تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۴
این آمپول رو زدن چون من ناشتا نبودم حالت تهوع گرفتم چون شکمم هم بی حس بود خیلی بزور معذرت میخوام اوق میزدم یه نایلون آوردن و یکمی گلاب به روتون همون طوری خوابیده بالا اوردم نگو آوردن بهم آمپول حالت تهوع زدن منم به اون آمپول حساسیت دادم تنگی نفس میگیرم که گرفتمم هی نفسم سخت در میومد و یکی از دستام هم به شدت درد میکرد دست چپم بود هی میگفتم نفسم در نمیاد میگفتن نترس ما داریم چک میکنیم اصلا مشکلی نیست ولی من واقعا اذیت بودم اوردن اکسیژنم گزاشتن برام ولی خیلی اثر نکرد فقط حضرت زهرا رو صدا میزدم که کمکم کنه یکم گذشت دیدم بدنم تکون میخوره انگار یچیزی رو دارن از شکمم میکشن بیرون کاملا حسش میکردم ولی بدون درد فهمیدم بچست دکتر گفت سرشو گرفتم یکم بعد الهی قربونش برم صدای گریه بچمو شنیدم و همون طوری پرسیدم خانم دکتر حال بچم خوبه ؟ ریه اش مشکلی نداره که خدا رو هزار مرتبه شکر گفتن خوبه

اوردن صورت پسرمو چسبوندن به صورتم خدای من خیلییی حس خوبیه ماسک اکسیژنم برداشتن هی بوسش میکردم میگفتن ببریمش یا نه میگفتم بزارید یکمم باشه خلاصه وقتی خواستن ببرن بچمو ازم که جداش کردن جیغ زد قبلش که نزدیکم بود ساکت ساکت بود خودشونم از این اتفاق خندشون گرفت...

۴ پاسخ

مبارکه عزییزم به سلامتی🩷🩷

عزیزم کدوم شهری ؟
واینکه چرا سز اجباری بودی؟

ای جانم به سلامتی انشالله سایه پر مهرت مستدام باشه بالا سر گل پسرت

به سلامتی ایشالا. ۱۲۰ساله بشه گل پسرت.
منم شنبه نوبت عملمه و بشدت میترسم...دعا کن واسم

سوال های مرتبط

مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۵

اقا خلاصه بچه رو که بردن من دیگه صبرم داشت تموم میشد چون نفسم سخت در میومد میخواستم زودتر تموم بشه هی به دکتر میگفتم خانم دکتر خیلی مونده اونم میگفت نه نگران نباش

وقتی اومدم اتاق عمل بهم گفتن وقت عمل نه زیاد صحبت کن نه سرتو تکون بده چون سر درد میگیری بعدش خیلی شدید ماشاءالله منم هر دوشو خیلی انجام دادم
مثلا وسط عمل دیدم یه پرستار ماسکش شد کلا خون شد ترسیدم گفتم حتما خونریزی اینا دارم گفتم چی شده اتفاقی افتاده گفتن نترس نفسم در نمیومد هی سرمو برمیگردوندم چپ و راست بلکه یکم بهتر بشم از یه طرفم درد شدید دستم اونقدر بود که گفتم نمیتونم نگه دارم بسته گفتن باز میکنیم فقط دستتو پشت پرده نیار اصلا منم هی دستمو ماساژ میدادم ولی خوب نمیشد فک کنم اثر همون آمپول بود که بهش حساسیت داشتم

خلاصه جونم براتون بگه که ماساژ رحمی هم تو اتاق عمل دادن و منو انتقال دادن تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا گفتم درد دستم زیاده اوردن یه مسکن زدن خواب اورم بود خوبم کرد میخواستم بخوابم که دیدم پرستار پسرمو اورد برای تماس پوست به پوست و اینکه بچه سینه رو مک بزنه یکم بعد بچه رو گزاشتن پیشم دیدم دستشو میخواد بکنه تو چشمش از ترس اینکه چیزیش بشه نخوابیدم به پرستارا هی میگفتم دستشو بکشید میکنه چشمش
مامان نیلا 🍓🍬 مامان نیلا 🍓🍬 ۶ ماهگی
مامان امیرحسین💔 مامان امیرحسین💔 ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳ :
تایم استراحتم به بقیه توجه میکردم واقعا تاثیر اپیدورال رو دیدم تخت کناریم و روبه روییم تقریبا باهم بودن ۴ سانت مه شدن تخت کناریم اپیدورال زد روبه رویی قبول نکرد تخت کناریم گرفت خوابید یکساعتی کم کم اثر اپیدورال داشت میرفت یه ربعی درد کشید باز براش زدن(اپیدورال رو هر دوساعت میزدن) ولی روبه رویی خیلی درد کشید جیغ میزد به ۷ سانت رسید گفتن سجده برو کناریم ولی خیلی دردای کنترل شده ولی حالش بد هی جیغ میزد یچیزی داره میاد بیرون زایمانم اول روبه رویی رو بردن بعد کناریم اینم که میگن اپیدورال زایمان رو طولانی میکنه به نظرم دروغه این وسط منم هی دستگاه آژیر میکشید هی برام آمپول زدن دیگه دیدن قابل کنترل نیست ۲ ، ۳ سانت بودم سوند آوردن ساعت ۴ صبح خیلی ترسیدم ولی اینقدر که سوند برام درد داشت هیچی نداشت درد و سوزش سوند بود بود تا توی اتاق عمل برام بی حسی زدن دیگه نفهمیدم نه تنها از برش شکم تا بیرون اوردن بچه هیچی نفهمیدم حالم خیلی بد بود از درد خسته بودم وسط عمل هی خوابم میبرد بچه رو بیرون اوردن ولی نیاوردن نزدیک صورتم از دور نشونم دادن و بردنش اینقدر بیحال بودم حتی نا نداشتم بگم بیارینش بعدم بردنم ریکاوری تو ریکاوری از سینه بالا بدنم شروع به لرز کرد اینقدر بد میلرزیدم تختم میلرزید اصلا قابل کنترل نبود و همین باعث شد تا چند روز بعد بدن درد شدید بگیرم بعدم رفتم تو بخش بچمو دیر آوردن وقتی آ‌وردن حتی نتونستم بغلش کنم اون روز واقعا بد گذشت فرداش یکم بهترشدم تونستم بچمو بغل کنم تازه فهمیدم مادرشدن چیه برای من سزارین خیلی بد بود اصلا پیشنهاد نمیکنم
مامان دلارام🤍🩷 مامان دلارام🤍🩷 ۲ ماهگی
دیگه دیدم پرده سبز رو کشیدن جلو صورتم برام ماسک اکسیژن گذاشتن بعد حس کردم که داره شکمم رو با بتادین پاک میکنه گفتم خانم دکتر من حس دارم گفت الان بی حس میشی چون میترسیدم حس داشته باشم و تیغ بکشه دیگه دیدم پاهام حس نداره انگار فلج شده بعد حس کردم عین یه چیز تیز کشیده شد رو شکمم یکی دو تا سه تا چهار تا پنج تا تا هفت لایه کلا می‌فهمیدم ولی درد نداشت فقط حس بود بعد رسید به بچه چون خیلی بالا بود کشید آورد پایین یه لحظه صدای گریش اومد و من پا به پای اون گریه میکردم میگفتم فقط بیارین ببینم دیگه دیدم حالت تهوع بد دارم انگار دارم بالا میارم بهشون گفتم برام آمپول زدن دیگه شکمم فشار دادن خون ها رو خالی کردن با شلنگ عکس نینیم رو برام آوردن دیدمش خوابیده بود بعد خودش رو آوردن خیلی حالم خوب بود ذوق داشتم دوباره ببینمش بعد لایه به لایه برام دوختن عمل تموم شد منو گذاشتن رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری
اونجا هی بهم می‌گفت پاتو تکون بده ولی خوب من حس نداشتم نمی‌تونستم حدودا یه نیم ساعت شد تا من تونستم یه کمی تکون بدم منو بردن تو بخش تا ساعت پنج عصر من هیچ دردی نداشتم بعد اون درد اومد سراغم ولی برام تو سرم مسکن میزدن ‌بعدش هم شیاف الان هم خوبم فقط یه کمی درد دارم اونم شیاف خوبم می‌کنه اینم تجربه من سر عملم برای همه خانم ها دعا کردم
مامان حنا🌼 مامان حنا🌼 ۶ ماهگی
پارت دوم سزارین
خلاصه بعد از بی حسی طولی نکشید صدای بچه رو شنیدم و بچه رو بعد از تمیز کردن آوردن گذاشتن رو صورتم و بعد بردنش سریع .
و دیگه کارهای بخیه و بعدش هم بردنم اتاق ریکاوری که اونجا خیلییی بد بود همش میلرزیدم ، لرز شدید داشتم راستی پمپ درد هم زود بهم وصل کردن که درد نداشته باشم
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری بودم تو همون بی حس بدونم شکمم رو ماساژ دادن که خداروشکر درد نداشت
و بعد بهم گفتن پاهام رو تکون بدم وقتی دیدن میتونم تکون بدم گفتن ده دقیقه دیگه میبریمت بخش
و تو بخش خیلی گیج و بی حال بودم بیشتر بخاطر گرسنگیم بود
راستی اینو نگفته بودم وقتی بی حسی بهم زدن حالت تهوع شدید گرفتم و نزدیک بود بالا بیارم که سریع تو سرم برام ضد تهوع وصل کردن خداروشکر
اینم بگم که در آوردن سوند هم اصلا درد نداشت فقط باید شل بگیریم خودمون رو
بعدش هم برای اینکه دردام کمتر شه شیاف میزدم هر چند ساعت یه بار دو تا دوتا
اگه سوالی هست و چیزی نگفتم بپرسین جواب میدم😊❤️
مامان فندق💙 مامان فندق💙 ۳ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان سزارین

وارد اتاق عمل شدم هنوز لرز داشتم، من اینقدر تجربه زایمان خونده بودم و آشنا به کارا که اصلا استرس نداشتم
فقط یه لحظه وقتی چراغهای اتاق عمل رو دیدم تو دلم گفتم حالا یه هفته دیگه هم مونده بود تو شکمم هم خوب بودا😅
خلاصه تو اتاق اینقدر همه مهربونم بودند و ازت سوال میپرسم که به استرس فکر هم نکنی، دیگه دکترم اومد و یکم باهام حرف زد و پروسه بی حسی شروع شد
آمپولش خیلی درد نداره و در حد یه آمپول معمولی بود و پا شروع به داغ شدن و بی حس شدن می‌کنه
تا جایی که زدن بتادین رو حس کردم ولی حس سردی و گرمی نداشتم و دیگه چیزی حتی حس نکردم و به خاطر پارچه جلوم چیزی هم نمیدیدم فقط یکی دو جا تکونهای خیلی شدیدی می‌دیدم ، یکم حالت تهوع داشتم که برام ضد تهوع زدن. با شروع عمل من فقط یاد همه میافتادم و دعا میکردم که صدای گریه شو شنیدم و آوردن گذاشتنش روی صورتم، خیلی صورتش داغ بود و حس خوبی داشت.
بعد آوردنم ریکاوری ، که همچنان لرز شدید داشتم ولی به خاطر هیتر گرم شدم و آروم شدم.
مامان ملورین🤰👼🩷 مامان ملورین🤰👼🩷 ۵ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین)🌱💖
پارت سوم
خانوما ببخشید که دیر میزارم چون همین جا دارم مینویسم 🥴💓
خلاصه که بچه رو که کشیدن بیرون من یه حالت منگی داشتم خوابم میومد انگار متوجه نبودم ولی سرمو چرخوندم دیدم دارن بندناف دخملم میبرن بعد آوردن چسبوندن لپشو به صورتم نگم که چقدر حسش قشنگ بود دلم نمیخواست جداش کنن ولی چون تازه سرماخوردگیم خوب شده بود ترسیدم سرما بخوره بهش زود گفتم من سرماخورده بود بهما ببرینش
با این که معدم پربود چون صبحانه خورده بودم آبم خورده بودم یدونه ناهار نخورده بودم ولی خب حس حالت تهوع نداشتن خداروشکر همون لحظه هم که بچه رو کشیدن کنار من یه حس آرامش بهم دست داد خوابم برد یه لحظه صدای دکتر و شنیدم که می‌خواست باهام صحبت کنه بعد گفت عه خوابه اونا هم گفتن آره دکتر هم رف😂🤦‍♀️
همین که پرده رو برداشتن انگار به خوردم اومدم بیدار شدم تمام تنم داشت میلرزید سردم بود خیلی لرز داشتم بردنم ریکاوری پتو دوتا کشیدن روم گرمم کردن اما همچنان داشتم میلرزیدم همشم دلم آب میخواست خدا خیرشون بده اندازه دو قاشق بهم آب دادن 😬😂🤦‍♀️
بعد یه خورده که لرزم کمتر شد فرستادنم بخش ادامه ....
مامان لیام🧸 مامان لیام🧸 ۷ ماهگی
آقای دکتر بهم گفت که پاشم و دستم بزارم رو زانو و کله مو به سمت سینه خم کنم😌
منم پاشدم و تمام اینکارایی که گفتو انجام دادم🫠
قبل آمپول بتادین زد که خنک بود خیلی 😬
آمپول رو که زد از کمر به پایین سردم شد🥶
بعد بهم گفت دراز بکشم...
دراز که کشیدم از کمر به پایین گرم شد و سنگینی کرد😶‍🌫️
یهو بی حس شد
من اصلا دردی از ناحیه آمپول و قسمت آمپول حس نکردم...
ولی اینکه نمیتونستم پاهامو تکون بدم اذیتم میکرد🫥
انگار لجم میومد چرا نمیتونم زانومو دولا کنم😂

چون از شب قبل ناشتا بودم خیلی شدید تشنه م بود و حالت تهوع داشتم...
بهم دو قطره نمیدونم چی دادن که حالم بهتر شد🤦
هم تشنگی...
هم حالت تهوع...
هم استرس... آخه خوابم گرفت🤣

از این خوابای بیهوشی نه ها...
از این خوابای که همه چیو می‌شنوی ولی چشمات بسته س🫢😐
من حتی خوابم می‌دیدم😮‍💨

خلاصه بهم اکسیژن وصل کردن که حالم بهتر تر شد...
کلا فکر کنم عمل نیم ساعت طول کشید...

بچه رو که در آوردن دکتر گفت دو دور بند ناف🤦
فهمیدم این بچه انقد اون تو شیطونی میکرده که دو دور بند ناف دور گردنش بوده🫢
بعد آوردنش بهم نشون دادن منم انقد بی حال بودم نتونستم گریه کنم😐🤣
ولی خدایی حس خیلی عجیبی بود
نمیتونستم باور کنم🤕

اینم یه تقلب دیگ...
حتما داخل اتاق عمل بگید که براتون پمپ درد بزارن🖐🏻
چون اگه بیاید بیرون ممکنه قبول نکنن

پارت۳
مامان رادین مامان رادین روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین#پارت_۳
باید بگم که امپول بیحسی برای من هیچ دردی نداشت ۲ تا امپول زد که امپولای عضلانی که میزنیم بیشتر از اون درد دارن و این واقعا هیچی نبود بعدش سریع دراز کشیدم و حس کردم که آب جوش تو رگام جریان داره و پاهام داغ شده بود ولی انگشتام رو مبتونستم تکون بدم که کم کم حس اونام رفت و پارچه سبز کشیدن جلو صورتم ....بخاطر استرس ضربان قلبم بالا رفت ک دکترم گفت آروم باش تا ماهم بتونیم ریلکس کارمونو انجام بدیم لطفا صلوات بفرس آروم بشی منم همینکارو کردم ولی دکتر بیهوشی که بالا سرم بود رفت و یکی رو صدا زد و اون اومد وضعیت رو چک کرد و گفت بعد درآوردن بچه نمیدونم چی چی بزنین بهش ....دکتر کارش رو شروع کرده بود و من از تکونایی که میخوردم متوجه میشدم ،۵دقیقه که گذشت دکترم گفت دخترم میخوام شکمت رو فشار بدم نترس همین رو که گفت من فشار رو حس کردم کامل و بلند یه آیی گفتم بعدشم صدای ساکشن و گریه پسرم اومد بعد بردن بچه رو تمیز کردن و شنیدم که وزن و قدش رو میگن یه نفر اونجا بود که مینوشت پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم که همون لحظه آروم شد و دیگه گریه نکرد😂🥲حالا من بودم ک گریه میکردم مگه اشکام بند میومد در همین لحظه ها بود ک ماسک اکسیژنی که رودهنم بود تلخ شد و من به سرفه افتادم که دکتر بیهوشی گفت تلخ شد؟ گفتم اره گفت حله فهمیدم یه چیزی تزریق کرده 🫠🫠که من چشام داشت میرفت و میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم هم دکتر و دستیارش داشتن در مورد رابطه عاشقانه یکی حرف میزدن و صداشون نمبذاشت هم شکمم شدیدا قاروقور میکرد و اینو قشنگ حس میکردم(به من گفته بودن فقط سوپ بخورم برای شام که حس میکنم خیلی کم بوده 🥲🥲 واقعا گرسنگی اینقدر اذیت کرد که خود عمل نکرد)
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان دخملی💗👼🏻 مامان دخملی💗👼🏻 ۱ ماهگی
2باورتون شاید نشه۸نفر اومدن فقط دکتر خودش خانم بود از دکتر قلب بگر تا هر دکتری که اونجا بود اومدن وای انقدر مهربون بودن حرفیای دیگه میزدند که من سرگرم بشم دکتر بیهوشی خیلی خوب بود گفت نترس هرکاری بخوام انجام بدم قبلش بهت میگم خب گفت الان سردت میشه میخوام بتادین بزنم به کمرت گفت حالا میخوام امپول بزنم خودت روشل بگیر که دردت نگیر همین که زد من خودمو سفت کردم که دردم گرفت خب امپول دوم که زد درد نگرفت فقط فهمیدم که زد پام بی حس شد اما همه چیز رو میفهمیدم سوند هم وصل کرد بهم اکسیژن وصل کردن یهو فشار افت کرد شندیم گفتن فشار اومده رو چهار دکتر بیهوش دست به صورتم میزد میگفت خوبی من نمیتونستم حرف بزنم سرم رو فقط تکون دادم داشتم میشیندین که میگفت به دکتر بگین زود بیاد کار عمل اینو انجام بده که حالش بده راستی این وسطا برام اهنگ هم زده بودن🥹😅یه امپول دیگه زدن دوباره فشارم برگشت یهو حالت تهوع گرفتم بخاطر همون اب بود دیگه یه امپول دیگه زدن خلاصه عمل شروع شده من تکونا رو حس میکردم یه اخ گفتم صدای نی نیم اومد بعدش هم سرکلاژ وپساری رو در اورد ،خداروشکر که دکترم و ادمای بیمارستان و اتاق عمل عالی بودن،پمپ درد هم داشتم اما درد بدش برامن خیلی بود🥲
مامان نی نی قشنگه مامان نی نی قشنگه ۱ ماهگی
تجربه زایمان
قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی چون خونرسانی به جنین کم بود و ممکن بود خطرناک باشه سزارین رو انتخاب کردم، صبح روز سه شنبه ۱۷ مهر ساعت نه و نیم با مادر و همسرم به بیمارستان رفتیم. دیگه سرم زدن و چند ساعت منتظر بودم. تا اینکه بالاخره ساعت حدود ۲ بردنم اتاق عمل. البته قبلش سوند وصل کردن که خیلی بد بود. گفتم نمیشه بعد بی حسی سوند وصل کنید گفتن نه! واسه من که سوند سخت بود ولی همه میگن سوند رو اصلا حس نمیکنی. خلاصه رفتیم اتاق عمل، اونجا هم آمپول بی حسی زدن که اصلا سخت نبود و مثل یه آمپول معمولی بود. بعدش گفتن دراز بکش و پاهاتو بلند کن که نتونستم پامو بلند کنم. یه پارچه کشیدن جلوم و عمل رو شروع کردن. درد نداشت ولی حس میکردم دارن یه کارایی میکنن. منم هی حرف میزدم بعد دکتر گفت واسش مسکن بزنید. مسکن نبود بیهوشی بود که البته خدا خیرشون بده اگه نمیزدن خیلی بد میشد. البته بیهوشی کامل نبود ولی خب یه کم بود مثل یه حالت خواب و بیداری. وسطاش بچه رو نشونم دادن که چون بیهوش بودم در حد یک ثانیه یادمه
ادامه در پارت دو