۸برج اردیبهشت بود هوا خنک بود یکمی هم سرد
با همسرم رفتیم سی و سه پل قدم بزنیم
اینم بگم من ۳۹هفته کامل بودم کلا همیشه با موتور بیرون می‌رفتیم اون رو هم با موتور رفتیم
بعدش اونجا یه عکس یادگاری گرفتیم بعد رفتیم چهارباغ
همسرم گفت بریم سینما گفتم بزن بریم
فیلم تمساح خونی رو دیدیم خیلی قشنگ بود و خنده دار واقعا خوشم اومد
فیلم تموم شد و رفتیم به سمت خونه
تا رسیدیم رفتم دستشویی بعد اومدم
مادرم اینا برام شام گذاشتن داشتیم می‌خوردیم که یهو من احساس کردم خودمو دارم خیس میکنم باز رفتم دستشویی باز اومدم نشستم دیدم نه انگار ادامه داره ولی خب هی قطع میشد هی تا میشستم یا بلند میشدم یهو میومد
دیگه همسرم ترسید مادرمو خواهرم گفتن کیسه ابت نشتی کرده حتما
خلاصه که ساک رو زدیم به کول و اسنپ گرفتمو رفتیم بیمارستان دولتی غرضی
تا اون جا هی صلوات هی آیه الکرسی خوندم
رسیدیم فشار گرفت قد و وزن چک کرد سوال پرسید اسم و فامیل و این چیزا
ما رو فرستادن بخش زایمان ماشالا اونقدر این بیمارستان پیچ داشت که داخلش گم شدیم البته اینم بگم که هول بودیم برا همین اصلا نمی‌دونستم کجا بریم ساعت تقریبا دوازده شب شده بود
بلاخره بخش زایمان روپیدا کردیمو رفتم داخل گفت دراز بکش معاینه کنم
معاینه کرد گفت هنوز یک سانت بازی و دید هی داره آب میاد ازم
گفت لباساتو کامل بکن و این لباسا رو بپوش
خلاصه همسرم گوشیمو با لباسامو گرفت و رفت
منم رفتم تو اتاق زایمان
پیش خودم خوشحال که بله حالا زایمان میکنم و راحت
ولی خییییررررررر...
بیاید بعدی ادامش...
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
ساعت ۳ شده بود و من در خسته ترین حالت ممکن بودم و نمیتونستم ورزش هاش ادامه بدم و بهم گفت روی صندلی توالت
بشین و پاهات باز باشه حس فشار در ناحیه مقعدم داشتم ساعت ۳:۳۰ شد معاینه کردند ۱۰ سانت شده بودم با پزشکم تماس گرفتند و پزشکم اومد خودش مجدد معاینه کرد و گفت وقتشه اتاق زایمان اماده کنید و فاصله اتاقی که بودم تا اتاق زایمان پیاده اومدم ویلچر قبول نکردم از درد به خودم می پیچیدم رفتم اتاق زایمان چند تا زور زدم اما فایده ای نداشت کاملا خسته درد بودم دکترم گفتند کمی بهش امپول فشار بزن و مجدد زور بزن که پزشکم گفتند باید برش بزنم پسر تپلی هست و بعد مجدد زور زدم و بعللللله شازده کوچولو ساعت ۴ صبح به دنیا اومد ...
دکترم فرایند بخیه را شروع کرد و بهم امپول بی حسی زد و با این حال من فرو رفتن سوزن و کشیده شدن نخ حس می کردم که مجدد لیدوکائین زدن اما بازم بی فایده بود من حس می کردم
اون لحظه که گذاشتند روی سینم و من مات و مبهوت همچین نعمت قشنگی شدم و خداروشکر کردم ..
.
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
پارت ۲
با این حرفش انقدر خوشحال شدم گه نگو به مامان گفت دمپایی و آبمیوه خرما بیارین بستریش میکنیم
خلاصه ساعت ۱ظهر بود که منو بستری کردن
بهم لباس دادن لباسامو عوض کردم
و ۱ونیم یه قرص زیر زبونی بهم داد یه آمپول هم بهم زد و مثانمو با سوند خالی کردن
ساعت ۲ دیگه فهمیدم درد دارم من اولش دراز کشیده بودم بعدش بلند شدم راه میرفتم و سوره انشقاق رو میخوندم ساعت ۳ اومدن معاینه کردن شده بودم ۳ سانت
باز ساعت ۴ونیم دوباره اومدن معاینه کردن شده بودم ۵ سانت و دیگه اونجا‌ماما همراهم اومده که منو ورزش بده
اسکات میزدم رو صندلی برعکس مینشتم و اون کمرمو ماساژ میداد حالت سجده میشدم
دیگه اومدن کیسه ابمو زدن بعد ساعت ۵ یک دانشجو اومد به ماماهمراهم گفت مریضتون چن سانته گفت ۵ سانته دانشجو گفت عه پس تا ساعتای ۸ اینا زایمان میکنه انشالله ساعتو نگا کردم دیدم ساعت ۵ تو دلم گفتم وای خدایا کی این دردو میتونه تحمل کنه تا ساعت ۸ شب
دقیقا دردام هر ۴ دقیقه بود و یه درد وحشتناک زیر دلم‌می‌گرفت انگار تریلی از زیر شکمم رد میشه
ماماهمراهم گفت برو تو دسشویی اونجا هر موقع دردت میگیره زور بزن
مامان رز گل مامان رز گل ۹ ماهگی
پارات.سه

واینم بگم که ۳۷ هفته من خوردم زمین محکم. جلویی در خونه پدر شوهرم لیز بود پام سر خورد محکم خوردم زمین ودلیل اینکه روز بعدش کیسه آبم پاره شد از اون بود..خلاصه رفتم زایشگاه.من قرار بور اهواز زایمان کنم پیش دکتر خودم ولی متاسفانه بخاطر اورژانسی شدنم مجبور شدم شهرستان پیش دکتری که هیچ شناختی ازش ندارم زایمان کنم. واین استرس منو بیشتر میکرد..رفتم زایشگاه گفتم فکر کیسه آبم پاره شده. بچمم بریچه نچرخیده. دکتر گفت برو معاینه ت کنم دارز کشیدم منم تجربه ای از معاینه نداشتم یهو یه درد شدیدی گرفتم که جیغ زدم کل بیمارستان پخش شد خیلی خیلی درد داشت .بعد گفت اره کیست پاره شده ولی باید سنو ازت بگیریم ببینیم بریچ هست یا نه .آخه شهرستان سزارین نمیکردن. سنو دادم گفت بریچه .لباس بهم دادن گفتن بپوش سری باید بری اتاق عمل.منم تنها بودم لباس پوشیدم پرستار اومد گفت سند باید بزنم .زیاد درد نداشت یکم سوز داشت اولش .بعد سری بردنم اتاق عمل .بخاطر اینکه همه پرسنل اتاق عمل همسرمو میشناختن.هی بهم میگفتن این سفارشیه😅حواستون بهش باشه .دکتر بی حسی اومد اولین آمپولو زد دراز کشیدم بی حس نشدم .دوباره زد بازم بی حس نشدم برای باز سوم زد دراز کشیدم گفت پاتو بیار بالا بازم بردم بالا اصلا بی حس نمی‌شدم. بخاطر وزن بالام گفتن بیهوشی برام سنگینه آخه وزنم ۱۰۲ کیلوشده بودم .مجبور شدن بیهوشم کردن. وقتی به هوش اومدم داخل ریکاوری خیلی سردم بود به پرسنل گفتم سردمه خیلی میلرزیدم یه چیزی گذاشت زیر پتو باد گرم بودگرمم شد یه خانم اومد شکممو ماساژ داد رفت خیلی خیلی درد داشت چون بی‌حسی نداشتم ..بعد چند دقیقه صدایی مادرموشنیدم که گفت حال دخترت خوبه .خیالم راحت شد دوباره چشام رفت...پارت بعد..
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
حدودا ساعت ۳ بود که دکترم اومد خدماتی اتاق عمل برام ویلچر آورد و با دکتر ۳ تایی رفتیم اتاق عمل
کمکم کردن رو تخت دراز کشیدم بعد نشستم که بی حسی رو تزریق کنن و از همون اول برای اینکه حالم بد نشه ماسک اکسیژن گذاشتن و متخصص بیهوشی باهام حرف زد گفت سردرد حالت تهوع و تنگی نفس طبیعیه و اصلا نترس و اینکه سرت رو تکون نده که بعدش سردرد نگیری
من همش منتطر بود که صدای گریه پسرم رو بشنوم ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم پرستار یه جسم کوچولو که کمی کبود شده رو برد سمت میز مخصوص که دکتر اطفال وایستاده بود
همیشه تصوری که داشتم این بود که با اولین صدای گریه اش منم گریه کنم ولی با گریه نکردنش ترسیدم
اینجوری بود که پسرم ساعت ۳:25دقیقه دنیا اومد بعدش کم کم دیدم یه صدای خیلی ضعیف ناله مانند میاد پسرم و آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و سریع بردنش
حدودا نزدیکای ۴ بود بردنم ریکاوری و تو ریکاوری پسرم رو آوردن که شیر بخوره ولی سینه رو نگرفت و ناله می‌کرد سریع بردنش
مامان فندق مامان فندق ۵ ماهگی
درسته پنج ماهه زایمان کردم ولی خب یه تعریفی هم میخوام از زایمانم بکنم
من ۳۷ هفته بودم که قراره بود دو سه روز بعد برم پیش دکترم معاینه لگنی بکنه شب بود ساعت ۳ شب اینا که یه صدای مردی دم گوشم گفت حاضر شو قراره شکمت درد بکنه من زود بلند شدم به شوهرم نگاه کردم که دیرم خوابیده رومو کردم اونور که یهویی یه درد عجیبی تو شکمم پیچید و همون لحظه یه آب گرمی در یه ثانیه ازم ریخت زود بدو بدو رفتم دستشویی که داشت ازم آب و خون میرفت(البته ببخشیدا) یهو از ترس فشارم افتاد اومدم به شوهرم گفتم اونم هول کرد گفت چیکار کنم دید دارم میلرزم خلاصه ما چند ماه پیشش تصادف کرده بودیم ماشین نداشتیم درد منم هی میگرفت ول میکرد قابل تحمل نبود یه لحظه میمرفت بعد باز ول میکرد زنگ زدیم مامانم اینا اومدن بردنمون بیمارستان اونجا معاینه کردن گفتن خانم دادی زایمان میکنی هی ازم میپرسیدن کجا بودی مگه درد نداشتی که نیومدی منم میگفتم یه لحظه دردم گرفت ازم آب اومد اومدیم قب
لش درد دیگه ای نداشتم خلاصه به شدت درد داشتم اونقدر جیغ زدم کل بیمارستان ریخته بودن سرم همش میگفتن زور بزن زور بزن داری زایمان میکنی ولی من فقط درد داشتم و حس مدفوع