پارسال این روز ها تو‌بدو‌بدو‌ بودیم،گیفت های تولد و‌خریده بودیم ،خونه تمیز، سیسمونی و اتاق گل پسرمون آماده از ذوق زیاد کیف بیمارستان آماده و لحظه شماری میکردیم 29 آبان بشه و عمل کنم که تاریخ 10 آبان برای سونو آخر (سونو وزن) و چکاپ 37 هفته رفتم و پزشک خودم به آرامی حرفی بهم زد که من خیلی استرس گرفتم ایشون خودشون هم همزمان با من باردار بودن و گفتن شانزدهم زایمان میکنن و تا آخر برج مرخصی زایمان دارن و بهم گفت میخوای چهاردهم عملت کنم که من موافقت نکردم و گفتم خیلی زوده، بعد گفت میخوای صبر کنی ۲ آذر خودم بیام عملت کنم که پرسیدم تضمین میدین تا اون موقع بچه بدنیا نیاد ایشون خندیدن و گفتن احتمالش کمه منم گفتم دکتر شما که میدونی من از اول فقطططط سزارین میخواستم نهایت گفت پس ارجاعت میدم پیش همکارم که اونم چون نمی دونستم کارشون چجوره می ترسیدم قبول کنم یا نه🥹و نامه معرفی به پزشک همکار را ازشون گرفتم اما نرفتم😁
توی دو راهی بدی افتاده بودیم، این شد که همون روز رفتیم درمانگاه بیمارستان ولیعصر کازرون و از یکی از پرسنل اونجا بنام خانم کاظمی در مورد متخصصان زنان و زایمان که میشناسن و میدونن که بیمارانشون راضی هستن سوال کردیم و ایشون دکتر فریدونی را بهمون معرفی کردن و گفتن کارشون عالیه منم رفتم پیش خانم دکتر فریدونی و با دیدن نتیجه سونو گفت 17 ام میشی ۳۸ هفته و ۱ روز و همون روز میتونم عمل کنم چون فقط چهارشنبه ها میام کازرون و بقیه روزای هفته شیراز هستم،خلاصه من و همسر جان با توکل بخدا قبول کردیم و عصر چهارشنبه 17 آبان ساعت 15/40 شد بهترین و لذت بخش ترین لحظه زندگیمون 🥲
و مسیحا کوچولوی ما با وزن 2/700 بدنیا اومد😍
*راستی کار خانم دکتر فریدونی عااالی بود*

تصویر
۷ پاسخ

عزیزم میدونی این خانم کاظمی از اقوام ما هست..
چ خوب ک اذیت نشدی برا سزارین و براحتی سز شدی من خیلیی دردسر کشیدم

عزییییییزم😍😍😍
خدا حفظش کنه ان شاءالله 😘😘😘

ای جانم خدا حفظش کنه عزیزم 🩷💋

دختر منم ۱۴ آبان ۲/۷۰۰

خدا حفظش کنه عزیز دلم بوسیسسییی

چه متفکر ماشاالله
منم پارسال این موقع ها خیلی استرس داشتم اون موقع هم شبا خواب نداشتم 😭الانم ندارم🤣

مسیحا ☺️❤️
عاشق این اسمم
خدا حفظش کنه

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان جانا مامان جانا ۱۴ ماهگی
پارسال همچین شبی از ذوق و استرس اینکه فردا صبح می‌خوام برم بیمارستان و نوع زایمانم هنوز معلوم نبود اصلا نخوابیدم🥹🥹
توی ۴۱ هفته و ۶ روز بودم،سزارین انتخابی ممنوع کرده بودن و میگفتن فقط طبیعی،صبح بلند شدیم رفتیم بیمارستان،ازم ان اس تی گرفتن و دیدن خوب نیست،به دکترم خبر دادن و دکترمم دستور بستری داد و گفت اتاق عمل و آماده کنید تا من بیام،وقتی بهم گفت دکترت گفته باید سزارین بشی رو ابرا بودم🥹🥹
مامانم و که دیگه نذیدم،فقط با اصرار یه دقیقه شوهرم و دیدم و شوهرم رفت کارای بسازیم و انجام داد،ساعت ۱:۴۵ دقیقه ظهر دکترم اومد،تا بردنم اتاق عمل و کارام و کردن،ساعت ۲:۲۲ دقیقه دختر کوچولوم و بدنیا آوردن و صدای گریش بلند شد و تمام استرس های من خوابید🫠🫠
پارسال چقدر استرس کشیدم همچین شبی و الان دخترم ۱ ساله شد و من فقط دارم حسرت میخورم که چقدر زود گذشت این ۱ سال🥹🥹🥹با اینکه خیلی خیلی لذت بردم از همه لحظاتش ولی دلم تنگ روزای اول بدنیا اومدنش،دلم تنگ روزایی که اومدیم خونه و از صبح تا شب خودمون ۲ نفر تنها بودیم و من فقط می‌شستم نگاش میکردم و لذت می‌بردم♥️با اینکه خیلی سختی کشیدم،کولیک،حساسیت به پروتئین گاوی و رفلاکس پنهان که هنوز داره و من هنوز خودم مراعات میکنم و غذای خودشم مراعات میکنم ولی دیگه دخترم ۱ ساله شد و من از اون روزا فقط عکس‌اش و دارم و خاطره هاش و😍
تولد دخترم مبارکم باشه🎉🎉🎉🎉🎂🎂🎂
۱۴۰۲/۰۶/۱۲
#تولد
#جانا_خوشگله
مامان مهرسانا👶ماهان مامان مهرسانا👶ماهان ۱۷ ماهگی
#بیضه نزول نیافته.

سلام. این متنو بیشتر برا اون مادرای مینویسم که شرایط منو داررن و من کاملا درکشون میکنم که چقدر این موضوع اذیتم میکرد و نمی دونستم بعدش چی میشه. اول از همه باید بگم که ماهان زمانی که به دنیا اومد دکتر توی ریکاوری به خودم گفت پسرت یه بیضش نیومده توی کیسه ومنی که شدم پر از غم ناراحتی چقدر استرسو نگرانی تحمل کردم. به من گفتن باید تا دو ماهگی صبر کنم شاید خودش بیاد پایین ما دوماهگی رفتیم سونو ولی هیچ فرقی نکرده بود دکترش گفت برید تا ۶ماهگی صبر کنید شاید بیاد پاین و۶ماهگی هم دیدیم خبری نیست و دوباره رفتیم سونو انجام دادیم و دکترش گفت زیر شکمش بالای کانال گیر کرده و نیومده پاین. دکتر خود ماهان گفت ببریدش یه دکتر ارولوژی احتمالا جراحی لازمه و این کلمه جراحی مثل یه پوتک محکمی انگار خورد تو سرم چند روزی با گریه ناراحتی دنبال یه دکتر خوب گشتم تا این دکترش پیدا کردم. بار اول که بردم پیشش گفت بعله باید جراحی بشه و برامون نوبت عمل گذاشت. و این عمل ۴بار کنسل شد هر بار یا سرما خورده بود یا دکتر رفته بود مرخصی و از ۸ماهگی تا ۱۱ماهگی طول کشید. و از اونجای که دکترش زیاد ادم کم حرفی بود برامون توضیح نمیداد که دوره نقاهتش چند روز طول میکشه بعد عمل چی میشه...... فقط بهمون گفت عمل سختی نیست.
مامان جانا مامان جانا ۱۲ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۵ ماهگی
پارسال همچین شبی تا دیر وقت کارامو انجام دادم
که فرداش برم بیمارستان ولی مطمئن نبودم بستری بشم
یانه ، چون بیمارستان ۲۹ بهمن میخواستم برم سه شنبه و پنج شنبه دکتراش خوب بودن ،اگه سه شنبه بستری نمیکردن میموندم پنج شنبه
بلاخره صبح ساعت ۸ صبح با همسرم رفتیم بیمارستان، ناشتا رفتم که یه وقت بستریم کردن گیر ندن،که اونم رفتم اورژانس مامایی خانم دکتر طرزمنی متخصص زنان گفت آره ۳۸ هفته ات کامله بیا بنویسم برو بستری شو،هم دوست داشتم بستری بشم زودتر بچه مو ببینم
هم میترسیدم با اینکه بچه ی سومم بود🥲
بعد که گفتن برین پک زایمان تهیه کنید به همسرم گفتم یه کم بشینیم حیاط بعدا میرم،تا اون موقع هم مامانم و مادرشوهرم اومدن
منم رفتم اتاق انتظار تا کارامو ردیف کردن،که آماده بشم برم
اتاق عمل ،موقع رفتن به اتاق عمل که با همسرمو مامانم و مادرشوهرم
خداحافظی میکردم بازم گریه ام گرفت چون واقعا میترسیدم
که شاید دیگه اونارو نبینم
بعد رفتم اتاق عمل خانم دکتر پریسا حبیب الله زاده که
دکترم بود اومد و پسرمو گذاشتن رو سینه ام ،ترس و استرس
رفت پی کارش ،قربونش بشم من گریه میکرد تا گذاشتنش رو سینه ام
ساکت شد،تو پک بیمارستان یه پارچه کشی سوتین مانندی بود
اولین بارم بود دیدم قبلا گفتن بنداز رو سینه ات نگو واسه بچه اس
برای برقراری ارتباط بین مادر و فرزند خیلی جالب بود،مثل کانگورو گذاشتن
رو سینه ام تا بخش که اومدن بردن لباسهاشو پوشوندن🥰
خلاصه خیلی زود گذشت در حد یه چشم بهم زدن
هر چقدر مدت بارداری طولانیه بزرگ شدنشون خیلی سریع پیش میره
پارسال سه شنبه ۱۴۰۲/۵/۲۴ بود رفتم بستری شدم ولی امسال تولدش افتاده چهارشنبه ۱۴۰۳/۵/۲۴ 😍😍😍
پسرم عزیز دلم خوش اومدی به دنیای ما
عزیزم بهترینهارو برات آرزو میکنم 🥲😘😘😘
مامان مغزپسته مامان مغزپسته ۱ سالگی
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت پنجم
برگشتم‌خونه عاشق کباب کوبیده با گوجه ی کبابی شده بودم
همش خسته بودم چمدون چند روز همون جور وسط اتاق بود
همش میگفتم‌خستگی سفرِ
اواخر دی ماه بود دختر خالم زنگ زد پاشو بیا خونمون
یکم حال و‌هوات عوض شه
داشتم‌میرفتم‌بی بی چک گرفتم رفتم
کل اون تایمی که اونجا بودم بی حوصله و خسته بودم
اصن ی حالاتی داشتم که برای خودمم عجیب بود
اصلا شک‌نکردم که حامله ام گفتم دیگه از سونو بالاتر ک نیست
برگشتم خونه گفتم بزار بی بی رو بزنم ببینم چی میشه
بی بی چک درجا مثبت شد باورم نمیشد
اون یکی رو زدم اونم درجا مثبت شد
همزمان انواع احساسات هجوم آوردن سمتم
ترس استرس پشیمونی خوشحالی
به شوهرم‌گفتم فک‌کنم حامله ام
اما باید ازمایش بدم مطمئن بشم
فردا رفتم آزمایشگاه و آزمایشی که مثبت شد
رفتم پیش دکتر باورم‌نمیشد همون ماه اون با تنبلی شدید
کلا با دوسه بار رابطه با کارهای سنگینی که من کرده بودم
دکتر برام سونو انجام داد گفت احتمالا دوقلو باشه
گفت یکیش خیلی کوچیکه
گفتم‌حتما اشتباهه
گفت برو سونو قلب مشخص میشه