اینو دیدم خیلی قشنگ بود 🥲❤️


در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ،
یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی میکردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم .
پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند. اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند
همه ناراحت بودند و گریه میکردند بجز همسرم
که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی .
اما تو صورتش ترس رو میدیدم .
آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد
و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند .
ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم .
به خودم گفتم : آخی خوب شدم .
ناگهان بلند شدم و نشستم و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن .
برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن ج©نازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم .
اون شب منو بردند سردخانه
و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون میکردند.
زنم ، پسرام و دخترم. پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمی فهمیدند

۱۰ پاسخ

هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن .

خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم.

زندگی نکنید برای زنده بودن .

از دارایی خود لذت ببرید شاد باشید

داستان مرگ - خاطرات یک مرد ۷۰ ساله

خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ،
نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده .
خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم .
اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت :
مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود.
چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود .
بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من میرفتند عین خیالشون نبود.
ولی دخترم یکریز گریه میکرد .
ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم .
اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم .
بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند.
دکتر با خنده گفت: به زندگی خوش آمدی .
بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم
تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم .
دو تا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم .
ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت .
از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم .
هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، در نهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم
حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی میکنیم و باغ میوه داریم.

وقتی ادامه اونو میزاری براشون شماره بزار بالا پایین میشه

خیلی قشنگ بود

خیلی قشنگ بود مرسی

قشنگ بود 👌مرسی عزیزم

چه قشنگ بود

چه قشنگ بود. ولی فقط اونجاش که میگه پسراش عین خیالشون نبود آدم این همه زحمت بکشه بزرگ کنه اخرش هیچی

خیلی جالب بود و واقعی

شوهرم تصمیم گرفته یه ون بخره انشالله بتونیم بخریم بزنیم به دل جاده ها

سوال های مرتبط

مامان فاطمه حلما مامان فاطمه حلما ۲ سالگی
سلام مامانا من یه چالشی دارم با خانواده همسرم میخوام بدونم شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟ببینید پدرومادر همسر من خیلی خوب و مهربونن و بشدت بچمون رو دوست دارن و محبت میکنن اما پدرهمسرم خیلی لجبازه من خیلی حساسم روی ویروس و سرماخوردگی و این چیزا اونا زیاد مسافرت میرن و معمولا ویروس میگیرن و مریض میشن من برای احتیاط یه چند روز خونشون نمیرم ولی اونا همش زنگ میزنن و میگن دلشون برای بچه تنگ شده ازشون میخوام حداقل ماسک بزنن ولی پدرهمسرم فقط دوست داره حرف خودش بشه ماسک که نمیزنه هیچی تند تند هم بچمو میبوسه منم از اضطراب ویروس گرفتن بچم خفه میشم قشنگ نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم؟هیچ وقت تا حالا بی احترامی نکردم بهشون بارها منطقی صحبت کردم با پدرهمسرم که بچه کوچیکه اگه ویروس بگیره خیلی ناجور مریض میشه منم دست تنهام ولی اصلا گوشش بدهکار نیست دوست دارن کار خودشون رو بکنن
چه رفتاری میتونم بکنم که نه اونا ناراحت بشن نه خودم استرس بکشم؟
مامان آیلا خانوم مامان آیلا خانوم ۲ سالگی
تجربه از شیر گرفتن من خیلیییی خوب بود خدایی
نه خودم اذیت شدم نه دخترم با اینکه واااااقعا وابسته به شیر بود من نمیتونستم حتی دراز بکشم حتما نیومد سمتم
پنج شنبه شروع کردم صبح که تو خواب بود بهش شیر دادم بیدار شد صبر زرد زدم چهار پنج بار خورد دید تلخه همش میگفت خوب میشه میخورم 😂
یکم باید سرگرمش کنید فقط
شب موقع خواب گذاشتم رو تاب خوابید راحت بعدش با تاب گذاشتم زمین یکم خوابش عمیق شد آوردمش بیرون رو تشک گذاشتم راحت تا صبح خوابید
در صورتی ک بدون شیر عمرررا می‌خوابید
روز دوم اول صبر زرد زدم اما اومد یکم مکید داشت تلخیشو از بین میبرد که سریع رژ لب۲۴ساعته زدم گفتم اوخ شده
کل این مدتم همش بهش می‌گفتیم آفرین بزرگ شدی دیگه ممه نمی‌خوری
حتی من دیروز براش کیک پختم شمع فوت کرد
شب سوم تو خواب عمیق ک بود گذاشتم یه دل سیر شیر بخوره بهش میگن شیر حسرت هم سینه هام خالی شد هم برای آخرین بار در سیر خورد
خودم اصلا درد نکشیدم و شیر جمع نشد چون ازروز اول دو سه بار با آب سردشستم سینه هامو. بخاطر اون اصلا جمع نشد
واقعا برای من مثل غول بود
خداروشکر نه من اذیت شدم نه دخترم