اینم اضافه کنم که جفت من چسبیده بود و خیلی زور زدم و سرفه کردم تا دراومد ..
ولی آخرشم یه تیکه‌ش اونجا مونده بود که بعد از دو سه ساعت دوباره با ماساژ شکمی خارجش کردن ..
ماساژ شکمی واسه من درد داشت ولی نه اونقدری که بخوام جیغ و داد کنم و اینا ، دو یا سه‌ بار ماساز شکمی دادن و خب من فقط ناله میکردم 🥲
وقتی باند شدم که برم دسشویی چون ضعف کرده بودم و خسته هم بودم و خون از دست داده بودم غش کردم ، اینحوری که رفتم دستشویی و خدماتی بیمارستان منو شست ، بعدش که لباسمو پوشیمو و خواستم بیام بیرون گفتم من سرم گیجه یکم و دیگه هیچی نفهمیدم 😂
بعد از چند دقیقه دیدم عه ، دم در دسشویی افتادم و دارن میزنن تو صورتم 😂
گفتم من خوبم من خوبم ، ماماها و مامانم خندیدن و گفتن همین الان مثه جنازه افتاده بودی الان خوبی ؟! 😂😂
بعد از دو سه ساعت وقتی دوباره میخواستم برم دسشویی دیدم خیلی ازم خون میره و وقتی ماساژ دادن یه تیکه جفت اندازه یه مشت ازم خارج شد و تموم شد ..

۳ پاسخ

بنظرم زایمانت سخت بوده ولی شما سخت نگرفتین وچون ماما همراه داشتین خوب گذشت واستون

خداروشکر به سلامتی بغلش گرفتی انشاءالله خدا حفظش کنه براتون

😂😂😂😂😂🤦‍♀️

سوال های مرتبط

مامان سامیار مامان سامیار ۳ ماهگی
قسمت دوم
خلاصه از وقتی از دکتر برگشتم کار من شده بود گریه شوهرمم میگفت هرچی قسمت باشه همون میشه
خلاصههه درست وقتی که وارد هفته ۳۷ شدم از شب قبلش یه حالی داشتم صبح ساعت ۷ پاشده بودم ناقص های ساک بیمارستانمو اماده میکردم وقتی شوهرمم بیدار شد گفتم منو امروز بزار خونه مامانم بعد برو سر کار
تو خونه مامانم اینا که بودم گفتم پاشم تو خونه نیم ساعت پیاده روی کنم😂😂😂هنوز ده دیقه نشده بود از من ترشح رفت گفتم مثل همیشه عادیه یا نکنه یوقت نشتی کیسه اب باشه با دستمال خودمو پاک کردم که دیدم بعلهههه ترشح کشدار همراه با لخته خون یه استرس بدی گرفتم ولی گفتم ساناز نترس خودتو کنترل کن به شوهرم گفتم گفت بیام بریم بیمارستان گفتم ن شب از کار برگشتنی میریم😂😂
بعد که به دکترم گفتم گفت پاشو برو بیمارستان خلاصه منم به همسر گفتم بیا بریم مدارکو برداریم بریم بیمارستان همین که نشستم تو ماشین بعله دوباره ترشح با لخته خون من استرس شدید همسر خوشحال که نی نی داره میاد🥹🥹
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_زایمان
#زایمان_سزارین
#پارت_دوم
قبل و حین و بعد تحویل به پرستار بخش چند بار ماساژ شکمی شدم. که چون بیحس بودم فقط سنگینی فشار رو حس کردم و درد نداشت. کم کم اثر بی حسی داشت میرفت و درد هایی مثل درد پریود شدید سراغم اومد. پشت هم شیاف ضد درد استفاده میکردم که برای چند دقیقه درد رو کم میکرد ولی چیز خیلی آزار دهنده ای نبود. چیزی که منو اذیت میکرد این بود که از ۹ صبح تا ۹ شب نباید تکون میخوردم ولی من سرم و گردنم و حتی تا شونه هام رو تکون دادم. که ای کاش این کار رو نمی کردم. تا ۹ شب با هر بار ماساژ شکم کلی درد تحمل کردم. بعد از ۹ شب باید خوراکی میخوردم. با کاپوچینو و خرما شروع کردم. بعدم یه مقدار از غذای بیمارستان. حال روحیم هم که اصلا خوب نبود. به هر حال گذشت‌. سوند رو خارج کردن و گفتن باید راه بری. راه رفتن خیلی سخت بود حتی کوچک ترین تکونی کلی درد داشت. با هر سختی و با کمک همراه هام چند دور راه رفتم. ساعت یک شد خیلی خوابم میومد ولی هم تختی من تازه میخواست کارهاش (غذا خوردن و راه رفتن) رو شروع کنه و لامپ های اتاق کلید مشترک داشتن و من نمیتونم لامپ رو خاموش کنم. ساعت ۳ شد و من هنوز بیدار بودم. نشستم که برم سرویس که یه دفعه عضلات گردم گرفت و به سمت عضلات تنفسیم میومد پایین و نمی تونستم نفس بکشم و هی بیشتر میشد و جیغ زدم و گریه کردم. ترسناک بود خیلی برام. پرستار ها اومدن و برام اکسیژن گذاشتن و آمپول مستقیم به انژیوکتم تزریق کردن. بعد چند دقیقه نفسم باز شد....ادامه در پارت سوم.
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
پرستارا هم ميگفتن واي چه بوره و…گذاشتنش زير اكسيژن و بردنش زود
دكترم گفت يه زور كوچيك بزن جفت بياد
بعد يه زور زدم جفت اومد
اينم بگم بعد از اينكه بچه اومد كاملل دردها رفع شد
و اصلا درد نداشتم ديگه
بعد از اونجا كه از همه شنيده بودم طبيعي فقط دردش همون موقعست و بعدش سرپا ميشي
جفت اومد به دكتر گفتم بلند شم؟😐🤣🤣
گفت كجا بلند شي ميخوام بخيه بزنم اونجا فهميدم كه برش زدن
بي حسي تزريق كرد و شروع كرد بخيه كردن ،فقط يكم ميسوخت


بعدش خيلي خجالت كشيدم كه يه مرد اينطوري نشسته بود روبروم بخاطر همين چكاپ هاي بعد از زايمانو روم نشد برم ديگه راستش
چنددقيقه بعد از بخيه مامانم و شوهرم اومدن و ازشون درباره بچه پرسيدم مامانم گفت خداروشكر دستگاه نخواسته ديگه انگار دنيارو بهم دادن🥺 خلاصه رفتم تو بخش مامانم پيشم موند
بعد پرستار اومد رحممو يكم فشار داد كه زياد درد نداشت اونم
نميدونم چقدر بعدش بچمو اوردن گفتن شير بده
دادن بغلم ديدم اصلا نميتونم بغلش كنم دستام واقعا جون نداشت گز گر ميكرد
ا ز سينه ام شير نميومد يه خانم اومد سينمو فشار داد كه اون خيلي درد داشت منم اصلا جون نداشتم گفتم توروخدا نكن
گفت بچت گشنه ميمونه
يه ساعت بعد دوباره اومدن فشار دادن ولي نيومد ديگه گفت يه شيرخشك بگيربد
اونجا با سرنگ به بچم شير دادن
سه روز بعد شيرم اومد
شديدا ضعف داشتم بعداز سه روز به بچم ده دقيقه شير دادم پس افتادم انقدر حالم بد شد نيم ساعت افتادم همين باعث شد نتونم به بچم شير بزم و ناراحت ترينم بابتش 🥺 فقط چندبار دوشيدم دادم
بعدشم اين ديگه سينه رو نگرفت
خودمو خيلي سرزنش ميكنم بابتش و عذاب وجدان دارم خدا منو ببخشه😢
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۵

اقا خلاصه بچه رو که بردن من دیگه صبرم داشت تموم میشد چون نفسم سخت در میومد میخواستم زودتر تموم بشه هی به دکتر میگفتم خانم دکتر خیلی مونده اونم میگفت نه نگران نباش

وقتی اومدم اتاق عمل بهم گفتن وقت عمل نه زیاد صحبت کن نه سرتو تکون بده چون سر درد میگیری بعدش خیلی شدید ماشاءالله منم هر دوشو خیلی انجام دادم
مثلا وسط عمل دیدم یه پرستار ماسکش شد کلا خون شد ترسیدم گفتم حتما خونریزی اینا دارم گفتم چی شده اتفاقی افتاده گفتن نترس نفسم در نمیومد هی سرمو برمیگردوندم چپ و راست بلکه یکم بهتر بشم از یه طرفم درد شدید دستم اونقدر بود که گفتم نمیتونم نگه دارم بسته گفتن باز میکنیم فقط دستتو پشت پرده نیار اصلا منم هی دستمو ماساژ میدادم ولی خوب نمیشد فک کنم اثر همون آمپول بود که بهش حساسیت داشتم

خلاصه جونم براتون بگه که ماساژ رحمی هم تو اتاق عمل دادن و منو انتقال دادن تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا گفتم درد دستم زیاده اوردن یه مسکن زدن خواب اورم بود خوبم کرد میخواستم بخوابم که دیدم پرستار پسرمو اورد برای تماس پوست به پوست و اینکه بچه سینه رو مک بزنه یکم بعد بچه رو گزاشتن پیشم دیدم دستشو میخواد بکنه تو چشمش از ترس اینکه چیزیش بشه نخوابیدم به پرستارا هی میگفتم دستشو بکشید میکنه چشمش
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۱
۳۸ هفته بودم روز جمعه ۲۶ ۱۲ قرار بود شنبه صبح برم پیش دکترم و تعیین کنه که طبیعی زایمان کنم یا سزارین ساعت ۸ صبح بود که احساس کردم نزدیک یه دیوان آب ازم خارج شد مامانم اینا هم رفته بودن شهرستان نمی‌خواستم نگرانشون کنم به شوهرم گفتم فکر کردم که کیسه آبمه زود رفتم حموم یه دوش گرفتم تا شوهرم اومد عد رفتیم نزدیک‌ترین بیمارستان ساعت ۹:۱۰ بود که ازم تست کیسه آب گرفتن ماما گفت که کیسه آبت پاره شده و هر کاری کردم که بستری نشم و بریم جای دیگه قبول نکردن و گفتن که برای ما مسئولیت داره بستریم کردن برای زایمان طبیعی ساعت ۱۰ صبح بود که بهم آمپول فشار زدن تا غروب که ساعت ۵ بود دکتر اومد و وقتی تستو دید گفت که کیسه آبت پاره نشده تستت منفیه بودم من باز تلاش کردم که از این بیمارستان برم چون چیزای خوبی در موردش نشنیده بودم اما دکتر گفت که آمپول فشارو زدیم الان ۳۸ هفته‌ای و بچه کامله باید زایمان کنی تا اون زمان دو تا آمپول فشار به من زده بودن ولی من هیچ دردی نداشتم