۱۱ پاسخ

معلومه که خسته میشم غصه میخورم عصبی میشم
همه این ها طبیعیه
ما ی آدمیم با تموم حس ها
مگه میشه ی نفر پیدا بسه که همیشه صبور باشه پرانرژی باشه و...
فقط باید حس های بدمون رو کنترل کنیم
بچمون جز ما کسی رو نداره
تو این دنیای به این بزرگی فقط مارو میشناسه ما نقطه امنش هستیم
سعی کن تو بچه داری کمک بگیری
سعی کن رو خودت کار کنی
کارهایی که دوست داری انجام بدی
حتی یک ربع حرف زدن با ی دوست میتونه حالتو بهتر کنه

من یه مدت فلوکسیتین خوردم اوکی شدم
کم کردم و قطع کردمش

من انقدر مریض و افسرده ام،که دیشب نشستم مثل دیوونه ها گریه کردم سر یه کاردستی،بخدا الان یادم میفته میگم این چه کاری بود کردم،ببین من از وقتی زایمان کردم یه روز واسه خودم نبودم،همش عصبی،افکار منفی،گریه،استرس،اضطراب،بخدا اگه بچه نداشتم خودمو خلاص میکردم،خیلی خستم

عزیزم سعی کن برا خودت وقت بزاری بیرون بری گررش باشگاه تفریح استخر کافه حتی برا تایم کم تو ک حال دلت خوب باشه هم مادر با حوصله ای هستی هم زن شادی الویت خودت باشی بچه بزرگ میشه با چخارتا گریه دوتا غر ما هیچی نمیشه عذاب وجدان نگیر همه همینیم من گ اصلا وقت بازی ندارم

منم بعضی روزا کم‌میارم و واقعا اعصابم نمیکشه اطرافیانم ک هیچ تا ی چیزی بگی میگن مگ تو فقط بچه اوردی
بدنمم ضعیف کمردرد پادرد دیگ واقعا حونی نمونده برام
دیگ چنروزه خیلی حالم بده خودم میفهمم دارم سرشوهرم خالی میکنم🤦🏻‍♀️ بازم سعی میکنم جلوخودمو بگیرم
فک میکنم با گذشت زمان درست میشه😮‍💨
بازم خداروشکر ک خدابهمون بچه داده
همینک داده خودش مارو لایق مادرشدن دونسته پس سعی کن از طرف بچت ناشکری نکنی ...
هورمونها الان بهم ریخته اس همه داغونیم ..

منم همینم خواهر. طبیعیه دیگه کلا بچه ها دست و پامونو بستن
باورت میشه من از اول بارداری هیچ جا نرفتم همش خونه نهایتش دکتر و بهداشت نزدیک دوسال داره میشه

کاملا افسرده م عصبیم هرروز گریه میکنم دست خودم نیست
ولی واقعا حتی وقت نمیکنم برم سرویس یا یه چایی بخورم یا غذا

ازیه طرف رسیدگی به دوقلوها ازاون طرفم دخترم و رسیدگی به درساش

کلا انگار خودمو ول کردم فقط منتظرم بزرگ بشن
خسته ترینم ولی چاره ای ندارم اونا به خواست من اومدن به این دنیا 😢

ولی تا جایی که در توانم هست کنار بچم هستم بازی میکنم وقت میگذرونم غذا میپزم خونه تمیز میکنم تا حال خودم خوب و اعصابم آروم باشه نه برای هیچ کس دیگه چون واقعا زحمتهامون اصلا به چشم مردا نمیاد نمیفهمن چقد مسئولیت بزرگ و سنگینیه ساعتها کل روز در حال کلنجار رفتن با بچه کوچیک باشی که حتی نتونی دستشپیی بری شبا هم که تا صبح بخاطر بچه هزار بار باید بیدار بشیم و خواب ناکافی داریم
اما من بازم با وجود عصبانیتهای غیر عمدم ناراحتیا و کم لطفی هایی که در حق خودم میکنم عاشق دخترمم هستم و تا جایی که بتونم واسش وقت میذارم

اینکه عصبی میشیم ناراحتیم حتی سر بچه طفل معصوم داد میزنیم دلیل بر ناکافی بودنمون نیست اکثر مامانا اینحورن من دوستام همه همینو میگن منتها بعضیا مثل ماها عذاب وجدان داریم من میشینم گریه میکنم که چرا از دستش عصبی شدم اون خیلی کوچولوئه🥺یوقتا هم واسش توضیح میدم که مامان امروز که عصبی شدم داد زدم دلیلش خستگی و تنهایی بیش از حدمه دست تنهام کلافم خسته ام تو ناراحت نشیااااا😭🥹🙂‍↕️چکار کنیم اخه وقتی درک مردا کمه
روزای اول بهداشت به من گفت برو مشاوره مرکز برای حالتعای بدت که بعدا بچه اذیت نشه بازم بخاطر تنهایی و دست تنعا بودنم کوتاهی کردم در حق خودم هنوزم افسردگی گریع گاه و بی گاه عصبی بودنم تو وجودم مشهوده و کاریش نمیتونم بکنم

نه گلم همه ما همینیم،من که موندم به امید دوسالگیش که میگن دیگه راحت میشی چون دیگه مستقل میشن!!

ببین شاید ویتامین دی کم باشه یا تیرویید داشته باشی عزیزم
یه چکاب شو
و اینکه به خودت حق بده که خسته بشی همه خسته میشن و مردای ایرانی خیلی کم کمک میکنه تو بچه داری
شرایطتو بپذیر و باهاش نجنگ به خودت حق بده که دلتنگ بشی اما دیگه تا اخر عمر شرایط همینه با بچه دار شدن
سعی کن هر روز بری بیرون با بچت آفتاب بخوری و پیاده روی کنی که حالت بهتر بشه😘

منم همینم همیشه ب خودم میگم الان اگر شوهر نکرده بودم این همه مسئولیت نداشتم...مجرد بودم میرفتم دورهمی وباغ و پارتی و با دوستای دختر و پسر مسافرت و خلاصه حالا جالب اینجاست من تو مجردی اصلا هیچ کدوم تجربه نکردم

سوال های مرتبط

مامان قندعسل
💕نورا💕 مامان قندعسل 💕نورا💕 ۱۶ ماهگی
بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم.
بچه خواهر شوهرم ۲ ماه و نیمشه خیییلی خیلی آرومه همش خواااابه از اولم همین بود.دقیقا بر عکس نورا.
یه دوبار خواهد شوهرم گفت نازنین(اسم دخترش)شبا نق میزنه یکم و فلان و اینا منم بهش گفتم بابا بچت خیلی خوبه نورا رو یادت نیست از صبح تا شب فقط گریه میکرد یا تو پتو بود یا تو ماشین تابش می‌دادیم.چون نورا خییییلی بد قلق بود خیلی ناآرام بود.یه چند باری گفت منم به خدا بدون منظور گفتم حالا میبینم دوباری هست مادر شوهرم میگه مثلا وای دیروز نازنین (بچه خواهر شوهرم)خیلی بی‌تابی میکرد.. یا امروز که اومدیم میگه دیروز نازنین خیلی بی‌تابی میکرد .الان همینجا خواهر شوهرم اینا از صبح که من اینجام هیچ صدایی نیومده از بچه همش خوابه. حتی شوهرم گفت این که همش خوابه و فهمیدم برای این میگه مادر شوهرم که من چشم نزنم بچش رو.
اصلا حالم خراب شد.من واقعا هیچ لذتی از بچه داریم نبردم چون نورا تا ۴ ماه وحشتناک کولیک داشت و همش گریه میکرد الانم بد قلقه اما خدا شاهده هیچوقت به چشم بد نگاه بچه خواهر شوهرم نکردم.همش ذوقش رو هم کردم که چقدر آروم و خوبه.
اینقدر دغدغه دارم تو زندگیم که حسرت آروم بودن بچه اونو نخورم