تجربه سزارین من
وارد ۳۶هفته شدم دکترم گفت ۳۷هفته سزارینت میکنم ۷/۷بیا که یه تاریخ قشنگ باشه برای دوقلو هات منم گفتم باشه کارهای عمل انجام دادم رفتم خونه
خیلی سخت میگذشت چون خیلی بدنم واکنش نشون داد توبارداری
بخاطر خارش شدید دست وپام شبانه روز بیدار بودم گریه میکردم
چند روز گذشت تا اینکه یهو دیدم یه آب زیاد ازم اومد وفطع نمیشد مدام بیشتر میشد سریع جیغ زدم کیسه اب پاره شد🥴😂
خلاصه منو رسوندن بیمارستان معاینه کردن بعد سوزن زدن به دستم بردنم اتاق عمل بی حسی چیزی متوجه نشدم اصلا سوند خیلی قابل تحمل بود سریع منو خوابوندن بچه هام وبدنیا اوردن خیلی حس خوبی بود ازاتاق عمل که رفتم بیرون فشارم رو۱۷اومد سریع امپول زدن که کنترل کنن کل صورتم کبود شد سرم داشت واقعا منفجر میشد تمام لامپ های اتاق وخاموش کردن تا سر دردم برطرف بشه چند دقیقه مراقبت کردن ازم فشارم اومد پایین رفتم بخش چشمتون روز بد نبینه بخاطر فشارم هر۴ساعت ۱۰سی سی مواد میریختن تو امپول میزدن بهم ومیگفتن به امپول درد معروفه خیلی وحشتناک بود🥲 بی حسی تموم شد حالا میترسیدم راه برم نمیتونستم بشینم وحرکت کنم اونجا بود که به ادمهایی که گفتن سزارین راحته بابا حسابی فحش دادم🥲😂پرستارکمک کرد دوقدم رفتم روز بعدش شوهرم اومد وکمک کرد راه برم که توی راه رو ازحال رفتم بشدت بدنم ضعیف شده بود بخاطر فشارم ۳روز توی بیمارستان موندم اصلا برام قابل تحمل نبود سه شبانه روز نخوابیدم بچه هام گریه میکردن منم شیر نداشتم 🥲🥲🥲
خلاصه سزارین برای من تجربه سختی بود البته که بدن ها خیلی متفاوته
انشالله شما زایمان راحتی داشته باشین💋💚

۸ پاسخ

بسلامتی عزیزم
من طبیعی بودم خیلی دردای قبل از زایمان برام غیرقابل تحمل بود ولی بعدش عااااالی بود
۲نصف شب زایمان کردم ۱۱صب خونه بودم

الهی چقدر اذیت شدی😢
تو بارداری فشارت بالا بود؟

وای وای و اون آمپوله چقد وحشتناک بود وقتی میزد انگار مار یا عقرب نیشت میزد. برا من هنوز جای آمپول ها عین مهره تو پامه اینقدم درد میکنه از توهم هست یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم خیلی سختی کشیدم ودرد کشیدم که دوقلوهام اومدن خدا نخواست دوتاش برام بمونه یکیش موند یکیش برگشت پیش خدا..... ایشالا دوقلوهای شما سالم باشن موفقیت هاشونو ببینی

همراه نداشتی اصلا ؟؟؟

عکس نی نی هاتو بفرس ببینم وروجک ها چی به مامانشون کردن منم هم طعم دوقلو چشیدم هم یه قلو هردو سخت بود

من 37 ھفتہ و 4 روزم درد دارم اینقد میترسم زایمان کنم ھی میگم زودہ ھنوز کامک نیست اصلا شبیہ بچہ ھا ھست ھمہ ش اینا میاد تو سرم توروخدا یعنی کاملن بچہ من خیلی میترسم😔😭

سزارین و طبیعی ھر کدوم سختی خودشو دارہ بدن ھرکسیم با اون یکی فرق دارہ استانہ یہ درداشونم ھمینطور بچہ بدنیا آوردن بزرگ کردنش شاید در ظاھر برایہ بقیہ اسون باشہ ولی بنظرم سخت ترین دورانہ یہ زنہ

بسلامتی خدا رو شکر بچہ ھات خوبن؟چند ھفتہ دنیا اومدن؟

سوال های مرتبط

مامان آرسام 💙 مامان آرسام 💙 ۸ ماهگی
تجربه ی زایمان 3♥️
منم گریه میکردم شدید سریع رفتم تاکسی بگیریم تا نشستم داخل ماشین که برم خونه درد هام شدید شد هر چی گفتن بریم بیمارستان نرفتم گفتم میرم خونه تموم درد هامو میخوردم بعد میام بیمارستان از خونه تا بیمارستان نیم ساعت راه بود رفتم خونه با کمک بقیه راه میرفتم گریه میکردم قابل تحمل نبود درد هام از ساعت ۶نیم تا ساعت ۱۰ نیم داخل خونه درد خوردم ساعت ۱۰ نیم گفتم بریم بیمارستان ماشین آوردن با شوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهر رفتیم تا رسیدم بیمارستان معاینه کرد گف ۴نیم سانتی سریع لباسهامو تنم کرد هنوز پذیرش نکرد بودن منو منو برد داخل بخش سرمو گذاشت ماما اومد معاینه کرد کیسه آب مو پاره کردن بعد نیم ساعت که درد میخوردم آمد گف ۸ سانتی زور بزن منو همکاری میکردم هر کاری میگفت میکردم بعد یک دو ساعت که درد میخوردم اومد گفت بلند شو بچه سرش بیرونه منم نمیتونستم راه برم خود ماما کمک کرد رفتم رو تخت جاک داد ۱۲:۲۰ دقیقه زایمان کردم تا بچه رو گذاشت روسینم تموم دردهای آروم شد خدا روشکر گذشت ولی خیلی سخت بود برام تا سه شب خواب میدیدم 😁ولی بدن تا بدن است بعضی ها کمتر درد دارن بعضی ها بیشتر
مامان قند مامان قند ۵ ماهگی
سلام به همه عزیزان تجربه زایمانم (سزارین) در بیمارستان نیکان اقدسیه میخوام بگم
۷ صبح رفتم بیمارستان آماده کردن مارو برای اتاق عمل حدود ۱/۲ ساعت اونجا بودیم بهم سوند وصل کردن که واقعا اذیت شدم بهم گفت مدل واژنت یه جوریه همون موقع کیسه آبم پاره شد از من آب میرفت با ترس رفتم اتاق عمل پرسنل رفتارشون عالی بود آمپول بی حسی زدن به کمرم که اصلا متوجه نشدم حین عمل هم یکم بی حال شدم احساس میکردم نفسم نمیاد که برام اکسیژن گذاشتن دگ فقط یکم بدنم تکون میخورد و گرنه هیچ دردی حس نمیکنی ، یهو صدای گریه بچم اومد و واقعا نمیشه اون حال و توصیف کرد بعد از چند دقیقه بچمو و آوردن روی صورتم عکس انداختیم و واقعا بهترین حس دنیا بود ، فکر میکنم ۳۰دقیقه کلا طول کشید ، بردنم ریکاوری بعد از ۲۰ دقیقه بچمو آوردن روی سینم گذاشتن شیر بخوره شروع کرد مکیدن بازم خیلی حس قشنگی بود و بعد ۱ ساعت منو بردن اتاقم من vip گرفته بودم رسیدگی عالی بود پمپ درد داشتم بی حسی که رفت جای بخیه درد میکرد اما قابل تحمله بعد از ظهر پرستارا اومدن راهم ببرن یکم سخته اما هر چی بیشتر راه بری دردت کمتر میشه ، تا صبح از شوق نخوابیدم اما پرستارا همش سر میزدن بهم شیاف برام میزاشتن آروم میشدم صبحم عکاسی کردیم و با خوشحالی راهی خونمون شدیم ، تاریخ زایمان ۱۰ خرداد بود و خداروشکر زیاد شلوغ نبود بیمارستان ، پرستارا خیلی با اخلاق و رسیدگی عالی خلاصه یکی از بهترین روز های زندگیم شد، باز اگه سوالی هست بگین
مامان 🤱🏻نیلماه مامان 🤱🏻نیلماه ۷ ماهگی
پارت ۲:

بعد از مدتی انتظار رفتم داخل اتاق عمل همه خیلی مهربونو و دکترمم که سرخوشو باحال😅
من آسم دارم و قبل کلی مشاوره شدم
دو تا دکتر بی حسی بالا سرم بودن که بچه ها من از آمپول ساده به قدری میترسم که قبل آمپولام ضربان قلبم روی هزاااااار میره خدا شاهده
آمپول نخاعی اونجوری که بقیه میگفتن نبود اگر شما مو به مو چیز که دکترای بی حسی میگنو گوش بدین و پوزیشنی که میگنو رعایت کنید هیـــچ دردی تاکید میکنم هیچ دردی حس نمیکنید ،بعدش یهو پاهام داغ شد انگار یه وزنه ۱۰۰۰۰۰۰۰کیلویی به پاهام وصل کرده بودن،دکتر من سوند تمام بیماراشو توی بی حسی میزنه و فشار شکمی هم تا جایی که میتونه توی اتاق عمل و با بی حسی انجام میده،من توی اتاق عمل به خاطر آسم و آلرژیم یه ذره به بی حسی یهو واکنش نشون دادم که سریع در کسری از ثانیه چند تا آمپول بهم زدن و سریع حالم خوب شد،بعدش لحظه ای که ۹ ماه با سختی انتظارشو میکشیدم همیشه تو خواب تصورش میکردم رسید و دختر قشنگمو گذاشتن رو صورتم و من به خدااااااا که اونموقع رو ابرا بودم،توی اتاق عمل خیلی واسه همه دعا کردم ،بعدش به دکترم دیگه داشتن تموم میکردن کارمو گفتم دکتر توروخدا بگین شکممو تو بی حسی فشار بدن گفت ببین رحمت خیلی با کلاس بود😅 اصلا دیگه نیازی به فشار نداری تو هر چی فشار بود توی اتاق عمل دادیم و بعدشم دیگه احتیاجی نداری فشار بدن خیلی خوب بود همکاری رَحِمت😁

و واقعنم دیگه فشار ندادن،
مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان نفس💓 مامان نفس💓 ۲ ماهگی
سلامت مامانا من اومدم از روزی که سزارین کردم 6/8 اولش کلی استرس داشتم ترس تمام وجودمو گرفته بود وقتی صدام کردن برای سزارین پام به اتاق عمل رسید چون ندیده بودم کلن سر شدم میخواستم بخورم زمین منو گرفتن در حدی که فشارم در جا.رفت بالا اما چاره ای نداشتم باید بچه. رو دنیا میاوردم خلاصه که دکتر اومد یکم آرامم کرد و آمپول بی حسی زدن در جا درازم کردن سرتخت و دیگه چیزی متوجه نشدم و سریع دکترا دست به کار شدن و دختر نازمو نشون دادن دیگه آرام شدم بخاطرع فشار بالا دو ساعت منو تو ریکاوری نگه داشتن بعد از دوساعت بردن تو اتاقم و ی ربع بعد دختر عزیزمو آوردن خیلی روزا خوبی بود. هر چند سزارین بعدش سخته اما خوب چون چیزی متوجه نمیشی خیلی خوب. فقط موقعه ای که بهت میگن پاشو راه برو یکم سخته البته برای من که وزنم حسابی رفته بود بالا خیلی سخت بود بلند شدن خلاصه فرداش منو مرخص کردن و بهترین لحظه بود بعد از اون همه سختی که تو دوران بارداری داشتم و اون همه استرس خدا روشکر تمام شد من و دخترم به خونه رفتیم. الآنم که 26 روز زایمان کردم اما دخترم شبها خیلی خوب نمی‌خوابه انگاری بغلی شده ی وقتا از بیخوابی سردرد شدید میگیرم که روزها یکی دوساعت می‌خوابه دخترم منم کنارش می‌خوابم. خدا رو هزار مرتبه شکر که روزها به سلامتی گذشت انشالا به حق فاطمه زهرا هر کس آرزو بچه داره خدا بهش بده چون واقعا خیلی لذت بخش خیلی بچه اینقدر عزیز که آدم احساس تنهایی نمیکنه خدا رو هزاران بار شکر 🤲🏻🤲🏻🌺🌺
مامان مسیحا مامان مسیحا ۴ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.
مامان حنا مامان حنا ۱ ماهگی
#تجربه زایمان ۳
پرستار کمک داد خوابیدم روتخت اتاق عمل بعدبهم سوند وصل کردن که درد نداشت ولی حس سوزش زیادی داشت بعد چدکتر بیهوشی اومد آمپول ها بی حسی زد تو کمرم درد خیلی کمی داشت و قابل تحمل کمکم دادن خوابیدم بعد دستگاها بهم وصل کردن یه پرده وصل کردن جلو من دکترمم اومد
دیگه ساعت شده بود ۱و ربع
بخاطر سردرد شدید که داشتم حالت تهوع هم گرفته بودم شروع کردم بالا آوردن پرستار بنده خدا ظرف گذاشته بود کنار صورتم منم حالم بعد میشد دیگه شده بود ساعت۱ونیم شنیدم دکتر داشت به پرستارها می‌گفت چند نفرصدا کنید بیان کمک که بچه گیر کرده دیدم چند نفر سریع اومدن تو اتاق دستکش پوشیدن اومدن بالا سرمن و جوری بدنم تکون میدادن که بچه در بیارن که هر لحظه میگفتم از رو تخت الان میوفتم پایین اینقدر جوش و استرس بچه رو که داشتم حد نداشت بچه رو درآوردن ولی جیغ نزد دیگه سریع دکتر بیهوشی اومد نفهمیدم با بچه چیکار کرد که شروع کرد به جیغ زدن ولی خودم بیهوش کردن دیگه وقتی چشم باز کردم ساعت۲بود انتقالم دادن ریکاوری
مامان 💙هامین💙 مامان 💙هامین💙 ۱ ماهگی
#پارت اول تجربه سزارین
سلام خانما اومدم از تجربم از سزارین بگم براتون بعد۱۷روز امروز وقت کردم بیام وتجربمو بگم
من خودم ب شخصه از اون دسته آدمایی بودم که کل ۹ماه ب فکر سزارین بودم وب شدت میترسیدم ولی روزی ک روز سزارینم شد ی آرامش خاص داشتم خیلی آروم بودم و همه اینارو از چشم این میدیدم ک کار خداس این حجم از ریلکس بودن ونترس بودن من وتمام ترسام ب یکباره ریخته شده بود جوری ک من ترسو ک سزارین برام مثل کابوس بود اون روز دوس داشتم اولین نفر برم اتاق عمل و اون روز چیزی ک منو قوی کرده بود شوق دیدن بچم بود ک خیلی حس خوبی بود خیلییی اول از همه صبح ۸صبح رفتم بیمارستان شب قبل عمل رفته بودم زایشگاه و تشکیل پرونده داده بودم وقتی رسیدم بیمارستان بهم لباس دادن انژوکت وصل کردن و ساعت ۹برام سوند وصل کردن سوند برای من یکم دردناک بود چون هم عفونت ادراری داشتم هم ۳ساعت طول کشید که منو بردن اتاق عمل دکترم دیر اومد ولی بازم قابل تحمل بود ساعت ۱۲ صدا زدن رفتم توصف انتظار برای عمل اونجا بعدچن دیقه صدام زدن و وارد اتاق عمل شدم اصلن اتاق عمل ترسناک نبود اصلن روی تخت عمل نشستم گفتن خم شو خم شدم آمپول بی حسیو زدن ک اصلن نفهمیدم نترسین فق تکون نخورین وخودتونو شل بگیرین ادامه پارت بعدی ..
مامان فداش بشم منه آراد مامان فداش بشم منه آراد ۲ ماهگی