تجربه زایمان پارت ۵
خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم شروع کردن از بریدن شکمم چیزی نفهمیدم
اما وسطاش احساس میکردم دارن دل و روده مو بیرون میکشن که آه و ناله کردم گفتم درد دارم
فکر کنم بهم باز یک چیزی زدن یا نزدن دقیقا نمی‌دونم اما یک لحظه که چشمامو باز کردم پرستار مهدیارمو آورده بود جلوی صورتم برای چند ثانیه و بعد بردش
در همون حین که داشتن بخیه میزدن من داشتم از سینه درد می مردم هر دوتا سینه هام به طرز فجیعی درد میکرد که باز از درد سینه هام افتادم به آه و ناله
خیلی آه و ناله کردم که انگار یک نفر اونجا اعصابش خورد شده بود گفت یه چیزی بهش بزنید چقدر ناله کرد
منم آدم ناله ای نیستم اما واقعا درد داشتم
خلاصه بعدش باز که چشامو باز کردم توی یک اتاق دیگه بودم که بهم دستگاه اندازه گیری فشار خون و ضربان قلب وصل بود
به شدت داشتم می لرزیدم حس میکردم دارم یخ میزنم
دندونام از شدت سرما بهم میخورد
که گفتم بهم پتو بدین من خیلی سردمه
یک پتو آوردن روم انداختن باز هم ولی سردم بود
بعد از حدود دوساعت از اون اتاق بردنم بیرون و اونجا باز بیرون اتاق عمل مامان و همسرمو دیدم و مامانم همراه من اومد توی بخش

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان نوران مامان نوران ۱ ماهگی
پارت سوم بهشون گفتم قبلا که میومدم برا ان اس تی بهم میگفتن تحویلت نمیگیریم بخاطر همین رفتم اونجا ماما گرفتم گفتن نه تحویلت میگیریم چرا نگیریم منم که از خدام بود معاینم کردن گفتن کیسه آبت سوراخه دیگه گفتن باید بستری بشی به همراها گفتن برید تشکیل پرونده اومدن ازم آزمایش گرفتن وسایلی که همسرم گرفته بود لباس واینا واسه بیمارستان رو اوردن واسم لباسامو عوض کردم وبه همراه پرستار رفتیم طبقه بالا زایشگاه سرم بهم وصل کردن بعدم امپول فشار دیگه کم کم دردای خفیفم شروع شد در این حین پرستار موقعه ایی که میبینه درد دارم معاینم میکرد تا دهانه رحمم باز بشه یک سانت بود کم کم باز شد روی ۵ سانت دوباره گیر کرد دیگه اومدم رو توپ ومادر شوهرم وخواهر شوهرم ماساژم میدادن مامان خودم که اصلا نمیتونست بیاد تو وببینه درد دارم درد امونم رو بریده بود بعد یه زن اومد من موهامو بسته بودم گفتش موهاتو باز کن تا موهاتو باز نکنی دهانه رحمت باز نمیشه خدا شاهده تا موهامو باز کردم پرستار اومد گفت برو رو تخت معاینت کنم وقتی معاینم کرد داد زد فول شده سر بچه اومد پایین زود بیاید خلاصه زایمانم شد ساعت ۲ شب با کلی درد در این بین نوار قلب بچه هی اوفت میکرد منتظر بودم هر آن بگن باید سزارین بشی کلی میترسم از اتاق عمل همش دعا میکردم کارم به اونجا نکشه که خداروشکر نکشید ولی کم اذیت نشدم از طبیعی حالا بعد از زایمانم هم موضوع تموم نشد😂تازه درد بخیه ها و درد مقعدم شروع شد نمیتونستم درست بشینم از درد به مامانم گفتم بهشون بگو یه مسکن بهم بدن خیلی درد دارم رفتن قرص گرفتن واسم یکم دردم آروم شد خوابیده بودم که احساس کردم دستام خارش دارن از قرصا حساسیت داشتم کبود شده بودم ورم کردم با خارش شدید حالا بیا و درستش کن امپول بهم زدن
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان دریا مامان دریا ۱ ماهگی
بچه که یکم شیر خورد منو بابچه بردن به سمت بیرون اتاق عمل دم در شکممو فشار دادن هنو بیحس بودم(یکمدحس فشارگ فقط داشتم درد نبود) منو بچه رو بردن داخل آسانسور و بردن تو بخش بهم گفتن اتاق خصوصی داری یانه گفتم نمیدونم(آخه خیلی دوس داشتم و به همسرم گفته بودم دوروز قبلشش اما خو چون 6 روز قبل بیمه ش تموم شده بود گفت خیلی هزینش زیاده و احتمالا نتونم بگیرم منم ناراحت بودم)
دیدم یه نفر گفت بیارینش اتاق خصوصی داره😍😁انگاری دنیارو بهم دادن
بردنم زن عمو و مامانم اول اومدن پیشم بعد چند دقیقششوارم بایه گل خوشگل اومد پیشم یه چند ثانیه بچرو دید کون دست زن عموم بود زعد اومد منو بوسید و دست کشید سرم یه شاخه گل بهم دادو بعدم دسته گل و بعد دیدم رفت پایین اتاق و تند تند اشکاشو پاک کرد باز اومد پیشمون من خیلی حس خوبی داشتم مخصوصاه شوهرمو اونطور دیدم😍
دیگه تذ غروب پیشم بود گفت کار دارم من برم گفتم برو اما ناراحت بودم
بعد که راستی یکمم تو اتاق لرز کردم که دوتا پتو انداختم روم اما بعد چند دقیقه گرمم شد باز
وفتی هم که گفتم از تخت بیا پایین اصن درد وحشتناکی نبود خداروشکر و دردامم بعد بیحسی مثل درد پریودی یکمی بیشتر بود فقط دوبار که اومدن فشار دادن شکمو درد بدی بود🤣که اونم چند ثانیس نترسین و خداروشکر منم مرخص شدم و از سزارین راضیم❤️🖐️
مامان لپ تپلی مامان لپ تپلی ۸ ماهگی
سلام مامانا 😍😍
منم اومدم از تجربه ی زایمان سزارینم بگم‌
صبح که رفتم بیمارستان کارای قبل عملو انجام دادن و سوند وصل کردن
سوند وصل کردن برای من درد داشت چون خودمو سفت میکردم
بعدش بردنم اتاق عمل از استرس تمام پاهام می لرزید و سردم بود جوری که با سه تا پتو می لرزیدم بردنم رو تخت خودم بیهوشی رو انتخاب کردم چون از قبل کمر درد داشتم بیهوشی خیلی برای من خوب بود هیچ عوارض سردرد و اینا نداشتم ..بعد عملم تو ریکاوری ده دقیقه ای به هوش اومدم جای برش درد میکرد و سردم بود ولی اوردن تو بخش بهم امپول زدن و شیاف قابل تحمل شد پمپ دردم نداشتم
تازه نذاشتم شکممو فشار بدن🤣🤣ولی با دست جلوی خونریزیمو باز کرد
تا شب یه بار دیگه ام یه امپول مسکن زدن خیلی بهتر شدم
اولین راه رفتنم خیلی خوب بود قبل نسکافه و خرما خوردم بهم خیلی کمک کرد اومدن سوندو کشیدن و رفتم خودمو شستم تو سرویس و شروع کردم به راه رفتن ..هرسری که راه میرفتم لخته میومد و خیلی دردمو اروم میکرد..
از سزارینم خیلی راضی ام برگردم عقب باز انتخابم سزارینه 😬😬
امیدوارم همه بسلامتی زایمان کنید 😍🌹
مامان فنچ کوچولو مامان فنچ کوچولو ۳ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
من کلا تو ابراز درد آدم آرومی هستم و هیچوقت آه و ناله نمیکنم اما واقعا دیگ داشتم میمردم از تحمل دردم همین بس که من تو سن ۱۲ سالگی دستم شکسته بود اما یک شبانه روز حتی به کسی نگفتم بعدش از ورم دستم فهمیدن
ساعت ۵ صبح همسرم رو بیدار کردم و رفتیم سمت زایشگاه
اونجا باز معاینه کردن و من هنوز هموووون دوسانت بودم !!!!
اما انقباض و دردم انقد شدید بودم که نمیتونستن بیخیالم بشن بسیار کادر مهربون و مسئولی داشتن
منو بستری کردن بیمارستان خصوصی بود و یه اتاق یک نفره بهم دادن
این وسط یه چیز جالب بگم تنها باردار زایمان طبیعی که تو بیمارستان بود من بودم یعنی تمام مادرای اونجا برای سزارین اومده بودن
کلی تیپهای خفن، آرایش صورت،بدون درد
منم موهای ژولیده صورت پر درد و پر از استرس و اضطراب
فقط میخوام کامل مقایسه کنید دوتا نوع زایمان رو
من اونجا هم احساس تنهایی ده برابر داشتم
انقباض و درد من زیاد میشد و حال من بدتر
مادرم و همسرم پشت در منتظر من و بچه ام
همه مادرا یکی یکی میرفتن تو نیم ساعت زایمان میکردن و برمیگشتن ولی من هنوز درد میکشیدم یواش یواش آستانه تحملم از بین میرفت و دیگ آه و ناله هام شروع
ساعت ده جیغهام کل بیمارستان رو گرفته بود حتی همسرم پیام داده بود بهم
بمیرم دارم صداتو میشنوم
اما من هربار معاینه میشدم همون دوسانت بودم
اونجا هر خانوم یه ماما کنارش داشت و مامای من کلی حواسش بهم بود اما وقتی حالم اونقدر بد شد توجه همه ماماها اومد سمت من
چون بقیه همه سزارین بودن نیازی به مراقبت نداشتن پس اونام کامل بهم توجه میکردن
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
یک پرستار اومد النگوهامو چسب زد
خودم هفته قبلش سعی کردم دربیارمشون اما نتونستم چون دستم یکم ورم داشت چون تو گهواره دیدم بعضیا گفتن النگوهاشونو تو بیمارستان قیچی کردن
اما این بیمارستان چیزی نگفتن
پرستار گفت اشکال نداره برات چسب میزنم
بعدش بهم سوند وصل کردن خیلی میترسیدم
چون باز تو گهواره دیده بودم بعضیا گفته بودن درد داره
اما واقعا اصلا درد نداشت فقط خودتونو شل بگیرین
خلاصه بردنم برای عمل
بیرون اتاق عمل مامان و همسرمو باز دیدم
نزدیک ساعت ۱۰ دقیقه به یک شب بود که رفتم داخل
وقتی رسیدم همه چیز آماده بود دکترمم اومده بود
نشستم رو تخت که دکتر بیهوشی اومد برای تزریق آمپول به کمر
جلوم یک خانم پرستار بود که ازش خواستم دستشو بگیرم تا یک وقت موقع زدن آمپول تکون نخورم
چون شنیدم اگه موقع زدن این آمپول تکون بخوریم ممکنه کمر دردش بعدا طولانی بشه
خلاصه زدن آمپول رو اصلا حس نکردم
دراز کشیدم کم کم پاهام مور مور شد و داشت بی حس میشد
از یک طرف فوبیای اینو داشتم که قبل از بیهوش شدن شروع کنند عملو
چون این اتفاق هم تو اطرافیانم افتاده بود هم تو مامانای گهواره دیده بودم
که اونجا گفتم صبر کنید بی حس بشم کاملا بعد شروع کنید
که اونا هم گفتن تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم
مامان محمد حسین 👼🏻 مامان محمد حسین 👼🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان من 5
ماما همراهم خدا خیرش بده خیلی آدم خوبی بود از دکترم اجازه گرفت که موقع زایمان کمکم کنه و دکترم هم اجازه داد بعد از چند بار زور زدن به یک دو سه دکتر ،ماما که زیر پاس یه چهار پایه گذاشته بود که قدش از تخت خیلی بالاتر بیاد با فشار دست روی رحمم و با زور من بالاخره بچه خارج شد 😍حس خیلی خوبی بود چون می دونستم که دیگه درد نمی‌کشم و بچه رو گذاشتن رو سینه ام و واقعا حس فوق العاده ای بود و بعد بچه رو بردن برای وزن و ... و دکتر بهم گفت چون آرام بخش داری می تونی بخوابی تا بخیه بزنم و من آروم چشمام رو بستم و اونجا بود که چند تا ماما وارد اتاق شدن و همه میگفتن ای واااای بیچاره چقدر پاره شده !وای چقدر آش و لاش شده و دکتر هم دعواشون کرد و گفت از اتاق برید بیرون !!اگر بیدار بشه و بشنوه می‌ترسه ،فقط‌یه نفر ماما همراه من داخل اتاق بمونه و همه برن بیرون !!اونجا بود که چشمام رو باز کردم و گفتم خیلی پاره شدن ؟و دکتر گفت بله متاسفانه ولی تحمل کن و طاقت بیار تا خوب بخیه بزنم و خلاصه حدود یک ساعت و نیم بخیه زدن و اینجور کارا طول کشید و قسمت مقعدم هم چون نمی تونست بی حس کنه بهم گفت تحمل کن و اگر درد داشت فریاد بزن و خودتو سفت نکن و من تحمل کردم،متاسفانه به علت پارگی خیلی زیاد دو روز بیمارستان بودم و خیلی درد هم دارم و واقعا وضعیتم سخته ولی خب چه میشه کرد مادر شدن دردسر داره و من به عشق فرزندم این رو به جون خریدم ،امیدوارم تجربه ام به کارتون بیاد اول اینکه مانای همراه حتما بگیرید و بعد هم اتاق خصوصی بگیرید چون برای آرامش بعد از زایمان خیلی موثره 😍😍
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان ارتین👶 مامان ارتین👶 ۹ ماهگی
سلام مامانا اومدم از تجربم بگم از سزارین یهویی که تو ۳۷هفته شدم بگم بخاطر فشارام مجبور شدم یک هفته زودتر زایمان کنم منیکم رفتم بیمارستان برای سزارین تا اومدن چک کنن بچه رو نوار قلب بگیرن من درد زایمانم شروع شد از همون لحظه میگرفتو ول میکرد کمرم خیلی درد داشتم به این فکر میکردم اونایی که طبیعی میارن چطوری تحمل میکنن چون من همون درد اولم حالم خیلی بد شده بود دکترم زنگ زده بود گفته بود معاینش کنید دهنه رحمم باز شده بود دکتر سریع گفت اماده کنیدش برای اتاق عمل 😂از شانس من اومدن سوند وصل کنن اولی وصل کردن سوراخ بود دومی یکم اذیت شدم تا وصل کنن منو بردن رو تختم تا اتاق عمل خالی بشه من برم عمل یهو دیدم یهو یچی ریخت اندازه نصف استکان فکردم سوند باز شده دسشوییم ریخته اما کیسه ابم پاره شده بود خلاصه رفتم برای عمل من بیهوشی کامل میخاستم اما بخاطر بچه گفتن بیحسی سه چهار بار امپول زدن اما بخاطر ورمی که داشتم به نخا نمیخوردو مجبور شدن بیهوشم کنن سریع بیشهوش شدم وقتی چشمو باز کردم درد داشتم اما اونقد نبود سریع پمپ دردو وصل کردن اومدن معاینه کنه پرستاره شکممو فشار بده از دردی که داشتم نزاشتم .......
مامان دلانا💓 مامان دلانا💓 ۱ ماهگی
پارت سوم
وقتی چاقو رو توی شکمم زدن چون از کمر به پایین بی حس بودم درد رو حس نکردم ولی دردی توی سرم‌پیچید که اون بیخوابی دیگه روم اثر نداشت و داااااد زدم‌کمکم کنید سرم داره میترکه بدادم برسید و کل اتاق و بیرون اتاق شده بود از صدای من تا یه آمپول بهم زدن و یککککم آروم شدم تحمل کردم چند لحظه بعد صدای دخترم اومد🥲❤ اینقد خوشحال شدم که خدا میدونه التماس میکردم بیارین ببینمش گفتن بذار لباس تنش کنیم میاریمش و من فقط منتظر بودم یهو دخترم رو آوردن جلو و صورت دختر نازم رو دیدم😍 گذاشتنش روی صورتم که حاضر بودم برای اون لحظه همه داراییم رو بدم...
دخترم رو بردن پیش باباش و منو شروع کردن به بخیه زدن و حدودا یک ساعت توی اتاق عمل بودم و بردنم ریکاوری و دوساعت هم اونجا گذروندم ولی کل بدنم میلرزید و سردم بود که خدا میدونه
بعد دوساعت بردنم توی بخش و شوهرم‌و مادرم رو دیدم و دخترم رو اوردن پیشم....باید تا ۱۲ ساعت تکون نمیخوردم و همینجوری تا صبح داد و فریاد میکردم که با شیاف تقریبا آروم میشدم و هر چند ساعت میومدن و روی دل منو فشار میدادن که میمردم و زنده میشدم ولی چند ثانیه بیشتر نمیشد میشد تحمل کرد
مامان آناناس مامان آناناس ۷ ماهگی
تجربه ۲:
تو زایشگاه اتاق پروکلامپسی یا همون فشار خون ها بستری شدم و بهم دستگاه فشار خون وصل کردن و مدام فشارمو چک میکردن.
علت فشار بالامو تو یکی از پست هام توضیح دادم.
فشارم مرتب بالا میرفت تا رسید به ۱۶ رو ۱۰ خیلی ترسیدن.
ساعت ۹ بستری شدم ساعت ۹ و نیم بهم آمپول زدن تا روند زایمانم تند تر بشه بعد از یک ساعت از ۴ سانت یکهو شدم ۷ سانت.
دوتا ماما شیفت بودن خیلی تعجب کردن که انقد خوب دارم پیش میرم ولی من می دونستم از خارخاسکه که دهانه رحممو نرم کرده بود و بچه رو لیز کرده بود.
درد داشتم انتظار درد هم داشتم ولی فکر نمیکردم دردش انقد یهویی زیاد بشه بیشتر از اینکه از درد آه و ناله کنم از شدت ترس و وحشتی که برای بار اولم بود و فشارم بالا بود و ممکن بود سز بشم ناله میکردم.
تا اینکه اومدن گفتن همراهیات در خواست آمپول اپیدورال کردن.
من از قبل بهشون گفته بود بخاطر عوارض بی حسی نمیخوام آمپول بزنم ولی اونجا برای فرار از درد قبول کردم.
تا ساعت دوازده ۸ سانت شده بودم اومدن و بهم آمپول زدن دیر زدن ولی ارزش داشت.
یه ماسک اکسیژن زدن و گفتن هوای طرقبه بهت زدیم برو یه ساعت بخواب 😂
یه ربع خوابیدم ولی همون یه ربع وسط اینهمه درد خدایی خیلی خوب بود.
تا ساعت یک درد کمی داشتم فشارمو نگاه میکردن و میگفتن نباید رو این فشار بمونم بهم یه آمپول زدن که انقباضمو بیشتر کرد و ناخودآگاه زور میزدم.
مامان لیانا مامان لیانا ۶ ماهگی
سلام مامانا من ۲۱ اردیبهشت زایمان کردم میخوام تجربمو براتون به اشتراک بذارم. صبح رفتم بیمارستان بستری شدم و ساعت ۱ونیم رفتم برای عمل. قبلش برام سوند وصل کردن ک درد نداشت ولی یکم سخته دیگه بلافاصله بردن برا عمل.من بیحسی بودم خیلی میترسیدم ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی نی نیمو دیدم. یکم اون لحظه ک بالای دلم فشار دادن تا بچه بیرون بیاد سخت بود بعدشم حالت تهوع گرفتم ک با دارو کنترل کردن. متخصص هوشبری خیلی حواسش بهم بود. درکل عمل اونقدر ک فکر میکردم ترسناک نبود. بعدش بردن ریکاوری که اونجا سردم بود ک بخاطر اثر داروها لرز کردم. خیلی تو ریکاوری بودم چون حالم واقعا بد بود. ریکاوری از عمل خیلی سخت تر گذشت. بعدش بردنم داخل بخش حدود ۵بار شکمم فشار دادن که درد داشت.اخر شب از تخت اومدم پایین که اونم اولش سخت بود حس میکردم هر لحظه بخیه هام باز میشن ولی اونطور نبود.روز بعد هم مرخص شدم. تو خونه ام روزهای اول بعد زایمان خیلی ادم اذیته. کلا حال داغونی داشتم الان خداروشکر بهترم.
برای همه زایمان راحتی رو ارزومندم❤️