پارت ۲
خلاصه من اونقدر درد بدی داشتم آخه شامم کنسرو لوبیا کانل تنهایی خورده بودم همش حس میکردم قراره ازم صدایی بیاد و مدفوع کنم نمیتونستم کامل زور بزنم فقط خیلی بهم فشار میومد میخواستم از درد خودمو بندازم پایین اونقدر وول خورده بودم کلی پاهام خونی شده بود بیرونم مامانمو و شوهر و برادرم داشتن صدای جیغمو می‌شنیدند که عصبانی بودن و هی به پرستارا میگفتن دارین میکشینش فلان خلاصه بعد یک ساعت و نیم درد کشیدن جیغای بنفش آخر گفتن خوبه پاشو بریم اتاق زایمان با همون وضع خونی رفتم خیال کردم دیگه قرار نیس درد بکشم و زور بزنم بازم گفتن زور بزن بعد یه ربع زور زدن مامای اصلی عصبانی شد و گفت ما داریم تو رو میکشیم که شوهرت سر ما داد میزنه یهو افتاد روی شکمم گفت الان میکشمت خدا خیرش بده اون فشار داد شکممو من زور دادم بعد با قیچی برش دادن همون لحظه حس کردم دردم تموم شد و یه فسقلی قرمزی با چشتی باز در آوردن یه کوچولو کم گریه کرد بعد شروع کرد به انگشتاشو خوردن پرستارا از خنده قش کرده بودن گذاشتن رو سینم‌گفتن یکم شیر بدم بعد شروع کردن بخیه اینا که اصلا درد آن چنانی نداشت در کل با اینکه نمیتونستم زور بدم و مشکل از خودم بود باز از زایمانم راضی بودم و پرستاران با اینکه میگفتم اون دختری که جیغ بنفش میزد تو بودی در کنارش میگفتن خوش شانس بودی که با دو ساعت زایمان کردی تموم شد در کل راضی بودم
من بیمارستان سبلان زایمان طبیعی کردم

۲ پاسخ

یاد زایمان خودم افتادم🥴خدا حفظ کنه بچتو گلم😘

خداراشکر که تجربه خوبی داشتی و خوش زا بودی

سوال های مرتبط

مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
ساعت ۳ شده بود و من در خسته ترین حالت ممکن بودم و نمیتونستم ورزش هاش ادامه بدم و بهم گفت روی صندلی توالت
بشین و پاهات باز باشه حس فشار در ناحیه مقعدم داشتم ساعت ۳:۳۰ شد معاینه کردند ۱۰ سانت شده بودم با پزشکم تماس گرفتند و پزشکم اومد خودش مجدد معاینه کرد و گفت وقتشه اتاق زایمان اماده کنید و فاصله اتاقی که بودم تا اتاق زایمان پیاده اومدم ویلچر قبول نکردم از درد به خودم می پیچیدم رفتم اتاق زایمان چند تا زور زدم اما فایده ای نداشت کاملا خسته درد بودم دکترم گفتند کمی بهش امپول فشار بزن و مجدد زور بزن که پزشکم گفتند باید برش بزنم پسر تپلی هست و بعد مجدد زور زدم و بعللللله شازده کوچولو ساعت ۴ صبح به دنیا اومد ...
دکترم فرایند بخیه را شروع کرد و بهم امپول بی حسی زد و با این حال من فرو رفتن سوزن و کشیده شدن نخ حس می کردم که مجدد لیدوکائین زدن اما بازم بی فایده بود من حس می کردم
اون لحظه که گذاشتند روی سینم و من مات و مبهوت همچین نعمت قشنگی شدم و خداروشکر کردم ..
.
مامان فندق مامان فندق ۵ ماهگی
درسته پنج ماهه زایمان کردم ولی خب یه تعریفی هم میخوام از زایمانم بکنم
من ۳۷ هفته بودم که قراره بود دو سه روز بعد برم پیش دکترم معاینه لگنی بکنه شب بود ساعت ۳ شب اینا که یه صدای مردی دم گوشم گفت حاضر شو قراره شکمت درد بکنه من زود بلند شدم به شوهرم نگاه کردم که دیرم خوابیده رومو کردم اونور که یهویی یه درد عجیبی تو شکمم پیچید و همون لحظه یه آب گرمی در یه ثانیه ازم ریخت زود بدو بدو رفتم دستشویی که داشت ازم آب و خون میرفت(البته ببخشیدا) یهو از ترس فشارم افتاد اومدم به شوهرم گفتم اونم هول کرد گفت چیکار کنم دید دارم میلرزم خلاصه ما چند ماه پیشش تصادف کرده بودیم ماشین نداشتیم درد منم هی میگرفت ول میکرد قابل تحمل نبود یه لحظه میمرفت بعد باز ول میکرد زنگ زدیم مامانم اینا اومدن بردنمون بیمارستان اونجا معاینه کردن گفتن خانم دادی زایمان میکنی هی ازم میپرسیدن کجا بودی مگه درد نداشتی که نیومدی منم میگفتم یه لحظه دردم گرفت ازم آب اومد اومدیم قب
لش درد دیگه ای نداشتم خلاصه به شدت درد داشتم اونقدر جیغ زدم کل بیمارستان ریخته بودن سرم همش میگفتن زور بزن زور بزن داری زایمان میکنی ولی من فقط درد داشتم و حس مدفوع
مامان پرنسا مامان پرنسا ۱۲ ماهگی
پارت 3

بعدش گفتن برو رو‌تخت رفتم دیدم چاقو تیغ همه چی آوردن ماما بود پرستارا بودن خدمه ها خلاصه گفتن بهت زور اومد توهم زور بدنه

هی زور می اومد منم زور میدادم🥺🥺🥺خیلی گناه داشتم خیلی ی مامایی همش دست شو می‌برد و می‌گفت زور بده بیارم بیرون🙄🙄منم میدادم خلاصه ی دفع گفت آفرین سر بچه رو دیدم وای که چقدر خوشحال شدم چقدر حس خوبی داشت اون لحظه...
بعدش البته اینم بگم ک اول آمپول بی حسی زدن و بریدن 😔 بعد هی زور دادم بچه رو کشیدن بیرون گذاشت رو شکمم🥰🥰خیلی حس خوبی بود همه اون دردا دیگ تموم شده بود ی خرما گذاشتن دهنم یکم اب دادن بهم چون دیک خیلی بی طاقت بودم بعدش دست شونو بردن و جفت هم آوردن بیرون😵‍💫 خیلی راحت شده بودم تا اینک بخیه ها شروع شد خیلی خیلی خیلی درد داشت کل زایمانم 20دقیقع طول نکشید بخیه ها 40دقیقه طول کشید چون باید خیلی با دقت انجام می‌شد خلاصه اونم زدن😆 پرنسا رو بردن لباس تنش کردن آوردن دادم بهم گفتن شیر بده تا خواستم بدم بیهوش شدم باز بردن گفتن یکم بخاب بعد دوباره ی ساعت رفت اومدن با همون بخیه ها معاینه کردن واییییییی مردم ترکیدم 😩😩 دیدن مشکلی نیست رفتم بخش دخترم کنارم بود همسرم با گل اومد خلاصه تو بخش خیلی خوش گذشت امیدوارم شما هم این حس و تجربه کنیددد🥰🥰🥰🥰🥰
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
پارت ۴
ساعت ۹ اینا بودم که شده بودم ۹ سانت و اومدن برش زدن با تیغ قشنگ حس کردم و اون صدای که داد که باتیغ زد خیلی بد بود
کمکم بهم گفتم زور بزن من زور میزدم ولی بچه نمیومد بیرون خیلی زور زدم خیلییی دیگه توان برام‌نمونده بود میگفتم بخداا از این بیشتر نمیتونم نمیشههه بهم دستگاه تنفس وصل کردن
و یهو ۵ نفر ریختن بالا سرم یه ماما دیگه که با تجربه تر بود اومد بهم گفت الان ۹ سانت بازی حیفه بری سزارین همه زورتو بزن که بچه بیاد موهاشو داریم میبینم منم بخاطر حرفش و ترس از سزارین باهمه وجود زور میزدم ولی نمیومد😭
باز دوباره بهم گفت نگا هرموقع حس کروی درد داری و فشار به مقعدی میاد اونموقع زور بزن و زورتو ول نکن
منم هرچی اون میگفت انجام می‌دادم ولی نمیشد زورمو ول نکنم ینی اصلا امکان نداشت انگار نفسم داشت قطع میشد
میگفتم نمیشه بخدا نمیتونم ینی قشنگ مرگمو داشتم میدیدم من همینجور تا ساعت ۱۱ ونیم داشتم زور میزدم آخری که دیگه از حال داشتم میرفتم پرستارا تو گوش هم یه چیزایی میگفتن ینی واقعا حالم خیلی بد بود یهو چن نفر دیگه اومدن تو اتاق دوتا ماما اومدن رو شکمم دوتا پرستار هم یه شال سبز آماده کرده بودن و یه تخت برای بچه
مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت سوم:
خانوم ریاحی خیلی مهربون و صبور ورزشها رو کمکم کرد انجام بدم تو حموم آب ولرم گرفت رو کمرم ماساژم داد دید من هیچی نخوردم جون ندارم رفت به همسرم گفت زیراندازو دمپایی و خوراکی بگیر که گرفت و آورد یه یک میلیون شد دیگه یه خانومی اومد ساعتهای ۱۰ونیم بازه بود زد کیسه آبو پاره کرد و بعدش معاینه کرد شده بودم ۷سانت باز دوباره دردا می‌گرفت ول میکرد تا یک ساعت بعدش شدم ده سانت همشون خوشحال شدن انگارقراره اونا بزان😆
باز رفتم دستشویی یهو‌ گفت پاشو سرشو دارم میبینم برو رو تخت
سریع رفتم روتخت و گفت زور بزن زوربزن ولی نمی اومد سرش میومد باز من زورم تموم میشد رفت برام ماسک بی دردی آورد فقط حین درد میزاشت رو دهنم کامل میپوشوند ومیگفت زور بزن کل دردهای اصلیم ۳ساعت بود
دردی که واقعا دیگه خیلی تحمل میخواست یک ساعت بود خلاصه تو اتاق یه ده دوازده نفری بودن بالا سرم گلاب به روتون من چون هیچی نخورده بودم هم اسهال هم استفراغ شده بودم کل تخت کل زمین خیلی خیلی کثیف شده بود ولی با این حال اصلا براشون مهم نبود و فقط به من توجه میکردن و می‌گفتن زور بزن یهو داد زد سرش کامل اومد یه زور محکم بزن از اول تا آخر ماماهمراه دستمو محکم گرفته بود یه دانشجوها هم اون یکی دستمو
خلاصه فشار آوردن رو شکممو بچه اومد بیرون ساعت۱۳:۵۰دقیقه ۳۹هفته و یک روز ۱۹ اردیبهشت با وزن۲۹۰۰قد۴۳ دورسر ۳۳سریع همشو چک کردن و گذاشتنش بغلم خیلی حس خوبی بود و توی همین حین ۳نفر بخیه زدن یکی اصلی بود که داشت یاد دونفردیگه میداد درد میومد اما دیگه بچه بغلم بود قابل تحمل بود ۳۰تابخیه
بیاید اخرشو بگم...
مامان دلسا مامان دلسا ۶ ماهگی
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان آیهان جوجو🐥 مامان آیهان جوجو🐥 ۱۰ ماهگی
دلم میخاد تجربه زایمانمو بزارمم🥺😂
اونموقع من گهوارمو پاک کرده بودم کلا توی اون نه ماه بارداریم گهواره نداشتم و خیلی پشیمونم واقعا☹️خب بزارین بگمم😍من آخرای بارداریم خودموو جر دادم انقد ورزش کردم و پیاده روی و رابطهه تا درد بیاد سراغم ولی اصلا انگار نه انگار هیچ دردی نداشتم بچم نمیخاست بیاد😂خلتصه من توی دفترچم تاریخ زایمانو ۲۰ دی زده بودن منم دیگه همون روز ۴۰ خفته و ۲ روز میشدم طبق پریود خلاصه اونروز یه برفیی میومدد😍با شوهرم رفتیم کبابی و ناهار خوردیم و خیلیی چسپید 😋بعدم ساعت ۴ بعد از ظهر رفتم بیمارستان و گفتم موعودمه ولی درد ندارم اونام معاینم کردن و نوار قلب گرفتن گفتن مشکل داره برو کیک و آب بخور خلاصه دوسه بار نوار قلب گرفتن منم انقد اب و نوشابه خورده بودم داشتم میترکیدم🤣یهو گفتن برو بگو شوهرت بیاد باید بستری بشی برا زایمان خیلیی خوشحال شدم اصلاا استرس نداشتم هیچی لباسای بیمارستانو پوشیده بودم شوهرم میگفت انگار قراره بره عروسی😂 خلاصه رفتم ازم سونو گرفت دکتر و معاینم کرد گفت تو که وضعیتت خیلیی خوبه چرا درد نداری پس 🤷‍♀️بعد رفتم اتاق زایمانو برام سرم وصل کردن و اون دستگاه لعنتی برا نوار قلبو رو شکمم بستن هنوز دردی نداشتم ولی خیلیی احساس دستشویی داشتمم راستی ساعت ۷ شب بود یکم بعد دکتر اومد و کیسه آبمو پاره کرد کلی خون آبه ازم رفت بعد دیگه احساس دستشوییم نموند بعد رفتن بیرون و فقط یه دانشجو پیشم موند اون لحطه اتاق روبروییم درد میکشید یه جیغایی میکشیدد من اون لحظه خندم میومد🙊😂ادامه در کامنتا