خیلی دوست دارم راجع به یه مسئله ای که این روزا تو ذهنمه صحبت کنم احتمالا مورد قضاوت و انتقاد قرار بگیرم ولی اوکیه
تو محل کاری که من دوماهه میرم یه دختر خانم جوون و مجردی هستند که هم سن منن این خانم از سطح درآمدش تو کارمون خیلی ناراضی بود و هست،من روزای اولی که اینجا رفته بودم اولین باری که صحبتشو کرد بهش گفتم آره به نظرم نسبت به کاری که میکنی کمه و (یکی نیست بهم بگه اخه به تو چه واقعا رفتارم غیر حرفه ای بود)و طبق عادتی که دارم شروع کردم بهش مشورت دادن که مثلا انلاین شاپ بزنه چون خودم قبلا تجربشو داشتم و خیلی موفق بود و کل صفر تا صدشو براش توضیح دادم ،از استخدامی ها و شرایطش براش گفتم و خلاثه هرچیزی که به ذهنم میرسید میتونه به بهبود شرایطش کمک کنه(اینو در پس زمینه بگم که متاسفانه روزی که من قرارداد بستم ایشون هم اونجا بودن و مبلغ حقوق من رو میدونن که با توجه به تفاوت مدرک تحصیلی و سمتی که اونجا داریم خیلی بیشتر از حقوق ایشونه و من همش تو ذهنم بابت این ناراحت بودم که نکنه خودش رو با من مقایسه کنه نکنه بکر کنه من از اون بالاترم نکنه حسرت شرایط منو بخوره و هی سعی میکردم بهش نزدیک تر و صمیمی تر باشم حتا از مشکلات اقتصادیم غیر مستقیم میگفتم که ایشون احساس بدی بهش دست نده(این یکی از خصوصیات مزخرف منه که دوست دارم همیشه همه جا همه با هم نایس باشن و ذهن آدما رو تو مغز خودم پیش بینی میکنم و سعی میکنم همه رو از خودم راضی و خشنود نگه دارم و حتی کسی به خاطر کار بدی که نکردم هم از من تو ذهنش عصبانی نباشه🤦‍♀️
ادامه کامنت اول

تصویر
۷ پاسخ

خلاصه که روزها گذشت و گذشت و این خانم هر روووز غر میزد و میزنه و از همه چی میناله از هممممه چیا،اینکه همه شغلا پارتی میخواد،اینکه چقدر زندگی بده،اینکه کار و درآمد خوب مال سهمیه داراست،اینکه کارفرمامون روزبه روز داره ماشینش مدل بالاتر میشه و..😣😣
حالا میخوام یک جنبه ی دیکه زندکی این خانم رو براتون بگم که باعث شد من دست از مشورت و راهنمایی و همدردی کردن باهاش بردارم،این دختر خانم قشنگ ما از روزی که من رفتم سرکار که حدود دوماه میشه میتونم بگم یکبار لباس تکراری تنش ندیدم،همیشه ناخناش کاشته،سه بار رنگ موهاش عوض شده و همش داره تو اینستا دنبال مدل لباس و ..میگرده،ازونجایی که از وضعیت مالی خانوادش خبر دارم میدونم که همه این هزینه ها رو داره با اندک حقوق خودش پرداخت میکنه(نمیخوام بگم اینکارا بده ها خیلی هم خوبه)ولی نیخوام بگم ایشون برای همون حقوق کمی هم که داره بابت دوشیفت کار کردن میگیره هیچ برنامه ریزی و اصولی نداره و خرجایی که میکنه از منی که حقوقم چندین برابرشه خییلی بیشتره و مطمئنم اگه پنج برابر این حقوقی هم که الان میگیره درآمد داشت بازم تو سطح زندگیش فرق آنچنانی نمیکرد چون ایشون درگیر بیماری مصرف گراییه

کاملا باحرفت موافقم.
حالا اینا به کنار انقدر ازکم بودن حقوقش میناله یا کارشو به خوبی انجام میده؟
به هرحال قرداد بسته یعنی خودش راضی بوده به این حقوق اعنراض به چی میکنه دیگه؟

خب مجرده دیگه. چیکار کنه با پولاش؟
دیگه ماشین درب داغون هم کسب بخواد بخره ۲۰۰-۳۰۰باید پول بده‌. با چقدر پس انداز می تونه یه ماشین داغون بخره حتی؟

وای مصرف‌گرایی😫خیلییی بده خیلیییییییییی
واقعا میخوام ترک کنم این عادت زشت رو،اصلا اینطوری نبودما تاثیرات بد دوستم ک بعد زنداداشم شد اثر مخربش شد مصرف گرایی رو من،هرچی هم میخرم راضی نیستم دنبال ی چی دیگم😫

بقیش چی

میشه بپرسم شغلتون چیه ؟
و اینکه آزمون استخدامی دادید؟

ببخش کارت چیه؟

سوال های مرتبط

مامان آقا حامی💫 مامان آقا حامی💫 ۸ ماهگی
نمیدونم چرا این روزا همش یاد خاطرات روزای اولی که زایمان کرده بودم میفتم🥲 اون حجم کم خوابی ،درد،سردرگمی ،نگرانی عشق بی حد و اندازه به حامی واون همه تغییر شرابط،که همه چی با هم قاطی بود..و من واقعا مستاصل و گیج بودم..یادمه تو همون ماه اول بعد سزارین مامانم بهدزور فرستادنم استخر که یه کم از خونه بیرون بیام (لازمه خاطر نشان کنم که من ۳ماه اخر بارداریمو به خاطر سرکلاژ استراحت مطلق تو خونه بودم 🥲)
منم گیج و ویج و درحالی که شبش هم خواب درستی نداشتم رفتم استخر با لختی ترین مایوم در واقع دو تیکه ای بود که با یک بند بهم وصل شده بودو اولین چیزی بود که تو کشوم پیدا کرده بودم و برداشتم😵‍💫اینو به این خاطر میگم که من تو بارداریم ۳۰کیلو افزایش وزن داشتم و تقریبا از همه جهات ترک خورده بودم و شکمم هم خیلی بزرگ بود هنوز بعد ببینید چی پوشیده بودم🤦‍♀️ خلاصه که برای بهتر شدن روحیه رفته بودم استخر ..دونفر که فکر کردن حامله م تو سونا بهم گفتن حامله ای نیا اینجا برات خوب نیست،چندین نفر گفتن اخیی چققدر بدنت ترک خورده چراا اخه برو لیزر خوب بشه در عین اینکه احساس میکردم همه هم داشتن یه جوری خاصی بهم نگاه میکردن😪البته که قطعا اینجوری نبوده و هورمونا و افسردگی زایمان اوضاع رو برای مغزم پیچیده تر کرده بود،خلاصه بعد از یک ساعت شنای دست و ما شکسته با سینه هایی که ازشون شیر میچکید خودمو رسوندم رختکن و افسرده تر و خسته تر از همیشه برگشتم خونه🥲🥲
ازین خاطرات پس از زایمان زیاد دارم که نمیدونم چرا همشون این روزا به مغزم هجوم میارن🥲
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
تا حالا شده شما هم به رفتارای بچه تون دقت کنید؟
به استقلالش؟به علایقش؟به کارایی که انجام میده چیزایی که دوست داره؟چیزایی که زود یاد میگیره....
خونه خودم که بودم‌ موقع غذا صورتم رو میاوردم جلوی رز میگفتم نام نام...
بعد قاشقشو میاورد جلو که مثلا بهم غذا بده!
اول فکر کردم اتفاقیه...بعد امروز دوباره انجام داد اینکاررو...
مثلا مامان اولین کلمه بود که گفت...ولی اصلا به کار نمیبره...مگه خیلی کارش گیر باشه عصبانی باشه من دور شم ازش یا خوابش بیاد!
بچه ای که من از اول کلی تمرین کردم دست بزنه...با دوبار گفتن‌نام نام انجامش میده و‌موقع غذا خوردن میگه...
و به شدت هم به صورت من توجه میکنه که چه جور بگم مثلا....
سینه خیز رو چندوقتی بود یاد داشت اما فقط برای پستونکش..
برای چیز دیگه اصلا...الانم خیلی کارش گیر باشه...کتاب مورد علاقه شو‌ براش میخونم دست خودش باشه شده حتی ورق زده و خودش یه صداهایی درمیاره.
کلا میدونم تو این سن هر بچه ای یه مهارتی رو یاد گرفته...یکی دست میزنه یکی چهاردست و پا میره یکی راه میره و....
اما اینکه انگار تو یه زمینه قوی تر از اون یکی دیگه س جالبه.بعد من نمیدونم باید چیکار کنم؟چی رو باهاش بیشتر کار کنم؟
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۰ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
کتاب جدید شروع کردم...در مورد عشق و ازدواج بود اما همین اول من رو میخکوب کرد...از یه روانشناس و تحقیقاتش در مورد حضور فیریکی و احساسی والدین و بچه ها...حدود ۱۹۴۰ اینا بچه ها که مریض میشد والدین در بیمارستان بچه رو تحویل میدادن میرفتن..‌اجازه حضور تو بیمارستان نداشتن‌.نهایت هفته ای چندساعت...این روانشناس میاد تحقیقات انجام میده و تاثیر دلبستگی رو مشخص میکنه‌ رو‌ احوالات...
خیلی تو فکر رفتم...اونقدر که این بخش های مهمش رو برا دوستم فرستادم که درموردش حرف بزنیم.دیشب که بینی رز رو با مکافات همسرم تمیز کرد...اومد دستمال رو بندازه سطل آشغال...بهش گفتم الان این‌ مهم‌نیس...برو بغلش کن.الان بغل کردن مهمتره.با خودم میگم من مادر چقدر حضور فیزیکیم کیفیت داره؟این خودش میشه سند این حرف که نگیم بچه بغلی میشه....
خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم.خیلی دلم‌میخواد درموردش حرف بزنیم...
یه لحظه ترسیدم که من که حای خواب رز رو جدا کردم....البته کمتر از یه متر....ولی باز یادم اومد حتی وقتایی که بیدار میشد و فکر میکردم از دوریه پیش خودم‌میخوابوندم هم باز بیدار میشد که معلوم شد برا دندونه...
و اینکه ما قبل خوابوندن و بعد بیداری سریع میریم بغلش میکنیم.چن دقیقه ای بغلمه و بعد میذارم رو زمین.
اما تو بیداری باید از شوهرم بخوام بیشتر حواسش به بغل کردن رز باشه.😢
یکی هم تو کامنتاس
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۸ ماهگی
پارت اخر

من با دکتر صحبت کردن حتی توان راه رفتن و حرف زدن هم نداشتم مثه ادمی بودم که در عرض سک هفته کل زندگیش زیر و زو شده دکتر برام توضیح داد که قل کوچیک ترم نتونسته ریه اش دستگاه و تحمل کنه و ریه اش خونریزی کرده و در اثر خونریزی ریه از بین رفته و من حتی نتونستم صورت ماه پسر کوچولوم و ببینم و سپردمش دست خدا و برای همیشه داغ ویهان کوچولوم رو دلمه ….
از وقتی تو شکمم بودن اسمشون و گذاشته بودم و صداشون میکردم
منو بردن nicu برای اولین بار میخواستم پاره تنم و ببینم وقتی دیدمش بند بند وجودم میخواست بغلش کنم انقدر کوچولو بود که باورم نمیشد همش خودمو مقصر میدونستم که نتونستم نی نی هام و تو دلم نگه دارم و آیهان من پسر کوچولوم که با وزن ۱۵۰۰ بدنیا اومده بود ۲۳ روز تو nicu بستری بود و واسه زندگی جنگید تا بشه همه ارزو و امید مامان و باباش اگر بخوام بگم که چقدرهرروز که پسرم بیمارستان بود چالش داشتم یا بگم چقدر ۲۳ روز با شکم که هفت لایه بریده شد حتی یه روز هم نخوابیدم همش بیمارستان بودم کنار پسر کوچولوم چقدر سخت بود اصلا تو کلام نمیگنجه فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری و بچه اش امتحان نکنه و همه زایمان راحتی داشته باشن و بچه شون بغل بگیرن و لذتشو ببرن
الان هفت ماه میگذره من هنوز به خودم نیمدم روزی نبوده گریه نکنم و نشکنم دلم پر میکشه برای ویهانم ولی چه کنم که دست تقدیر و خواست خدا با دل من یکی نبود میدونم جای پسرم خیلی خوبه و سپردمش به خدایا بزرگم و اینو میدونم که حکمت خدا بالاتر از هرچیزیه ….
و هرروز خداروشکر میکنم که به من و همسرم رحم کرد و آیهانم بهم بخشید ما اندازه موهای سرمون نذر کردیم و هنوز بعد از هفت ماه دارم نذرایه پسرمو میدیم ……
از خدا میخوام خودش نگهداره همه نی نی ها باشه