۲۱ پاسخ

نبات داغ چیز بدی نیس که

آره خیلییییی کارت درسته
اصلا از اول باید این کارو میکردی

اره عزیزم
سر بچه با هیشکی شوخی نداشته باش

کار درستی کردی گلم

اصلا برای چی این همه وقت مونده .خب بره خونه دخترش

اره کارت درسته

بهترین کاروکردی افرین

بهترين كارو كردي كوتاه هم نيا

خوب کردی واگرنه هر مرحله بدتر میکردن‌‌‌...ما جرات نداریم بجه مردم ناز بدیم بقیه چ کارهایی میکنن...بچه چطوره؟

کاردستی نکردی ی احترام می‌داشتی اون ازدشمنی ک نکرده

حق داری
به بقیه چه انقد میان دخالت میکنن

شوهرت چیزی نگف؟

زود تر باید اینکارو میکردی

اره درسته کارت...

چقدر عذاب وجدان میگیری تو این زنگا باید روز،اول میزدی،خوب کردی چه عجب یه حرکتی زدی،برا بچه

افرین بهترین کارو کردی برو اصن خونه بابات تا این زنه از خونت بره

چه ادم خریه اره حق داشتی

دمتگرم خدایی اره ۹ ماه زحمت کشیدی که الان بزنن بچه رو ناقص کنن خدایی نکرده؟

کاش یه دکتر دیگم میبردی😥
منکه جونم در میره از بچه نوزاد خون بگیرن
مگه این سه چهارکیلو بچه چقدر خون داره🥺
خدا لعنتش کنه عقب مونده را😒
حالا حالش خوبه؟؟؟؟؟

آخه به بچه ۲۰ روزه اون همه نبات داغ نمیدن که

چرا جواب نمیدی چرا اصلا اومده خونت؟ب اون چ اخه

سوال های مرتبط

مامان پرنیا مامان پرنیا ۶ ماهگی
ناراحت برگشتم گفتن شب باز بیا گفتم باش گفتن بمون اگ میخوای فردا مرخص بشه گفتم باش شب باز رفتم چندتا مک زد ول کرد گفتن ن نمیشه هنوز آزمایش هم عفونت داره باز تکرار کردیم اکی بشه اونم باز خود خوری کردم گریه شوهرم هر دوساعت شیر میبرد اینا گفتن آزمایش منفی فقط شیر خوردن موند شب نمون هم خودت هم بچه اذیت میشه شوهر ساعت دو من برداول آزمایش دادم فشارم بالا از بس غصه خوردم یکم بخیه عفونت کرده بود گفتن باید بستری شی گفتم نمیخوام خستم کردین رفتم خونه خوب خوابیدم تا صب صبحونه خوردم دوستم زنگ زد ک رضایت بده بچه بیار نترس یاد میگیره بهم انرژی داد قربونش برم مادرمم هی دعوا ک بچه علکی نذار بیاد هلاک شد گفتم باش رفتم شوهرم میترسید گف بذار باشه گفتم ن دگ بسه پنج روز بچم سوراخ سوراخ کردن رفتم دیدم از دستگاه در آوردن با تشکر گفتم حالش ک‌خوب گف آره گفتم پس دختر بدین می‌خوام ببرم گف سینت نگرف گفتم همه از شکم مادر در اومدن چیزی بلد نبودن گف برو پیش اون خانوم بش بگو گفتم بچم می‌خوام هلاکش کردین بدینش من نمیتونم بااین وضع بیام برم فقط بخاطر مک زدن نگهداشتی گف برو اتاق نیم ساعت دگ زنگ میزنم بیا با دکتر حرف بزن گفتم باش رفتم زنگ زدن رفتم بش گفتم همه چیش خوبه گف آره نمی‌خوای ی روز دگ بمونه گفتم اصلا گف باش سینت میگیره؟گفتم بزور شده یادش میدم بگیره بدش خندید گفت کمک داری گفتم خداروشکر دارم گف باش ترخیص کاراش کردن اینا خوشحال زنگ زدم همه چی آماده کنید دخترم میخواد بیاد خونه تا ۱اونجا کارا کرد شوهرم پرسنل اونجا کمک کرد شیرش دادم خداروشکر خوب بعدش اومدیم خونه با کمک شوهرم بزور شیر دادم بلد نبودم نمی‌دونستم زردی هم داش تا عصر شوهرم کف یکم بخواب شب باید بیدار باشی خوابیدم یهو دخترم بالا آورد پرید گلوش
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت۲

خب صبح شوهرم ساعت ۵بلند شد بره سرکار اون موقع بیدار شدم ولی چشام تو خاب بود فهمیدم شوهرم لباساشون پوشید ظرف غذاشو گرفت ولی تا از در رفت بیرون من خوابم برد بعدش ساعت ۶و نیم دوباره با درد شکم بلند شدم دردم شدید ولی قابل تحمل بود خب منم دیدم تا الان شکمم اینطوری درد نداشت به شوهرم پیام دادم که منم دلم درد داره اونم گفت چیکار کنم من تازه رسیدم سر کار الان باید گوشی رو بذارم اگه دردت زیاد شد بهم زنگ بزن منم بااینکه از حرفش ناراحت شدم قبول کردم حالا هی میبینم دردم بیشتر و بیشتر میشه با خودم گفتم من وسایل زایمانمو خریدم ولی هنوز تو ساک جمش نکردم رفتم حدود هشت و نیم بود رفتم لباس رو تو ساک گذاشتم و دو دل شدم که به کی خبر بدم آخه نه کسیو داشتم یا هم اگه داشتم باهام قهر بودم مامانم اینا نبودن مثلاا خواهر شوهرم باهام قهر بود منم به ناچار زنگ زدم مامان بزرگ که زن چهارم بابا بزرگمه زنگ زدم بهش گفتم درد زیر شکم و درد کمر دارم هر پنج دقیقه یکبار میگیره یکبار ول می‌کنه اونم گفت نترس چیزی نیس بعد ده دقیقه دوباره زنگ زد گفت برو نبات داغ کو بخور ببین دردت کم میشه یا زیاد منم رفتم نبات داغ خوردم دردم زیاد شد زنگ زدم گفتم دردام الان هر سه دقیقه یباره اون دوباره گفت نگران نباش خب تا ساعت یازده همینطوری پیش رفت هی میخاستم بخابم از درد تا چشام بسته میشد یا شوهر یا مامان بزرگم هر دو شون برام زنگ میزد من تا از خاب میپریدم با زنگاشون دوباره دردم بیشتر و بیشتر میشد...
مامان رهاجونی😍🥰 مامان رهاجونی😍🥰 ۴ ماهگی
به وقت زایمان 😍🥰
اینم ماجرای زایمان من
من چون سرکلاژ کرده بودم دکترم وقتی نخ سرکلاژ رو باز کرد درد شدید داشتم هرچی گفتم منو حتما سزارین کن قبول نکرد و بهم گفت یک ماما خوب سراغ دارم برو پیشش و باورزش و پیاده روی زایمان می‌کنی ده روز دیگه بیا برای معاینه اگه دیدم نمیتونی بعد سزارین میکنم
خلاصه ما رفتیم تو کار ماما و ورزش و پیاده روی
ماما بهم ورزش و گل مغربی
و شربت منیزیم (لاکسی ژل)
و خاکشیر رو پیشنهاد داد سه جلسه ورزش رفتم و صبح ها با مامانم پیاده روی
و پله رو میرفتم
و‌ ورزش میکردم
روز یکشنبه هفدهم بامامانم رفتیم پیاده روی به مامانم گفتم امروز نوبت آرایشگاه بگیرم بریم آرایشگاه گفت آره حتماً بگیر مامانم از وقتی نخ سرکلاژمو میخواستم باز کنم اومده بود خونمون
(قبلا مامانم و شوهرم بهم گفته بودن که یا شونزدهم یا هفدههم بچه بدنیا میاد
روز 17 برای شوهرم صبحانه آوردم بعد بهش گفتم امروز چندمه؟ 🤔
گفت 17چطور؟ 🤔
گفتم ها چی شد؟😁😏
من چرا درد ندارم؟🤔
تو و مادرت که می‌گفتین بچه 16یا 17بدنیا میاد؟!😁😏
خندید گفت خب من حدس زدم هنوز که 17تموم نشده خخخ
باهم خندیدم و شوهرم رفت سرکار ) منم قرص تیروئیدمو خوردم و سرمو کردم تو گوشی بعد رفتم به مامانم گفتم بیا صبحانه‌ بخوریم
داشتیم صبحانه میخوردم یکهو دیدم لباسم خیس شد داغ داغ شدم
به مامانم گفتم کیسه آبم سوراخ شد کیسه آبم سوراخ شد😢😢😢😭😭😭
ابجیم از خواب پرید مامانم گفت هول نکن چیزی نیست نترس
زنگ زدم به ماما گفت اگه حموم نرفتی یک دوش بگیر کم کم وسایلتو جمع کن و برو بیمارستان منم میام
منم همین کارو کردم و زنگ زدم به شوهرم خبر دادم که کیسه آبم پاره شده و بعد جمع کردیم با مامانم و خواهرم رفتیم بیمارستان
مامان سامیار مامان سامیار ۳ ماهگی
قسمت دوم
خلاصه از وقتی از دکتر برگشتم کار من شده بود گریه شوهرمم میگفت هرچی قسمت باشه همون میشه
خلاصههه درست وقتی که وارد هفته ۳۷ شدم از شب قبلش یه حالی داشتم صبح ساعت ۷ پاشده بودم ناقص های ساک بیمارستانمو اماده میکردم وقتی شوهرمم بیدار شد گفتم منو امروز بزار خونه مامانم بعد برو سر کار
تو خونه مامانم اینا که بودم گفتم پاشم تو خونه نیم ساعت پیاده روی کنم😂😂😂هنوز ده دیقه نشده بود از من ترشح رفت گفتم مثل همیشه عادیه یا نکنه یوقت نشتی کیسه اب باشه با دستمال خودمو پاک کردم که دیدم بعلهههه ترشح کشدار همراه با لخته خون یه استرس بدی گرفتم ولی گفتم ساناز نترس خودتو کنترل کن به شوهرم گفتم گفت بیام بریم بیمارستان گفتم ن شب از کار برگشتنی میریم😂😂
بعد که به دکترم گفتم گفت پاشو برو بیمارستان خلاصه منم به همسر گفتم بیا بریم مدارکو برداریم بریم بیمارستان همین که نشستم تو ماشین بعله دوباره ترشح با لخته خون من استرس شدید همسر خوشحال که نی نی داره میاد🥹🥹
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۳:
خلاصه دیگه مامانمم بود گفت عجله نکن بیا بریم خونه دردات شروع شد بیا گفتم نه بریم پیادروی برگردم باز شده
زنگ زدم به همسرم و گفتم کیف بچه و وسایل من و بردار که دیگه می‌خوام بستریم کنن دیگه طفلک رو هم به ترس انداختم می‌گفت تا یک ساعت دیگه زایمان نکن تا برسم فکر میکرد بستری شم بلافاصله بچه در میاد 🤣
دیگه زنگ زدم ماما همراهم و بهش گفتم اینطوریه گفت هر موقع بستری شدی خبر بده که بیام دیگه همون دور بیمارستان پیادروی کردم.
خواهر شوهرم ماما زنگ زد گفت برو خونه دردت شروع بشه الکی گفتم نه الان یک ساعت راه رفتم حس میکنم دردام داره منظم میشه گفت پس اگه اینطوریه و ۳ سانته خوب بازی نمیصرفه بری خونه صبح باز برگردی تا آخر شب پیادروی کن بعد برو دوباره معاینه شو
خلاصه ساعت۷ قرار بود برگردم بیمارستان ساعت ۱۱ برگشتم
دیگه شوهرمم هنوز نیومده بود گفت صبر کن من بیام ببینمت بعد برو تو تا شوهرم اومد ۱۱ و نیم شد و بعد رفتم اتاق تریاژ
که متاسفانه شیفت تغییر کرده بود و مامای این شیفت یه خانم بد اخلاق نصیبم شد بهش گفتم سر شب اومدم معاینه شدم ۳ سانت بودم همکارتون‌ گفت برو پیادروی بیا بستری شو گفت برو بخواب معاینه کنم
معاینه کرد گفت هنوز همون ۳ سانتی پاشو برو 😐 گفتم یعنی چی من اومدم بستری شم گفت مگه خونه خاله باید ۴,۵ سانت بشی گفتم همکارتون اینطوری گفت و من ترشح دیدم و حرکات بچه هم خیلی کم بود امروز و فلان گفت نه همکارم فکر کرده شاید باز بشی برو خبری از بستری نیست حالا اگه میخوای بیا ۲۰ دقیقه نوار قلب بگیرم...
دیگه با باد خالی شده دراز کشیدم رو تخت برای نوار قلب... حالا شوهرم پشت در یه دست کیف بچه یه دست وسایل من🤣 خجالت می‌کشیدم برگردم بگم خبری نیست هنوز
مامان نوا مامان نوا ۲ ماهگی
مامان دلوین🧚🏻‍♀️ مامان دلوین🧚🏻‍♀️ ۷ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت اول
من از 34 هفته رحمم دو سانت باز بود هرکار میکردم بیشتر نمیشد چهار روز مونده بود ب تاریخ زایمانم همش میترسیدم دردام شروع نشه مجبور بشم با آمپول فشار زایمان کنم شب قبل زایمانم رابطه بدون جلوگیری داشتم نیم ساعت بعد رابطه حالم خوب بود هیچ دردی نداشتم بعدش دیدم دردای خیلی شدید میاد سراغم که هر پنج دقیقه یه بار میگیرن ول میکنن تا صبح خواب نرفتم شوهرم همش کمرمو ماساژ میداد آخرش خواب رفتم صبحش بیدار شدم دیدم دردام مث دیشب شدید نیست باز نا امید شدم گفتم اینام درد الکی بوده شوهرم میخاست بره بیرون بهش گفتم من ببره خونه مادرم یهو وسط راه بهش گفتم من ببر بیمارستان دیشب اینقد درد کشیدم شاید رحمم باز شده بیشتر رفتیم بیمارستان معاینه کردن گفتن نزدیک چهارسانتی برو چایی نبات بخور یکم راه برو زیاد خودت خسته نکن منم رفتم خونه مادرم چایی خوردم خاکشیر خوردم یکمم راه رفتم دیدم دردام باز مث دیشب شد شدیدتر میشدن هرچی راه میرفتم بعدش که خسته شدم ب مامانمو شوهرم گفتم بریم دیگه خسته شدم نمیتونم راه برم رفتم بیمارستان حدود یک ساعت منتظر موندم که ماما بیاد معاینه کنه تو اون مدتم همش راه میرفتم
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری