پارت۴
من نمیتوستم طاق باز بخابم نفس کم اورده بودم بدنم وحشتناک می‌لرزید ،دستگاه اکسیژن بهم وصل کردن و هی میگفتن نفس عمیق بکش ولی نمیتونستم ، یهو دیدم کلی دکتر و پرستار ریختن بالا سرم و دائم زنگ میزدن ب دکترم و فقط می‌گفتن خودتو برسون ضربان قلب بچه خیلی افت کرده و حال دوتاشون وخیمه ، دونفر پاهامو نگه داشتن و سوند و وصل کردن، دردش قابل تحمل بود ،یعنی درد خاصی نداشت بیشتر سوزش بود، رضابت از همسرم گرفته بودن و برگه هارو اوردن خودمم امضا کردم ک اورژانسی بریم سزارین دکترم رسید و یکم باهام صحبت کرد و شوخی کرد ولی من اصلا حال خوبی نداشتم ، کمکم کردن نشستم رو ویلچر ، وقتی از اتاق خارج شدم همسرمو دیدم انگار دنیارو بهم دادن،دکترم و همسرم بهم انگیزه دادن و یکم ارومم کردن، دکترم می‌گفت هنوز میخای بری طبیعی، واقعا دوست نداشتم ی ثانیه هم تحمل کنم وقتی کیسه ابمو پاره کردن جونم داشت در میومد قطعا نمیتونستم درد زایمانو تحمل کنم، من هنوز دردام شروع نشده حالم اونقد وخیم شده بود.دیگه از شوهرم خدافظی کردم و رفتم برای اتاق عمل و خیلی هم شلوغ بود ولی من اورژانسی بودم و از همه زودتر رفتم برای عمل، دکترم وقتی بهمو دید ب پرستارا گفت چرا انقد صورتش ورم کرده ، اصلا ی ادم دیگه شده بودم.

۵ پاسخ

درسته سزارین بعدش سخته ولی خیلی ترجیحش میدم ب طبیعی

عزیزم چقدر منو ترسوندی برا طبیعی
یعنی برای همه رو تا آرنج میکنن داخل ؟؟

بقیه شو هم الان بگو

چرا ورم؟ یعنی یهو ورم کرده بودی؟!!

سزارین خیلی بهتره

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن
مامان مائده مامان مائده ۳ ماهگی
پارت 3:
معاینه کردن دوسانت بودم کیسه رو کامل پاره کردن کارای بستریو انجام دادن وبلاخره بستری شدم.
تو اتاق زایمان دوتا باردار بودیم اقا یه وضعیه دو نفر تو اتاق برا طبیعی...اومدن نوار قلب گذاشتن برا بچم ک دیدن قلبش بیشتر از صد نمیزنه و یه موقع هایی هم 90میشه ک ب دکتر خبر دادن و اعلام سزارین اورژانسی دادن منی ک بشدت از اتاق عمل و سزارین میترسیدم کلن فوبیاشو دارم وقتی گفتن بدنم شروع کرد ب لرزیدن واشک ریختن پرستارا بهم میگفتن باید خدا رو شکر کنی ک سزارین میشی چرا گریه میکنی ولی حال من توصیف شدنی نیس..
اومدن طلاهامو در اوردن سوند وصل کردن منو پوشوندن بردن اتاق عمل ..یه جوری همراهامو نگاه میکردم انگاری میخان ببرنم اعدامم بکنن 😂😂😂 بهم گفتن از این تخت خودتو جابجا کن اون تخت خواستم خودمو برگردونم تخت عمل نزدیک بود تخت ها ازهم جداشن من بیفتم ولی خدا رحم کرد یه اقا اونجا بود بلندم کرد گذاشت اونجا. 😂😂 بدنمو رنگ کردن با برس خب تموم شد دکتر هم قیچی دستش بود من بهشون گفتم منکه هنوز همچیو حس میکنم میخاین چکار کنین ک پرستار گف تو چرا صبر نمیکنی بعدش بهم اکسیژن وصل کردن ورفتم تو هپروت ویه خوابه خیییلی عمیق....
مامان حنا مامان حنا ۱ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
پرستار کمک داد خوابیدم روتخت اتاق عمل بعدبهم سوند وصل کردن که درد نداشت ولی حس سوزش زیادی داشت بعد چدکتر بیهوشی اومد آمپول ها بی حسی زد تو کمرم درد خیلی کمی داشت و قابل تحمل کمکم دادن خوابیدم بعد دستگاها بهم وصل کردن یه پرده وصل کردن جلو من دکترمم اومد
دیگه ساعت شده بود ۱و ربع
بخاطر سردرد شدید که داشتم حالت تهوع هم گرفته بودم شروع کردم بالا آوردن پرستار بنده خدا ظرف گذاشته بود کنار صورتم منم حالم بعد میشد دیگه شده بود ساعت۱ونیم شنیدم دکتر داشت به پرستارها می‌گفت چند نفرصدا کنید بیان کمک که بچه گیر کرده دیدم چند نفر سریع اومدن تو اتاق دستکش پوشیدن اومدن بالا سرمن و جوری بدنم تکون میدادن که بچه در بیارن که هر لحظه میگفتم از رو تخت الان میوفتم پایین اینقدر جوش و استرس بچه رو که داشتم حد نداشت بچه رو درآوردن ولی جیغ نزد دیگه سریع دکتر بیهوشی اومد نفهمیدم با بچه چیکار کرد که شروع کرد به جیغ زدن ولی خودم بیهوش کردن دیگه وقتی چشم باز کردم ساعت۲بود انتقالم دادن ریکاوری
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی
مامان السا مامان السا ۵ ماهگی
پارت ۴
دردم به قدری شده بود که دیگ آب گرمم خوبم نمیکرد هی به واژنم فشار میومد از جام بلند شدم سریع علی رو بغل کردم و دهنمو گذاشتم رو شونش تا میتونستم جیغ زدم ( من آدم جیغویی نیستم ولی دیگ تحمل نداشتم ) پرستارا تا صدای جیغمو شنیدن گفتن سریع بخواب معاینت کنیم که بله من فول شده بودم و دکترم هنوز نیومده بود آقا پرستارا چند نفری ریخته بودن سرم به پهلو خوابوندنم و پاهامو بهم قفل کردن و ی دستمو علی گرفته بود ی دستمو ی پرستار دیگ نمیزاشتن تکون بخورم تا دکتر بیاد دکترمم تازه کارش تموم شده بود که بیاد منم هی فشار میومد به واژنم هی میخواستم پاهامو باز کنم اونام پاهامو محکم گرفته بودن که من پاهامو باز نکنم هر دفعه دردم میگرفت همش میخواستم جیغ بزنم ولی میگفتن جیغ نزن نفس عمیق بکش به بچت اکسیژن نمیرسه اگ نفس عمیق نکشی آقا حالا من نمیتونستم نفس عمیقی بکشم نفسامم از کنترل خارج شده بود هردفعه دردم میگرفت خود به خود نفسم بند میومد و بزور نفس میکشیدم دکترم نیم ساعت دیر کرد منم نیم ساعت مردمو زنده شدم به ماماهمراهم التماس میکردم توروخدا ی دکتر دیگ بیارید من نمیتونم تحمل کنم میگفتن نه الان میاد دکترت صبر کن
مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان 💙هامین💙 مامان 💙هامین💙 ۱ ماهگی
#پارت اول تجربه سزارین
سلام خانما اومدم از تجربم از سزارین بگم براتون بعد۱۷روز امروز وقت کردم بیام وتجربمو بگم
من خودم ب شخصه از اون دسته آدمایی بودم که کل ۹ماه ب فکر سزارین بودم وب شدت میترسیدم ولی روزی ک روز سزارینم شد ی آرامش خاص داشتم خیلی آروم بودم و همه اینارو از چشم این میدیدم ک کار خداس این حجم از ریلکس بودن ونترس بودن من وتمام ترسام ب یکباره ریخته شده بود جوری ک من ترسو ک سزارین برام مثل کابوس بود اون روز دوس داشتم اولین نفر برم اتاق عمل و اون روز چیزی ک منو قوی کرده بود شوق دیدن بچم بود ک خیلی حس خوبی بود خیلییی اول از همه صبح ۸صبح رفتم بیمارستان شب قبل عمل رفته بودم زایشگاه و تشکیل پرونده داده بودم وقتی رسیدم بیمارستان بهم لباس دادن انژوکت وصل کردن و ساعت ۹برام سوند وصل کردن سوند برای من یکم دردناک بود چون هم عفونت ادراری داشتم هم ۳ساعت طول کشید که منو بردن اتاق عمل دکترم دیر اومد ولی بازم قابل تحمل بود ساعت ۱۲ صدا زدن رفتم توصف انتظار برای عمل اونجا بعدچن دیقه صدام زدن و وارد اتاق عمل شدم اصلن اتاق عمل ترسناک نبود اصلن روی تخت عمل نشستم گفتن خم شو خم شدم آمپول بی حسیو زدن ک اصلن نفهمیدم نترسین فق تکون نخورین وخودتونو شل بگیرین ادامه پارت بعدی ..
مامان دختر کوچولوم مامان دختر کوچولوم ۴ ماهگی
ادامه.....
سزارین اورژانسی شدم
همه کارامو کردن بردنم اتاق عمل دردام داشت برمیگشت میگفتم تورخدا دکتر بی حسی صدا کنین
میگفتن تحمل کن داره میاد
اومد اپیدورالم و تمدید کرد
دوباره آمپول اینا نزد ها فقط اپیدورالم و تمدید کرد از اینجا ب بعد روی خوش شانسی انگار برام باز شد آنقدر خوشحال بودم ک
تا موقعی که دخترم ب دنیا بیاد بیدار بودم
وقتی صداشو شنیدم خیالم راحت شد ولی نشونم ندادن ☹️
بردن تو تخت نوزاد دورش چند نفر جمع شده بود من نگران شدم پرسیدم چیزی شده گفتن
ب همین خیال خوابم برد با خیال راحت خوابیدم
البته قبل اینکه بخوابم حالم ب هم میخورد بهشون گفتم ولی چون بی حس بودم اوق ام میومد و ولی حالم بهم نمی‌خورد
بهم سرم دارو زدن آروم شدم بعد خوابم برد
بیدار شدم دیدم بچم نیس گفتم بچم کجاس گفتم هیچی یکم اکسیژن کم داشت فرستادیم اکسیژن بگیره
منم یکم آروم شدم ولی ته دلم استرس داشتم
همه کارام تموم شد
بهم پمپ درد وصل کردن پمپ درد هم خیلی خوبه خانما خیلی خوبه
از شانس خودشون وصل کردن
کم پیش میاد وصل کنن آخه
بچه های اتاق عمل خیلی خوب بودن خیلی خوش اخلاق بودن مخصوصا دکتر بی حسیم
حتی یکیشون برگشت گفت از شانس خوبت امروز پرستار دکترامون خوب از آب در اومدن
بردنم ریکاوری
یکم خوابیدم پاشدم زیاد نگهم نداشتن
فرستادن بخش
رفتم تا هشت ساعت چیزی نخوردم بعدش مامانم فقط مایعات داد بهم
مامان نهال 🌿 مامان نهال 🌿 روزهای ابتدایی تولد
خیلی دلم میخواست بیام بگم تجربه زایمان من ولی فرصت نمیشد😂پارت اول :
خب: من بهم نامهداده بودن برای ۱۵ تا ۲۲ ابان ولی شب ۱۴ ام کیسه ابم پاره شد مستقیم رفتیم کرمان (۲ ساعت راه بود) توی راه دردام شروع شد ساعت ۳ رسیدیم کرمان و واقعا شدید بودن ولی نامنظم بهم گفتن بیا معاینت کنیم اگر باز شده باشی میگیم دکترت بیاد ولی من خودم نخواستم و صبر کردم دکترم ساعت ۶ بیاد ساعت ۷ اولین نفر رفتم اتاق عمل من اصلااا از سزارین نمیترسیدم با خنده و خوشحالی رفتم داخل پرستار اومد کارام کردن سوند وصل کردن یکمی درد داشت ولی قابل تحمل بود بعدش دکتر بیهوشی اومد برای اسپاینال وقتی امپول زد کمکم کرد بخوابم خواستم یکمی بیام بالا تر یهو دیدم دستام بسته شدن و پاهام مثل سنگ شدن و تکون نمیخورن یک لحظه یک فشار بدی وارد شد
خیلی حس بدی داشتم ترسیدم دکترم اومد شروع کرد حرف زدن و برش و همزمان بهم توضیح میداد دارن چکار میکنن که از یه جایی به بعد من خیلی احساس نفس تنگی داشتم بهم گاز اکسیژن دادن که من خوابم برد تا لحظه ای دخترم اوردن کنارم بهترین لحظه عمرم بود اون لحظه عشق خالص حس کردم وقتی دخترم بردن منم دوباره خوابم برد
مامان دلانا🦋 مامان دلانا🦋 ۱ ماهگی
دکترم اومد احوال پرسی کردن سکم ک صحبت کردن بعدش یه سوزش عجیبی توی شکمم احساس کردم خیلی درد داشت دیدم داره ادامه دار میشه جیغ زدم دکترم پرسید درد داری خیلی درد سوزش بدی بود دکتر بیهوشی گفت هیچی نیست احساس میکنی استرس گرفتی منم گفتم شاید راست میگ بی توجه بودم بازم یهو دیدم سوزش عجیبی دارم گریه کردم گفتم خیلی درد دارم دکترمم گفت مریضم درد داره اینطوری عمل نمیکنم تااینکه ماسک بیهوشی اوردن توی سه تا نفس من بیهوش شدم🥲
چشمام ک باز کردم ساعت ۱۰نیم بود درد داشتم منو داشتن میبردن بخش ک شوهرم مامانم دیدم هر دو‌گریه میگفتن دخترتو‌دیدی فقط تونستم بگم بیهوشم کردن بچه ندیدم رفتیم بخش اومدن مسکن زدن ولی انقدر دردم زیاد بود گز‌گز جای عمل میفهمیدم بچه اوردن پیشم باید شیر میدادم پرستار کمک کرد یبار چندتا میک زد خیلی گشنه بود بچه گرفت خوابید فوری بعدچندساعت دوباره اثر مسکن ک رفت دردام غیر قابل تحمل بود ولی گفتن باید تا ۶صبر بکنی بعد مایعات شروع کنی بخوری راه افتادی مسکن میدیم دوبار همینطور ب بچه شیر دادم دراز کشیده یهو بالا اورد سیاه شد بچه مامانم برد بخش نوزادان بچه رو بستری کردن ساعت ۶دقیق🫠
مامان جـوجـوک🐥💙 مامان جـوجـوک🐥💙 ۳ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
سر جمع عملم ۲۰ دقیقه طول کشید اومدن ببرنم اتاق ریکاوری همون حین تنگی نفس تهوع داشتم حس میکردم نمیتونم نفس بکشم سریع بردنم دستگاه اکسیژن وصل کردن گفتن نفست اوکیه پسرمم اوردن گذاشتن کنارم حالم بهتر شده بوده تااینجاش ک همه چی تقریبا خوب بود تو ده دقیقه ای ک تو ریکاوری بودم همسرم ده بار زنگ زده بود 😂هی میگفتن فلانی اومده ؟بفرستینش بره همسرش پدرمونو در آورده ،حق داشت اخه چند ساعت بود منو برده بودن معطلیم زیاد بود هیچی دیگ اومدن منو بردن اتاقم تا همسرم اومد جفتمون زدیم زیر گریه🥹🥹خیلی حس قشنگی بود پسرمم اوردن همسرم اشکاش بند نمیومد و فقط خداروشکر میکردیم😍😍
من اتاق خصوصی گرفته بودم خیلی راضی بودم اومدن لباسامو عوض کردن برای دردم دوتا شیاف گذاشتن رفتن گفتن تا ۱۱شبم هیچی نباید بخوری
دوبار اومدن شکممو فشار دادن لعنتییی ی صدای قیرچی میداد ک نگم😭😭 هنوز اونموقع بی حس بودم تقریبا. کم کم بی حسیم داشت میرفت ی دوبار دیک اومدن شکممو محکم فشار دادن ک من از دردش هوار میزدم هی میگفتن این دیگ آخریشه😒😒ساعت ۱۱اومدن گفتن کم کم ابمیوه بخور باید پاشی راه بری اومدن سوند در اوردن بعدش کمکم کردن بشینم بعدش از تخت بیام پایین خیلییی دردناک و سخت بود ولی قابل تحمل جوری بود ک هرچی بیشتر راه میرفتی انگار دردت کمتر میشد رفتم سرویس کارامو خودم کردم اومدم بیرون ی شربتم دادن بخورم ک شکمم کار کنه ک اونم گلاب ب روتون بیزون روی گرفته بودم برعکس همه😂😂😂