دقیقا یکسال پیش ۱۸ مرداد پنجشنبه بود خوابم نمیبرد ۶ صبح بیدار شدم رفتم حمام بعدش نشستم رو مبل بی دلیل خوابم نمیبرد شوهرم بیدار شد بیرون کارداشت رفت منم بلند شدم خونه رو تمیز کردم لباسام شستم رو تختی شستم برا خودم اهنگ گذاشتم با تو دلیهام صحبت میکردم شوهرم امد گفت ناهار کباب میکنم چیزی درست نکن منم که دیگه بیکار بودم دراز کشیدم رومبل بعد شوهرم امد کنارم کمی صحبت کردیم بعد خوابم گرفت پایین مبل خوابیدم‌طرفای ساعت ۱.۵ بود شوهرم شروع کرد کباب کردن تو خواب بیداری صداش میشنیدم به گامان و باباش میگفت که آنا خوابه بیاین اینجا برا ناهار ..... امدن صفره رو اروم پهن کردن بعد منو صدا زدن رفتم ناهار خوردم بعد ناهار مادرشوهرم ظرف هارو شست بعدش نشستیم گپ‌زدن من از سنگینیم گفت چطور دوهفته دیگه تحمل کنم تا بچه هام بغل بگیرم تمام اون مدت بچه ها چنان لگد میزدن مادرشوهرم مدام ذوق میکرد ..... مادرشوهرم رفت خونش ساعت ۳ حالت تهوع گرفتم گلاب به روتون هرچی خورده بودم استفراغ کردم لگد بچه ها انقدر زیاد شده بود که گریم میگرفت از درد شوهرم گفت برو رو تخت دراز بکش دراز کشیدم ولی درد ولم نمیکرد هی محکم تر میزدن شوهرم زنگ زد مادرش خودش سریع رسوند شرایطم گفتم گفتم نکنه درد زایمان مادرشوهرم گفت نه بابا من ۳ تا زاییدم اینجور نیست لباسام عوض کرد سوار ماشین شدیم رفتم بیمارستان اونجا ۲ تا ماما یه دکتر امدن معاینه بله درد زایمان این بیمارستان ان ای سیو نداره باید بری بیمارستان دیگه یکی از ماما ها میگفت پتشو با ماشین همسرت برو اینجا بمونی این دکتر زایمانت میکنه کارش زیاد خوب نیست بعد بچه هات نیاز به دستگاه دارن که اینجا نیست میفرستنشون بیمارستان دیگه اون ماما با دکتر خودم صحبت کرد کارای انتقالم انجام دادن

تصویر
۳ پاسخ

با امبولانس فرستادنم بهم‌سرم زدن امپول زدن که بچه ها شده یکساعت بیشتر تو شکمم بمونن رسیدم بیمارستان مامانم خالم داداشم اومجا منتظرم شوهرم مادرشوهرمم باهام رسیدن سریع بردنم لباس اتاق عمل کردن تنم دکتر گفت فلان دارو بهش بزنید فعلا بستریش کنید ببینید دردش کم‌میشه بچه ها بیشتر بمونن یا نه یه امپول بهم زدن ضربان قلبم رفت بالا تند یه سرم زدن معاینم کدون دهانه رحم باز شده ساعت ۲:۴۵ شب دکتر گفت بیاریدش اتاق عمل سریع بردنم حتی صبر نکردن شوهرم ببینم ساعت ۳ صدای گریه اولین پسرم امد چند ثانیه بعد دومی اوردن گذاشتنشون کنار صورتم 😍😍😍😍بهترین لحظه زندگیم ساعت ۳ صبح ۱۹ مرداد ۱۴۰۳😍😍😍 بعد بردن پیچوندنشون شروع کردن بخیه زدن حالم بدشد خواباور بهم زدن دیگه هیچی یادم‌نمیاد تو ریکاوری بودم بهوش امدم با درد دوباره بهم خواب اور زدن ساعت ۶ صبح از ریکاوری اوردنم بیرون منم دیوانه وار دنبال پسرام فهمیدم بردنشون تو دستگاه تا ساعت ۵ عصر نمیتونم ببینمشون فقط عکساشون شوهرم نشونم داد دوتا پسر کوچولو

من یه پسر کوچولو دارم
از خاطرتت خیلی خوشم اومد...خدا حفظشون کنه برات
الهی همیشه همه چی رو به خوبی یاد کنی

خدا حفظشون کنه .. خیلی برای ما مادرا خاطره شیرینی . من حتی روزایی که بیمارستان بستری بودن هم به خوشحالی یاد میکنم قند تو دلم آب میشه

سوال های مرتبط

مامان ادریان مامان ادریان ۱۳ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱۴ ماهگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان ✨تیام مامان ✨تیام ۱۲ ماهگی
یکسال از روزی که به این دنیا اومدی و زندگی رو برامون یه رنگی دیگه کردی میگذره 🌈🥺🤩

وقتی ماه های اخر بارداریم بود همش تند تند مجبور بودم برم دستشوی اخرین شبی که توی وجودم بودی دم دم های صبح از خواب ناز بیدار شدم که برم دستشوی وقتی داشتم برمیگشتم به اتاق خواب یه لحظه پشیمون شدم و رفتم پنجره پذیرای رو باز کردم همونجا توی پزیرای دراز کشیدیم نمیدونم چجوری خوابم برد که یهو احساس کردم لباسم خیس شد ساعت ۶ صبح بود سریع خودمو به دستشوی رسوندم و شوهرمو صدا زدم و با ترس و لهره به ماما همراهم زنگ زدیم و گفت عجله نکن ولی دیگه وسیله هاتو اماده کن برو بیمارستان منم یه دوش گرفتم و یه فلاکس دمنوش زعفران و بقیه وسایل برداشیتم و راهی بیمارستان شدیم بعد از معاینه گفتن ۲ فینگرم و کارای بستری رو انجام دادین و تیام قشنگم ۶ عصر با زایمان طبیعی بدنیا اومد💫💐

🌹مرور خاطرات با همه ی سختی هاش برام شیرین ترینه 🌹 ایشالا دامن همه ی کسای که چشم به راحن سبز بشه💚
مامان هنرمند🤗🤗 مامان هنرمند🤗🤗 ۱۵ ماهگی
سلام خیلیاتون میدونید که مااومدیم شاهین شهر و تصادف کردیم ماشین تاالان سرتعمیره سه چهارروز یا بیشتر درست میشه ما ب اجبار خونه خاله های شوهرم موندیم اونم ب اصرار خودشون.امشب خواستیم شام درست کنیم پسرم سوسیس ها رو برداشت چون خیلی گرسنش بود اینم بگم خاله شوهرم خیلی تنبله از وقتی که اومدم همش خودم اشپزی میکنم الانم ساعت ۱۱بود و بچه هام گشنه بودن.بعد پسرم سوسیس ها رو برداشت خاله رفت ازش بگیره پسرم گریه کرد بعد یه ظرف کوچیکی پیشش بود پرت کرد سمت خاله ولی دومتر باهاش فاصله داشت یه دفه دیدم خاله شوهرم حمله کرد سمت پسرم که پسرم بزنه اصلا شوکه شدیم هم خودم هم شوهرم.شانس همون لحظه هم مادرشوهرم داشت باشوهرم حرف میزد صداخواهرش که شنیدقطع کرد زنگ زد خواهرش بحث کرد باهاش.خیلی ناراحت شدم دید که من و شوهرم ناراحتیم گفت من مثل بچم میدونمش حالاکه ناراحتید معذرت میخوام منم گفتم حتی بچتم باشه رفتارت خوب نبود از شام هم یذره خوردم ناراحت نشه ب شوهرم گفتم دیگه اینجانمیمونم.فردابااتوبوس میرم خونه بابام.حالااگه شماباشید چکارمیکنید میمونیدماشین درست شه یافردابرمیگردین؟
مامان نیم وجبی ها❤️ مامان نیم وجبی ها❤️ ۱۳ ماهگی
سلامممم خبببب بریم داستان و تجربه زایمان سزارین دوم بگم براتون😁
آماده ایدددد؟؟؟
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
چن روزی بود خونه مامانم اینا بودم
۳۳هفتم بود درد شکمم شروع شد اما باخودم گفتم طبیعیه و اهمیت ندادم تااینکه دیدم نه واقعا انقباض دارم و دردم زیاده منم که جزو مادران دیابتی و فشارخونی بودم برگشتم خونمون ب شوهرم گفتم علی درد دارم سر رضا اینجوری نبودم نکنه ایلیا چیزیش بشه دیگه علی ام ترسید گف بریم پیش دکتر ک از شانس بد من دکتر بخاطر ج*ن*گ رفته بود و نبود دیگه رفتم بیمارستان گفتم اینجوریه شرایطم گفتن بخواب نوار قلب بگیریم از جنین
گرفتن گفتن دردی ثبت نشده
گذشت تا شب
خونه مادرشوهرم بودم رفتم خونه
برادرشوهرم تماس گرف میای پارک و اینا
اولش گفتم نه حوصله ندارم رضاام اذیت میکنه ولی دیدم دارن پدافند میزنن و ترسیدم علی ام نبود زنگ زد بهم گف برو پارک بعد میام دنبالت
دیگه رفتم و اونجا یکی از فامیلای علی اونجا بود بستنی گرف اونو خوردن همانا و مسموم شدن من همانا
همون شب (گلاب ب روتون)کلی بالا آوردم 😬فرداش هم همین طوری بودم مجبوری رفتم خونه مادرشوهرم چون واقعا حالم بد بود
شنبه همون روز زایمان رفتم پیش دکتر قلب(خانم دکتر ایمانی)رفتم نامه گرفتم برای عمل بخاطر فشار خون و بعد رفتم پیش دکتر زنان(دکتر خودم نبود)ب ایشون گفتم ک مسموم شدم گف اگ مسموم شدی خطر داره باید بستری شی نامه زد برای بیمارستان فیروز آبادی علی گف اگ حالت خوبه نریم