۶ پاسخ

اگه بخوای اینطور حساس باشی، همش باید از دست مادرشوهر حرص بخوری تازه یکسال گذشته و همش درگیر مشکلات با خانواده همسری...یا بیخیال باش یا رابطه ات و کمتر کن...من خودم نمیتونم بیخیال باشم برای همین خیلی رابطه ام و کم کردم و الان خیلی حس بهتری دارم

مادرشوهرا همینن عزیزم حالا تصور کن مادرشوهر من یه شهر دیگس ماهی دو سه بار میاد اینجا و وقتایی که میاد خونمون شب میمونه صبش ساعت 6 بچه رو بیدار میکنه دیگه نمیذاره بخوابه به قول خودش میخواد بچه سحرخیز بار بیاد 😐

ناراحت نباش کاربدی نکرده که

مادرشوهر اسمش روشه ماددرررر شوووهررر فقط بلدن کرم بریزن

چیزای که کاکائو داره نده
خواسته تلافی کنه 😂
شایدم منظوری نداشته واقعا

🤣بیخیال بابا مادرشوهرا خیلی جالبن

سوال های مرتبط

مامان گندم مامان گندم ۱۴ ماهگی
سر یه سری مسائل اعصابم خورده .
خانواده همسرم خیلی خیلی دخترم رو دوس دارن
این دوس داشتن بیش از حدشون باعث میشه بعدها بچم بد بشه یا لوس بشه
برای مثال امشب رفتیم اونجا دخترم رو مبل وایساده بود مادرشوهرم چراغ رو روشن کرد به دخترم گفت خاموش روشن کن دخترم چندبار تکرار کرد بعد گفت بسه
خب این بچست نمیفهمه بسه یعنی چی گفتم مامان خودتون یادش میدین خودتون میگید بسه حالا مگه ول میکنه گندم
دخترمم گریه که دست بزنم
یا مثلا ماست تک نفره رو اومد دخترم بگیره گفتم نه مامان یواش اومدم بگیرم مادرشوهرم اشاره داد ولش کن کار باهاش نداشته باش
منم چیزی نگفتم گفتم همیشه میگم نه اینسری بذار نگه عروسم گوش نداد بهم
دخترم با دندونش فویل روی ماست رو کند من و همسرم فکر کردیم خورده سریع دست کردیم تو دهنش دیدم مامانش میگه ولش کن نخورده چیزی نشده
منم عصبی شدم گفتم یعنی چی ولش کن اگر خورده باشه چی مگه میتونه بدنش اونو دفع کنه شب تا صبح اونوقت میخواد گریه کنه. دیدم میگه چیزی نمیشه بیشتر لجم گرفت .
گفتم اون سری شکلات دادین دستش پوستش رو خورد شب تا صبح گریه کرد تا صبح تو پی پیش در اومد
گفت نه گریه اش از اون نبوده
حتما دلش درد میکرد
منم گفتم حتما من دروغ میگم
دیدم فقط نگام کرد
انقدر دخترم رو لوس میکنن
هرچیزی میدن دستش
یا مثلا میگه از مبل برو بالا
یا کارای خطرناک اینجوری یادش میدن
بعد من میام خونه بچم اسیرم میکنه
هرچی میگم نکنید اینکارو اصلا مهم نیست براشون
مامان مهدیار💙 مامان مهدیار💙 ۱۵ ماهگی
ای خداااا حالم از خودم بهم میخوره گوه تو این زندگی گوه
ما ۶ ماه رو عروسی گرفته بودیم شوهرم گفت بیا بچه دار شیم من احمق هم قبول کردم در حالیکه هیچیییی از بچه و بچه داری سرم نمیشد تو همون بارداری درسم رو خوندم ارشد قبول شدم دو روز تو هفته دو سه ساعت مرفتم دانشگاه به بچه شیر خشک میدادم دیگه سینم رو پس زد هنوز عذاب وجدان ولم نمیکنههههه دارم روانی میشم هر کس از هر طرف میرسه با حرفاش یه زخم میزنه الان هم معلمم باید برم سر کار که یک ساعت و نیم از خونمون فاصله داره روز اولی که رفتم سر کار بچم مریض شد و شدید سرماخورد هنوز هم مریضه کلی لاغر شده حالم از خودم بهم میخوره که چرا هیچ وقت به بچم نرسیدم چرا قبل بچه دار شدن آگاهیم رو نبردم بالا چرا اصلا فکر نکردم که آمادگی بچه دار شدن رو دارم یا نه چرا فکر نکردم چرااااا
اصلا مادرخوبی نبودم اصلا به بچم نرسیدم خوب بهش غذا ندادم سینم رو پس زد شیر خشکی شد به خاطر کار کوفتیم لعنت به من لعنت به زندگی من دوست ندارم زنده باشم خدااااا