بچه ها دیشب رفتم خونه جاری ام بچه ساکت من ی جوری داشت گریه میکرد که خدا می‌دونه اون وسطم هر کی ی چیزی می‌گفت بیشتر داشتن سرزنشم میکردم که دل درد داره چرا مقاومت میکنی دارو نمیدی میگفتم بابا جان من بچمو میشناسم خوابش میاد یا گرسنه باشه بد گریه می‌کنه تاحالا دل درد نگرفته انقد هر کی ی چیزی گفت قاطی کرده بودم استرس گرفته بودم گیج و گم نمی‌تونستم بچمو آروم کنم🥵 گیر داده بودن کولیک داره دیشب هزارتا مشکل رو این بچه گذاشتن!
چرا ی سریا اینجوری کلافه میکنن آدمو؟

چرا با بچه دوماهه پا میشی میری مهمونی که این چیزا رو بشنوی
من تا حالا خونه مامان و مادرشوهرم نرفتم چه برسه به جاری
گفتم بچه تا شش،ماه جایی نمیره

طفلی بچه تو سرو صدا اذیت شده
دختر منم وقتی تو خونه تنها هستیم بیشتر ارامش داره
با اینکه خانوادم خیلی کمک حالم هستن ولی وقتی خونشون هستن هی این لغل میکنه اون بغل میکنه دخترم هی میاره بالا بد خواب میشه مقاومت میکنه نخوابه هی چشمش رو میمالونه.
از اونور خداهرشوهرم انگار با بچه دوساله طرفه میبینه طفلی خوابه از مچ دست میگیره بلندش میکنه دخترم هی چشمش رو باز میکرد میبست اخه تازه باد گرفته گردنش رو بلند کنه هی به بچم نرمش میداد
منه احمق هم هی نگاه کردم هیچی نگفتم خیلی حرص خوردم تا حرف بزنم شوهرم چرت و پرت میگه عصبی میشه

شاید واقعا دلش درد میکرد چون همین اتفاق دو سع شبه ک برای من افتاده و من قبول نمیکردم تا ب دختر دارو دادم اروم شد. گریه هایی میکرد ک تاحالا ازش ندیده بود. دل دردم چیزی نیس ک بچه نگیره مثل ما ادم بزرگا

از این گوش بشنو از اون در جدی نگیر منم همینجور بودم ولی باخودم گفتم بزار بگن تو هیچی نگو کار خودتم بکن نه بی احترامی میشه نه بچه اذیت