آخر های زایمان چقد دل آدم میگیره من این روزا خیلی گریه میکنم همش میگم کاش خانوادم کنارم بودم میرفتم خونه مامانم این روز های آخر بارداری او نمی فهمیدم اونا میومدن خونه ام غذا درست میکردم باهم میخورم حرف میزدم میخندیدم همش تو این فکرم موقع زایمان چیکار کنم مامانم پیشم نیست یادش میوفتم گریه ام میگیره دیروز مامانم زنگ زد چهار روز گوشی شون خراب شده بود زنگ نزده بود همینکه صداشو شنیدم گریه کردم اونم گریه کرد گفت هر شب سرم رو بالشت میزارم چشمای رنگی ات یادم میاد ابرو ها لب هات هم وجودت تک تک یادم میاد مامانم اینجوری گفت خیلی گریه کردم چقد خداوند ج مادر مهربون آفریده من خودمم مادر میشم هروز بیشتر قدر مادرم میدونم بیشتر دلتنگ مادرم میشم من با شوهرم گفتم من میخام خودم خوب بشم بچم سالم دنیا بیاد اگه قرار باشه کسی بمیره منم ولی میخام بچم چیزی نشه مادر اینجوریه مادر خیلی مهربونه 🥺🥺🥺🥺

۱۴ پاسخ

عزیزم من سه تا بچه تو غربت بدنیا آوردم
از پسش برمیای دیانا جان
خدا بزرگه و در کنارت شوهرتو داری
انشاءالله به سلامت زایمان میکنی دخترتو بغل میگیری . مامانت رو بیشتر ازین ناراحت نکن زنگ زد فقط بخند.

خداحفظشون کنه واقعا دوری از مادر خیلی سخته خودم با جون دلم درک میکنم🥲🫂

عزیزم منم دخترمو تک تنها دور از خانواده بودم. خداروشکر که شوهرت هست به زودی دختر گلت هم میاد دیگه تنها نیستی

🫂
خدا رو شکر همسرت هست

عزیز دلم انشالله به دنیا میاد میشه مونستر همدمت روزهای تنهائیت اینقدر سرگرم میشی که حد نداره زمان در گذر این روزهام میگذره

باز همین که صحبت میکنی باهاش خیلیه برا من که فوت شده 😮‍💨

عزیزم با اینکه خداروشکر پدرمادرم پیش منن و تنها نیسم هرروز میان بهم سر میزنن ولی درکت کردم با خوندن پیامت بغض کردم... همین ک هستن خداروشکر کن..

الهی عزیزم
خیلی سخته درکت میکنم
منم دوتا دخترم رو توی غربت بدون این که مادرم کنارم باشه ازم مراقبت کنه و کنارم باشع
زایمان کردم و بچه هامو بزرگ کردم خیلی سخت بود اما سخت تر این‌که دوست داشتم مادرم کنارم باشه اما اون کجا من کجا 🥺🥺🥺

عزیزم مطمئن باش خدا هوامونو داره
منم از خانوادم دورم
و تهران تنهام

😔🫂.

الهی عزیزم منم از مادرم و خانوادم دور هستم و روزهای اخر بارداریم دلم زیاد تنگشون میشه سخته واقعا، میفهممت اما ایشالله کوچولوت که بدنیا اومد میری پیششون مدتها میمونی و این روزات جبران میشه

منم وقتی بچم بدنیا بیاد مامانم نمیتونه بیاد پیشم تو این شهرم غریبم😔

مثل من..... لحظه ی زایمانم هی دست مادرمو بوسیدم و گفتم ببخش، حلالم کن ... زنده هاشون موندنی... رفته هاشون قرین رحمت الهی

شوهرت که هست حداقل بعد بچه کوچیک نداری اولی باز راحتی دومی با فاصله سنی کم خیلی سخته ترررع🤒

سوال های مرتبط

مامان خوشکله🇦🇫 مامان خوشکله🇦🇫 هفته سی‌وپنجم بارداری
مامان آوینا مامان آوینا روزهای ابتدایی تولد
مامان علی.عباس.طاها مامان علی.عباس.طاها روزهای ابتدایی تولد
انگار همین دیروز بود که رفتم خبر بارداری دومیم به مادرم بگم که خبر تصادف مادرم دادن دنیا رو سرم خراب شد بعد اون چند بار بهم گفتن باید عادت کنی بدون مادر زندگی کنی گفتم خدا یعنی. حق من این بود. آنقدر گریه کردم اربابم حسین صدا کردم گفتم من راضیم مادرم رو تخت باشه تا آخر عمر نوکریشو کنم. ولی کنارم باشه. قربونت اربابم برم بعد اون مادر یکم حالش بهتر شد تا 17مرداد سال 1400دوباره عملش کردمدوباره دکترا گفتن فقط یک ماه میمونه. ومن ماه آخر بارداریم بود هر روز که زدیم شهریور میشدم ترسم بیشتر میشد. چون من 16شهریور باید میرفتم بیمارستان برای به دنیا اومدن پسردومم و بلاخره با هر سختی بود روز موعود رسید و من پسر بزرگم گذاشتم پیش خواهرم رفتم بیمارستان و زایمان کردم. ولی با اون استرسی که من داشتم. افت ضربان قلب پیدا کردم داداشم ترسیده بود اون جوری که خودش میگه وقتی جلو در اتاق عمل وقتی خبر دادن بچه سالم ولی من رو بردن مراقبت ویژه. تنها کلمه که گفته یا حضرت عباس بود گفته بود که اگه خواهر خوب بشه اسم پسرش به نیت اسمت میزایم عباس. تا بعد دو روز من حالم خوب شد. وبعد چند روز برگشتم خونه خداروشکر هم مادرم خوب بود هم. خودم از رو این موضوع سه سال میگذره و من قرار برای عشق مامان تولد بگیرم و هر سال یاد اون روزا میفتم خداروشکر مادرم امسال با پایی خودش راه می‌ره میخواستم بگم تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیفته. همیشه یادمون باشه خدا خیلی بزرگ
مامان خوشکله🇦🇫 مامان خوشکله🇦🇫 هفته سی‌وپنجم بارداری