سوال های مرتبط

مامان هیراد مامان هیراد ۳ ماهگی
خلاصه شوهرم مکند پیشم رفت خواهر شوهرم آورد پیشم مامانم خواهرم کوچیکه گفت می‌ترسه الان اگه بیارمش کسی پیش خواهرم نیست خلاصه ساعت پنج رفتیم بیمارستان چکاپ دوتا پرستار اومدن گفتن الان چ وقت اومدنه میخوابیدیم یکم صبح میومدی میگفتم درد دارم میگفتن زیر شکمت گفتم نه تو کمرم و پهلوهام و باسنم و واژنم گفتن خونریزی لکه بینی ترشح و آبریزش گفتم هیچی فقد ترشح تخم مرغی دارم و حالت تهوع هرچی دستگاه ضربان قلب برا پشنیدن ضربان قلب بچه گذاشتن رو شکمم هی تیکه تیکه بود و کند گفتن برو یه چیزی بخور چون از دیشب چیزی نخوردی بچه گشنشه خلاصه شوهرم آبمیوه و کیک و و.. گرفت خوردم بعد یه ساعت دوباره رفتم گفتن بازم کنده برو خونه بستنی بخور حلیم سرشیر غذا و ... بخور بعد بیا رفتم یکم خوردم حلیم از درد اشتهام کور شده بود خلاصه رفتم دوباره بیمارستان دیگه حالم خوب نبود زنگ زدن دکتر گفتن این ضربان قلب بچه پایینه دکتر گفت بستریش کنین خلاصه بستری شدم هرچی آمپول فشار سرم و .. میزدنم دردمیکشیدم ولی دریغ از یه سانت باز شدن یا خونریزی و .. دیگه هرچی ضربان قلب و نوار قلب میگرفتم تیکه تیکه بود سه تا آمپول فشار بهم زدن دیگه خودمم ضربان قلبم اومد پایین بهم ماسک اکسیژن و سرم قندی د... زدن به دکترم زنگ زدن گفتن تعطیله امروز کسی نیست حالشم خیلی بده گفت ببرینش اتاق عمل آماده کنین این نمیتونه طبیعی زایمان کنه باید سزارین بشه وگرنه یکیشون از بین میره
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۸ ماهگی
پارت دوم .
رسیدیم بیمارستان یه ماما بود تو بخش با دیدن من گفت عه بازم که تویی چرا اومدی دوباره گفتم کیسه ابم پاره شده توروخدا بستریم کنین گفت برو دراز بکش دیدن بله بازم دوسانتم بازم ولی کیسه پاره شده بالاخره بستریم کردن رفتیم زایشگاه که نگم براتون از شانس من جمعه بود دکتر خودم نیومد مامای بخش گفت چون مریض نیس خودمون بهت میرسیم نگران نباش خلاصه که ازدرد کمر نمیتونستم بخوابم چند شب هم بود نخوابیده بودم باورتون میشه چشام تار میدید همرو یکسره هم گریه میکردم جراح اومد کیسه ابمو کامل پاره کرد کیسه ابم ۲۹ بود انقد ابم زیاد بود شد دریای عمان😂انگلولک کرد گفت هنوز دوسانتی بهم امپول زدن امپولو که زدن حالت تهوع گرفتم بالا اوردم گفتن نترس امپول اثر کرد یه چند ساعت که گذشت منم همونجوری باز مونده بودم فقط گریه میکردم از درد کمر اومدن معاینه کردن تقریبا ساعت ۱۲ اینا بود گفتن عالیه ۹ ساانت بازی یکم دیگه گفتن سر بچه دیده میشه منم تو همون شرایط گریه میکردم میگفتم منو ببرین سزارین نمیخام دیگه طبیعی بیارم گفتن نه وضعیتت خوبه یه چند ساعت دیگه زایمان میکنی ساعت ۱ که شد دیگه فول فول شدم گفتن زور بزن یعنی هرچی درتوانم بود فقط زور زدم بچه که اومده بود تو لگنم از بالای شکمم فشار دادن وخلاصه تا ساعت ۳ زایمان کردم اما اصلا جیغ نکشیدم تا وقتی بچه بیاد جفتم که نصفش چسبیده بود به شکمم هرکاری کردن نیومد دست دکتر تا کجا تو شکمم بود ازدردش نگم افتضاح بود بهم گفتن جفتت اومد نگونصفش مونده که بعد ده روز خونریزی شدید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم به زور امپول و سرم جفتم اومد خیلی خلاصش کردم براتون ولی من خیلی اذیت شدم
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۳ ماهگی
خلاصه از ساعت ۳ و نیم تا ۴ که مامای همراهم بیاد این وضع من بود 😂
مامای همراهی که گفتم همون روز رفته بود کربلا و من گفتم اون خانوم مهربونه که دیشبش بهم گفته بود سجده برو فردا میای واسه زایمان بیاد به عنوان مامای همراه
(اسم همه ماماها و دکترم و بیمارستان رو آخرکار میگم)
مامای همراهم اومد و واسم عود چوب صندل روشن کرد که آرامبخش بود و واقعا تو کم کردن درد و آروم کردنم تاثیر داشت
من شنیده بودم نادعلی واسه زایمان خیلی خوبه ، رفتم نادعلی با صدای علی فانی رو دانلود کردم و واسه خودم گذاشتم
همزمان با یاعلی گفتناش روی توپ میپریدم بالا و پایین و واقعا اینم یه ریتم برام ایجاد کرده و تاثیر مثبت داشت
جونم براتون بگه مامای همراهم اومد و گفت شدی ۵/۵ سانت و عالی داری پیش میری
چند تا ورزش بهم دادن تا ساعت ۵ و نیم که کیسه آبمو زدن
وقتی کیسه آبمو زدن گفتن خیلی تحت فشار بوده ظاهرا و جالب بود که کیسه آب من خیلیم مایع آمنیوتیک نداشت ، کلا اندازه یه لیوان آب اومد
(ورزشایی که بهم دادن رو هم آخرکار میگم)
ساعت ۵ و نیم وقتی من ۶ سانت و نیم بودم کیسه آبمو زدن و اینم بگم که مامایی که کیسه آبمو زد گفت بهم بگو من تو درد برات کیسه آبو بزنم که اذیت نشی
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
دوباره منو بردن بیمارستان احساس میکردم گردن کمرم هرچی استخون تو بدنم هست داره فشار میاد بهش انگار یه نیسان رومه حالت تهو هم یه طرف رفتیم اونجا بهم دو سه تا آمپول زدن گفتن به سلامت روز بعدش وقت داشتم پیش دکتر خودم رفتیم اونجا من حالم بدتر بدتر اصلا خوب نمیشدم گفت دوغ بخور کلسیم زیادی داره برات سرم می‌نویسم اینا ،یه سرم غذایی زده بود که من رفتم درمونگا بزنم گفت این هیچی نداده توش بزنی سرم خالی اثر نداره خانمه خدا خیرش بده هم برای تهوم هم برای دردم آمپول زد توش من این دردارو تا ۲۰روز بعد زایمان داشتم که کم کم برطرف شد اما خیلی سخت بود از یه طرف خواب بچم میزون نبود نیاز به استراحت داشتم اما نمیشد من خیلی اذیت شدم درسته مادرم و همسرم کنارم بودن اما من وسواس تو هر کاری دارم و این منو زیاد اذیت کرد نکته جالبی هم که داره اینه که میگفتم دخترمو که بیارم پشت بندش پسرم میارم که بعد اینکه از اتاق اومدم بیرون به غلط کردن افتاده بودم 😂میگفتم تا عمر دارم همین یکی خدا برام نگهداره اینم تجربه من سخت بود اما قشنگ بدون تکرار بود برام
از یه طرف هم درد سینه داشتم دوست نداشتم شیر بدم بهش و بچم شیر خشکی شد اینم از تجربه من 😍