سوال های مرتبط

مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان آیلین🩷🌈 مامان آیلین🩷🌈 ۲ ماهگی
تجربه زایمان۳
دیگه ساعت ۵اینا رسیدیم بیمارستان رفتم تریاژ قلبشو چک کردن مشکلی نبود بعد یکی از ماما ها معاینه کرد گفت ۴سانت بازی و ابریزش هم داری
زنگ زدن دکترم گفت امادش کنین منم میرسم الان
بعد یکی دیگه از ماما ها گفت میتونی هم طبیعی بیاری بیا برو طبیعی😓
یکی دیگش اومد شکممو دست زد گفت بچه درشته لگنش جالب نیست برا طبیعی خلاصه قشنگ دودل شده بودم هم میخاستم برم طبیعی میگفتم دیگه اینهمه درد کشیدم بعد که اون پرستاره اونجوری گفت گفتم نه میرم دردو‌میکشم بچم طوری میشه خدایی نکرده پشیمان میشم
دیگه یکم بعد دکتر اومد به همسرم گفته بود بزار بره طبیعی دیگه اینهمه درد کشیده😐همسرمم گفته بود نه نمیخاد اون داره میمیره از درد اخرش ببین چی میشه دیگه خلاصه منو اماده کزدن بردن اتاق عمل استرس داشتم خیلی 😓😓😕
همسرم یکم دلداریم داد و وارد اتاق عمل شدیم
سوند رو قبل بیحسی زدن برام اونقدر که اینجا بزرگش کردن نبود من اصلا نفهمیدم به ماما میگفتم زدی برا تموم شد گفت اره تمومه 😅
دیگه اتاق عمل پرستاره دستمو گرفت دلداریم داد از امپول بیحسی هم فقط پنبه الکلی که کشید رو‌کمرم سردیشو حس کردم دیگه حتی امپولو نفهمیدم کی زد گفتن دراز بکش دراز کشیدم پاهام اولش گز گز کردبعدش کم‌کم کلا بیحس شد
دکتر گفت بلند کن پاهاتو دیگه دیدن نمیتونم پرده کشیدن جلو صورتم و مارشونو شروع کردن
منم کلا دعا میکردم ذوق زده بودم که دخترمو الان میبینم
یکم بعد دکتر از زیر سینم چند بار فشار داد و صدای گریه دخترم بلند شد 🫠🫠🫠🫠
اولین حرف دکترم گفت ای جونممم چه بچه تپلیی کوفتس ماشاللع
بعدش بهم گفت بهت میگفتم بیا طبیعی اشتباه میکردیم نمیتونستی بچه رو بدنیا بیاری خیلی درشته ماشاللع
مامان Sevda🫀✨ مامان Sevda🫀✨ ۴ ماهگی
٢:

خلاصه رفتم زايشگاه منتظر موندم تا دكترم بياد اومد شروع كرد باهام صحبت كردن گفت اگه ازت پرسيدن چرا سزارين كردي بگو بچه مدفوع كرده بود يكم نازم داد بعد رفت گفت مريض منو آماده كنيد كه اومدن بردنم اتاق عمل خوابيدم رو تخت همه چيمو اناده كردن دكتر بي حسي اومد گفت ضد عفوني ميزنم يكم سرده ضد عفوني رو زد بعد هم بي حسي رو گفت فقط تكون نخور كه سوزنش نازكه اصلا هم درد نداشت فقط يه جايي يه دفعه پام پريد كه برگام ريخت🫤 گفت ببخشيد اشتباه من بود(مو به مو دارم بهتون توضيح ميدماا هيچي از قلم نميندازم😅)
آمپول رو زد گفت سريع دراز بكش همين كه دراز كشيدم پاهام شروع كرد سوزن سوزن شد و بعدش ديگه هيچي حس نكردم دكتر بي حسي گفت الان ميخوان ضدعفوني كنن متوجه ميشه چيزي نيست واقعا قشنگ ضدعفوني كردن متوجه شدم واقعيتش ترسيدم يكم گفتم من متوجه ميشم گفت بهت گفتم كه متوجه ميشي نترس ولي فقط همين ضدعفوني رو متوجه شدم ديگه هيچي متوجه نشدم تو سرمم آرامبخش زده بودن استرس داشتم اما خيالم راحت بود همينطور صلوات ميفرستادم كه صداي گريه سِودا اومد🥹 منم گريه ام گرفت لباسشو پوشوندن اوردن گذاشتن رو سينه ام خيلي حس قشنگي بود انشاءالله قسمت همه اونايي كه ني ني ميخوان💖✨
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)
مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
#2
من کل ترسم از همین سوند بود اخه میگفتن دردش وحشتناکه کلی استرس و عذاب خلاصه پرستار اومد گفت خودتو شل بگیر من تا اومدم درد حس کنم گفت تموم شد یعنی واقعاااا دردش از امپول زدن کمتر بود توی دلم گفتم خب اولین مرحله که میگفتن خیلی سخته تموم شد خلاصه بردنم قسمتی که اماده میکنن برای اتاق عمل سرم وصلم کردن تا نوبتم بشه برای عمل دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت میخوای بیهوش کامل بشی یا کمر به پایین گفتم واقعیتش من نمیدونم کدومو انتخاب کنم گفت اگه نظر منو بخوای کمر به پایین بهتر خواهر خودمم بود همینو میگفتم گفتم خب باشه کمر به پایین دکتر سال داری بود گفت اما چون چاقی شاید سوزن نرسه و نشه بیحست کنم حالا بازم امتحان میکنم اگر شد که چه بهتر اگر نه بیهوشت میکنن مشکلی نداری گفتم نه خلاصه بردنم اتاق عمل خانم دکتر داشت آماده میشد دکتر بیهوشی اومد گفت دولا شو نگاه نافت کن تا امپول بزنم ببینم میرسه سوزن یا نه باید بیهوشی کامل بشی من اونموقع از ترس گفتم نه نمیخوام بیهوش کاملم کنید گفت تو که از کمر میخوایی گفتم نه میتزسم گفت من الان وسایلارو باز کردم و بزار امتحان کنم اصلا ترس نداره گفتم خب باشه دولا شدم نگاه کردم به نافم یه لحظه حس سوزشی که امپول میزنن میسوزه اون حسو داشتم و دکتر گفت خداروشکر رسید و بیحس میشی الان گفتم همین یکی امپول کافیه مطمئنی بیحس میشه گفت اره نگران نباش بازم قبلش امتحان میکنن ببینن بی حس شده یا نه کم کم پاهام شروع کرد گز گز کردن و حسشون نمیکردم
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان ~°boy♡girl°~ مامان ~°boy♡girl°~ ۵ سالگی
رفتم رو تخت و گفتن با هر دردی که اومد زور بزن سر بچه خیلی نزدیکه چندبار زور زدم و یهو صدای بچه اومد وبا دوتا زور دیگه هم جفت اومد بیرون و تموم شدم و بچه رو گذاشتن رو بدنم و تماس پوست با پوست انجام دادن بعدش بچه رو دادن یکی از ماماها لباساشو بپوشونه و ماما شکمم رو ماساژ میداد که هرچی هست بیاد بیرون و گفت خونریزیت خیلی زیاده زنگ زدن دکتر اومد و معاینه کرد گفت رحم پارگی داره و یکم از جفت داخل رحم باقی مونده کلی اذیتم کردن و آخرش دیدن انقد گریه کردم والتماس کردم قسم خوردم چون واقعا تحملشو نداشتم خیلی زیاد درد داشتم دکتر گفت بزارینش رو تخت دیگه و ببرین اتاق عمل با بی حسی بقایای جفتش رو کورتاژ کنم و رحم رو هم بخیه بزنم بردنم اتاق عمل یه دکتر اومد بی حسی زد و شروع کردن انجام دادن تموم شدم و بردن فشار و نبضم رو‌کنترل کردن یکم بعدش بردن بخش و هنوز تا چند ساعت بی حسی رو داشتم و همش میومدن خونریزیم رو کنترل میکردن خداروشکر دیگه رفته رفته کم میشد تا اینکه ساعت ۱۲ ظهر دکتر اومد گفت دوتا گاز گذاشتم تو رحمت اونا رو برداشت و بخیه هام رو کنترل کرد و گفت خوبه ولی هروقت خونریزی داشتی خبر بده
مامان آیلین🩷🌈 مامان آیلین🩷🌈 ۲ ماهگی
سلام سلام تجربه زایمان من۱
دوستای قدیمی میدونن من تا اخرش میگفتم میرم طبیعی ولی تقریبا از وقتی وارد ماه نهم شدم لگن درد بدی گرقتم طوری که شبا از دردش گریه میکردم نمیتونستم بخوابم اصلا
بعد دیگه همسرم پاشو کرد تو یه کفش که نه تو تحمل درذ طبیعی نداری برو سزارین خلاصه ۳۷هفته تمام رفتم دکترم معاینه کرد گفت لگنت خوبه
ولی بازم همسرم میگفت نه وزن بچه هم زیاده برو سز
دکتر خودم یه دکتر دیگه معرفی کرد من میخاستم برم اون دکتر بگم طبیعی میخام بعد رفتیم پیش دکتر همسرم گفت منم میام تو با دکتر حرف بزنم
دیگه رفتیم همسرم گفت خانوم دکتر شما سزارین بنویس 😓😓😓دیگه منم استرس گرفتم چون از اول برا طبیعی خودمو اماده میکردم
بعد دکتز گفت چهارشنبه بیا نامه بدم
اقا من از مطب دکتر اومدم بیرون کمر درد بدی گرفتم ولی گفتم دیگه عادیه وزن بچه زیاده
خلاصه تا چهارشنبه کمر من خسلی زیاد درد میکرد
چهارشنبه رفتیم مطب دکتر نامه بگیریم به دکتز گفتم من کمرم درد میکنه گفت اشکال نداره شیاف اینا مینویسم استراحت کن دوشنبه وقت عملته
مامان ایلیا مامان ایلیا ۲ ماهگی
(تجربه زایمانم پارت 2)
خلاصه نوبتم شد رفتم داخل خانومه گفت شلوار و شورتتو در بیار دراز بکش منم دراز کشیدم و اومد دستکش دستش کرد یه ژلی هم زد روی دستکش و دستشو داخل کرد چنان دردم گرفت اشکم در اومد بعدش گفت مریض کی هستی گفتم دکتر آیتی گفت خوبه خانم دکتر الان بیمارستانن میگم بیان خودشون ببینن دیگه زنگ زد دکتر گفت مریضتون اومده درداش شروع شده سه سانت و نیمم بازه بیاین خودتون یه نگاه بندازین دکتر اومد و معاینه کرد ( البته با اینکه دکتر خودش ژل نزد به دستکشش و معاینه کرد اصلا دردی نداشتم انگار نه انگار😅) دیگه دکتر هم معاینه کرد گفت باید بستری بشی گفتم یعنی وقتشه من هنوز قرار بود امروز بیام مطب برای معاینه لگن😂 گفت نامه دادم بهت گفتم بله گفت خب مدارکاتو بده و کارای بستری شدنتو انجام بده دیگه جاریمم همه مدارکو داد و دیگه منو ساعت 12:30 ظهر بستری کردن رفتم داخل اتاق قبل سرم بزنن گفتن اگه میخوای بری سرویس برو منم با اینکه نداشتم ولی رفتم و دیگه اومدن سرم زدن و رسما بستری شدم😂 حالا دردام هی میگیره ول میکنه اصلا یه حالی گرسنمم بود ولی دیگه چیزی نخوردم فقط جاریم یه رانی با بیسکوییت خریده بود داد که اونم نخوردم بعد اومدن پرسیدن بی حسی اپیدورال میخوای گفتم بله دیگه نوشتن برام و رفتن ساعت 3:30 ظهر بود دردام شدت گرفته بود گفتم توروخدا بیاین بی حسی بزنین گفتن عزیزم تا چهارسانت نشی نمیتونیم بزنیم باید تحمل کنی خلاصه ساعت 4 بود که دیدن خیلی بی قراری میکنم اومد معاینه کرد گفت چهارسانتو نیمی و رفت صدا زدن اومدن واسم اپیدورال بزنن مسئول بی حسی من خانوم نمازی بود که خیلی مهربون بود اومدن گفتن پاشو بشین تا آمپول رو بزنیم منم دیدم اوه اوه دوتا آمپول بزرگه خدایا چقدر درد قراره بکشم خدایا