پارت ۴ #
انقد خوشحال شدم که قراره سزارین بشم بعد ۴ ساعت موندن تو زایشگاه اون بهترین خبری بود که شنیدم مامام اومد بهم سوند وصل کرد اصلا سوند هیچ دردی نداره خیلی راحت بود دیگه بعدش بلند شدم خوشحال لباس اتاق عمل تنم کردم نشستم رو ویلچر پیش به سوی سزارین😂
وارد اتاق عمل شدم دکتر بیهوشی اومدم شرایطمو پرسید و تشخیص داد که بی حس شم چندباری توی گهواره خونده بودم که بعد آمپول بی حسی بعضیا موقع بریدن شکمو متوجه شده بودن استرس منو گرفت شدید
وقتی هم استرسی میشم من خیلی زیاد حرف میزنم همش به دکتره میگفتم نمیشه بجا دوتا چهارتا آمپول به من بزنی اونم که هی میگفت نه خانوم چقد حرف میزنی تا داشتم باهاش سر آمپول بحس میکردم دکترم رسید اومد دستامو گرفت گفت خانوم حسینی آمپولو بزن مطمئن باش که هیچی حس نمیکنی بهت قول میدم که قشنگ ترین خاطره بشه واست منم دلگرم شدم بع حرفای دکترم آمپولو زدن به کمرمو منو دراز کردن روتخت دستامو بستن یه پارچه کشیدن جلو گلوم ولی یه لحظه متوجه شدم که از اون صفحه چراغ بزرگ بالای تخت عمل من شکممو میبینم چون داشتن بتادین میزدن بهشون گفتم من میبینم اون بچرخونین دکترم اومد کنار تخت مشغول شروع کرد به حرف زدن بهم میگفت انقد که از طبیعی معاینه میترسیدی آخرشم سز شدی
منم که هی میگفتم خانوم دکتر من خیلی میترسم دکتر بیهوشی بهم میگفت دختر انقد حرف نزن بعدن سردرد میشی دوتا آمپول خواب اور به من زده بودم که بخوابم ساکت باشم ولی اثر نکرد😂😂😂

۲ پاسخ

زايمان سزارين وااااقعا برام لذت بخش بود،هنوز بهش فك ميكنم لبخند ب لبم مياد خداروهزاربار شكر كه طبيعي نشدم😤

سزارین برای من واقعا تجربه خوبی بود بعدش تا ۱ هفته سختی داشت ولی غیر قابل حل و تحمل نبود 😍بنظر برای شما هم خوب بوده خداروشکر

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۹ ماهگی
بعد دکتر با جواب آزمایش خون اومد و گفت که همه جی نرماله تا نیم ساعت دیگه میان میبرنت اطاق عمل استرس نداری؟منم گفتم نه بعد اون دمتر بیهوشی اومد چنتا سوال مثل اینکه تجربه عمل داری یا نه بیماری خاصی یا حساسیت به داروی خاصی داری یا نه و ... پرسید و همه ی مراحل رو کامل توضیح داد که یه آمپولی توی کمرت میزنیم از پاهات شروع میشه حس سرما رو به بالا و بعد کامل بی حس میشی و عمل رو شروع میکنیم بعد یه خانمی اومد لباسامو کامل دراوردیم یه روپوش طوری پوشیدم و بعد من رو بردن سمت آسانسور اونجا تازه من استرس گرفتم جوری که دندونام به هم میخورد سوار آسانسور که شدیم اون لحظه خیلی احساس تنهایی میکردم بعد داخل اطاق عمل شدیم اونجا همه با هم حرف میزدن و با من که حواسم پرت بشه اما من یه جوری میلرزیدم که دکتر بیهوشی میگفت نمیتونم آمپول رو بزنم نفس عمیق بکش اما من رو‌ویبره بودم😂بعد دکتر عزیزم که مثل فرشته میمونه دستمو‌گرفت شونه هامو ماساژ میداد و باهم حرف زد اونجا یکم راحت شدم
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 3

خلاصه ساعت هفت و نیم بود دیدم کلا زیرم خیس شد تا ملافه بالا زدم دیدم بعله زیرم پر خونه🫤
ماما و دکترا و صدا زدم اومدن بالا سرم دکتره تا حال منو دید اکسیژن وصل کرد
خودش معاینه کرد گفت دختر جون تو که سه سانتی چرا بستری کردن فقط اون لحظه دلم میخواست موهاش و بکنم😅🤣
خلاصه کیسه ابم و پاره کرد گفت بچه آن مدفوع کرده نمیتونی طبیعی بزایی باید بری سز اونم اورژانسی منم از بس گریه میکردم همش باهام دعوا میکرد خلاصه اومدن ازم آزمایش بگیرن منم چون لج کرده بودم میگفتم تا مامانم نیاد نمیزارم ازم آزمایش بگیرین دیدن من خیلی لجباز و ی دنده تشریف دارم مامانم اومد اونم گریه منم گریه میکردم و بگم بخاطر این گریه ها نوار قلب بچه خوب نمی‌زد دیگه سریع سوند وصل کردن که اصلا چیز وحشتناکی نبود سوار ویلچر شدم و راهی اتاق عمل وارد اتاق عمل که شدم عموی همسرم چون دکتر همون بیمارستان زنگ زد که این مریض عروس داداشمه اون لحظه بود که رفتارا باهام صدو هشتاد درجه فرق کردخلاصه دوتا آقا بلندم کردن گذاشتم روی تخت و یکی کمرم و گرفت که آمپول بی حسی زدن من خودم درخواست بیهوشی داشتم اما قبول نکردن آمپول که زدن پاهام داغ شد پرده رو کشیدم جلو روم و بهم گفتن صحبت نکن 🙃
ی دفعه ای انگار نفسم راحت شد دیدم صدای گریه میاد منم با گریه نیکان گریم گرفته بود آوردن گذاشتن روی شکمم که بهترین حس دنیا بود و قلب من ساعت ۸و بیست دقیقه روز ۱۱اردیبهشت ب دنیا اومد 💃💃💃🧸🖤
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۲*

در حینی که من رو تخت بودم هی یکی میومد نگاه می‌کرد میرفت یکی دیگه میومد همش با هم بحث میکردن و زیر چشمی منو نگاه می‌کردن
بین حرفاشون کلمه سزارین رو شنیدم استرس همه وجودمو گرفته بود من که طبیعی بودم چرا دارن درمورد سزارین حرف میزنن نکنه بچه ام کاریش شده😞
آخرش گریه ام گرف به یکیشون التماس کردم که تو رو خدا بهم بگو چیشده چرا هیچکدومتون بهم جواب نمیدین
دلش به حالم سوخت گفت ضربان قلب بچه رفته بالا مجبوریم اورژانسی سزارینت کنیم میخوایم کاراتو بکنیم بری اتاق عمل
من بیشتر استرس گرفته بودم که چرا یهویی این اتفاق افتاده نکنه بلایی سرش بیاد نکنه دکترم نیاد یا دیر برسه و...
بردنم اتاق عمل و به خانواده ام که فقط اومده بودن یه nst ساده بگیرن گفته بودن که اورژانسی بردیمش عمل کنیم حتی فرصت نکردم باهاشون حرف بزنم
برام سریع سوند گذاشتن و بردن اتاق عمل بقیه پرسنل هم تند تند کاراشونو میکردن که دکتر بیاد خداروشکر دکترم هم زود خودشو رسوند بهم گفت شانس آوردی امشب اومدی بیمارستان
منو منتقل کردن روی تخت اتاق عمل بی حسی نخاعی تزریق کردن و دکتر بیهوشی مدام باهام صحبت می‌کرد ((الان اصلا تکون نخور یه سوزن باریک وارد نخاعت میشه...بی حسی داره بهت تزریق میشه...کم کم تو پاهات حس گرما ایجاد میشه...پاهاتو میتونی تکون بدی؟؟))
و منی که بی حس شده بودم مثه یه تیکه گوشت در حالیکه دوتا دستامو به تخت محکم میکردن تنها خواسته ام از خدا این بود که بچه ام رو سالم نگه داره🥲
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۳
مامان شیدا🧸 مامان شیدا🧸 ۸ ماهگی
نجربه زایمان سزارین:

۳۶ هفته بودم رفتم برای معاینه ببینم چند سانت باز شدم که مامام گفت هنوز یه سانتی و گفت تا ۴۰ هفته زودتر زایمان نمیکنی ( اینو بگم من کلا رو طبیعی حساب باز کردم اصلاااا نمیدونستم قراره سز بشم بخاطر همین وقتی کارای سزارین رو روم پیاده میکردن با تک تکشون استرس گرفتم که میگم چه اتفاقی افتاد)
۳۷ هفته بودم که اخرین سونومو میخواستم برم ببینم بچه توی لگن اومده یا نه رفتم سونوگرافی که دکتر گفت سونو قبلیتو بده ببینم بچه وزنش چقدر بوده گف نسبت به وزن الانش خیلی کم پیش‌ رفته و دیگه وزن نمیگیره بچه ختم بارداری بهم داد و گفت باید سز بشی سونو داپلر
بعد سونورو بردم بیمارستان گفتن که اوکی چون بچت وزنش ۲۴۰۰ بیشتر نیس سعی میکنیم اول طبیعی بدنیاش بیاریم نشد سزت میکنیم
واقعا اذیتم کردن
هی معاینه معاینه تا ۵ سانت رفتم و دیگه پیشرفت نکردم حتی امپول فشارم بهم زدن که هیچ دردی اصلا احساس نمیکردم میگفتن راه برو راه میرفتم و میگفتن رو توپ بپر که میپریدم کلا تا ۵ سانت بیشتر نرفتم از بس معاینم کردن مردم هی میگفتم بابا من نامه دارم چون بچه ریز بود میخواستن بزور طبیعی بیارن اخر گفتن سز بشم
که خیلی ترسیدم نمیدونستم چی قراره بشه
اول از همه بهم سوند وصل کردن که بگم اصلا درد نداره فقط چندشت میشه من از بس معاینه شدم سوند برام چیزی نبود
خیلی حس بدیم داره یچیزی داخل ادم باشه واقعا بده من که داشت حالم بد میشد بهم یه لباس پشت بازم دادن بعد گذاشتنم روی ویلچر و بردنم اتاق عمل خوابوندنم روی تخت از استرس داشتم میمردم بعد دکترم اومد باهام صحبت کرد دلگرمی میداد که نترسم و فلان ولی من واقعا داشتم میترسیدم چون من بیمارستان فقط برای سرما خوردگی میرفتم اتاق عمل برام جای ترسناکی بود😢( ادامه تاپیک بعد)
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
پارت ۵


وای اصلا نیومدن معاینه کنند ولی خودمونیم من انگار نه انگار داشتم میزاییدم دیگه ساعت تقریبا نزدیک به ۱۰ که شد گفتم بیاین بچم داره میاد باور میکنین هیچکی نیومد فکر میکردن درر ندارم تخت کناریم ماما داشت
بعد این ماما داشت رد میشد یهو گفت عه بیاین سر بچه اش بیرونه اونجا واسم آمپول بی دردی زدن واقعا چرا اونموقع زدن نمیدونم حالا که دیرشده بود دیگه نمیزدید مامام اومد سریع ویلچر آورد منو برد تو اتاق روی تخت گفت وایستا دکترت طبقه پایینه زنگ بزنم بیاد منم که خسته شده بودم از همون اول که وارد زایشگاه شدم گفتم باید زود بزایم تموم بشه تا پاش رو از در گزاشت بیرون با ۲تا زور قوی و در عرض ۲ثانیه بچم اومد بیرون ساعت ۱۰ صبح بود فقط گفتم ماما محمدی بیا که بچم اومد حتی وقت نکرد زنگ بزنه دکتر پسرمو گزاشت رو شکمم کوچولوی من دوتا سرفه کرد که قند تو دلم آب شد از اولی که اومدم زایشگاه تا اون لحظه صدای منو نشنیده بودن بس ساکت بودم ولی وقتی پسرمو دیدم چنان از ته دل داد میزنم قربون صدقه اش میرفتم بلند میگفتم پسرقشنگم گریه نکن دردت به جونم گریه نکن قشنگ مامان 🥹
پسرمو بردن تمیز کنن راستی با قیچی هم برش ندادن دیگه خودش .....
دیگه روی تختی که تمیزش میکردن یک نوزاد پسر دیگه ام بود تو اون حالم میگفتم حواستون باشه عوض نشه پسرم ماماهم میگفت نه بابا ببین چقدر شبیه به توعه
همینجور قربون صدقه اش که میرفتم کم کم اونجا آمپول داشت اثر می‌کرد دیگه کلا رفتم یه دنیا دیگه یهو حس کردم از سوزش دارم میمیرم
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐