۱۷ پاسخ

بخدا شاید تو ظاهر بگیم تحمل کن و ثوابه و فلان و بخوایم آرومت کنیم
ولی خدایی حق داری واقعا
خدا قوت بهت

خدا بدادت برسه
برا ما فقط تصوره و تصورشم سخته

عزیزم بشین با همسرت حرف بزن دیگه اینجوری نمیشه بخدا تاپیکاتو میبینم دیوونه میشم به همسرت با ارامش زبون خوش بگو عزیزم اگه مقدوره برات اگه حال خوب من برات اهمیت داره اگه فک میکنی حرفام منطقی لطفا اگه میشی یه خونه برای پدر بگیر من دارم اذیت میشم عزیزم خاهش میکنم یه فکری بکن🥺
با همین مظلومیت بگو شوهرت ک شاید پول خونه گرفتن نداشته باشه ولی لااقل قدرتو بیشتر میدونه هواتو بیشتر داره یا شاید با پدرت صحبت کنه

مریم نمیشه سوری قهر کنی بذاری از خونه بری بلکه اين شرش از سرتون کم بشه
اخه شرایط خونه تونم جوری نیست ک بخاد وایسه
حداقل بره ی جای نقلی رو براخودش کرایه کنه

چرا ب شوهرت نمیگی ک واسش خونه بگیرین اخه سخته

عزیزم خیلی خیلی سخته تصورشم سخته
ولی شک نکن به اینکه خدا یه جا برات جبران میکنه، چرخ روزگار می چرخه مطمئن باش بی اجر و مُزد نمیمونه...

سلام گلم خدا بهت توان بده بنطر منم سخته من مادرشوعرم دم به دقیقه میومد خونم از روزی دعوا کردم باش گفتم حق نداری بیای اینجا بخدا دارم نفس میکشم تازه میفهمی راحتی تو خونه چیه لباس راحت چیه آرایش چیه

واي خدا باورم نميشه😞😞خيلي سخته
من حوصله باباي خودمم ندارم ك باهاش راحتم چ برسه غريبه اي مثل پدرشوهر
خيلي سخته واقعا با همسرت يه فكر اساسي كنيد
نميشه بره خانه سالمندان بمونه؟اونجا هم سناي خودشم هستن سرگرم تره ك

خانواده شوهرم همینن خیلی عصبیم میکنه منم پول داشته باشم ازاینجا میرم

تاپیک هات رو خوندم خدا بهت صبر و تحمل بده شرایط سختیه
با شوهرت بشین منطقی صحبت کن بگو یه فکری کنه حتی اگه امکانش هست چند روز برو خونه مامانت تا تعیین تکلیف بشی
حداقل بچه ها نوبتی از پدرشون پذیرایی کنن

منکه همیشه گفتم واقعا خدا قوت بهت.
ولی چرا انقد کوتاه میای هرچیزی حدی داره اخه.
همون ۳تا خواهرشوهرتو جمع کن خونه یکیتون قشنگ حرفاتو بزن.
تا کی میخوای تحمل کنی
باباشونو جمع نمیکنن بعد توقع دارن یه دختر غریبه جمع کنه
سکوتت بسه

وای مریم‌منم‌خستم شده دیگه ازش دعا کن‌برامنم

والا سخته
ایشالا پول دستتون بیاد بتونین جداش کنین
ثوابم داره یه آدم پیر وبی پناهو دارین حمایت میکنین ایشالا دعای خیرش میشه خیر وبرکت تو زندگیتون

خودش تنها مونده خونه شما یا با مادرشوهر ؟ چرا خونه شماس،بچه دیگه‌ای نداره بره اونجا ؟
انشاءالله همونکه میخوای بشه

سخته والا هروز یکی رومخت باشه نتونی توخونه خودت راحت باشی.منم همش ازطبقه بالا حرص میخورم تازه جاریمم اضافه شد تا میخوابیم میاد بیدارمون میکنه

پدرشوهرت با شما زندگی میکنه؟

بخدا که حقداری

سوال های مرتبط

مامان سیاوش‌وکیارش مامان سیاوش‌وکیارش ۳ سالگی
سلام مامانا خوب هستین عزیزای دل ی راهنمایی می‌خوام ازتون
من اونموقع ک ازدواج کردم مادر شوهرم سکته کرده بود نمیتونست راه بره بخاطر همین بعد اینکه من عروسی کردم من خونشون پخت‌وپز و آب جارو میکردم
قبل من هم جاریم بود
بعد اومد بعد چهار سال من باردار شدم با اینکه دوقلو بودم و لکه بینی داشتم ولی باز رفتم تا یکی دو هفته قبل زایمانم ک هم لکه بینی گرفتم هم سنگین شده بودم دیگه نتونستم برم یکی دوروز جاریم رفت بعد اون قهرمرد رفت خونه مامانش گفت من ی وعده میام براتون غذا درست کنم پدرشومینا هم گفتن شام بیا خلاصه این فقط شبا واسه شام درست کردن میرفت منم واقعا وجدانم قبول نکرد پیرزن پیرمرد ناهار نداشته باشم یا غذای مونده شبو بخورن خونه ناهار درست میکردم می‌بردم براشون یجورایی مثل ناهار شد با من شام با اون تا اینکه بچه‌هام ب دنیا اومدن بعد زایمان هم همینطور باز من ناهار میزاشتم اون شام بچه‌های من ک هفت هشت ماهشون شد رفتم ب جاریم گفتم بیا نوبتی کنیم یروز تو برو یروز من یمدت هم اینجوری کردیم ک خانم هوس بارداری کرد ک دوتا دختر داره پسر نداره رفت دکتر واسه ای یو ای بعد اون رفت نمیدونم چی رحم عمل کرد یکی دوماه نیومد من رفتم جاش بعدش اومد مادر شوهرم فوت کرد تو مراسم مادرشوهر آپاندیس جاریم ترکید رفت عمل باز یکی دوماه نیومد من رفتم جاش بعد اونم رفتiuiکرد یمدت اومد باز افتاد ب لکه بینی دیگه تا الان ک بچه‌هاش نزدیک یکسالشونه نیومده من رفتم
مامان سیاوش‌وکیارش مامان سیاوش‌وکیارش ۳ سالگی
یعنی متنفر از نزدیک بودن ب خانواده شوهر هم خوار شوهرم نزدیکه هم جاریم
خواهر شوهرم ک پنج دقیقه میاد خونه پدر شوهرم ب چشم بچه‌ها خودشو نشون میده می‌ره اینا زر زر میکنن الان من داشتم خونه پدر شوهرم ظرف میشستم بچه‌هام حیاط بازی میکردن این خانمم ساعت ۳میخواد بره عقدکنون اومده خودشو ب اینا نشون داده خواسته بره اینا گفتن می‌آییم خونتون اینم قشنگ برده کوچه گذاشته جلو در برادرشوهرمینا رفته دختر اونم اینارو حیاط نمیزاشت رفتم دیدم اونجوری دیدم حرصم در اومد از دست دوتاشون گرفتم با گریه آوردم خونه درحالی دختر اون بیست‌وچهارساعته خونه منه من این دختر و انقد دوست داشتم ولی از وقتی بچه‌هام بزرگ شدن انقد اذیتشون می‌کنه ازش متنفر شدم یعنی ی چیزی خوردنی دست بچه‌هام میبینه میاد باهاشون طرح دوستی میریزه میخوره می‌ره میاد خونمون با همه وسایل اینا بازی می‌کنه اینا می‌ره خونشون یا نمیزاره یا اگه هم بزاره بهشون وسایل نمیده برگریه میندازتشون یعنی من فقط از خدا صبر ایوب می‌خوام بتونم اینجا دووم بیارم
مامان ریحانه ♥️ مامان ریحانه ♥️ ۳ سالگی
اومدم ی کم درد و دل کنم
واقعا من با این ی بچه قد صد سال پیر شدم
اومد دنیا تا پنج ماهگی ی ور رو نگاه می‌کرد
هر کاری میکردم ولی فایده نداشت ی سمت سرش تخت شده بود
اون یکی سمت برآمده
رفتم براش کلاه فرم دهی گرفتم هر ماه می‌کوبیدیم میرفتیم اصفهان بخاطر اصلاح سرش
از اونور تا دو سالگی یبوست شدید داشت هر سری بخاطرش باید میرفتم دکتر
بی‌خوابیش از اینور بهم فشار میاورد
قبل اینکه چهار دست و پا بشه ی کارایی می‌کرد فک کردم داره زور میزنه دستشویی میکنه بزرگ تر ک شد ادامه داد به ی جایی خیره میشد و عرق بود ک میریخت و عی با خودش ور میرفت
باز دکتر رفتن شروع شد دکترا میگفتن اون چیزی ک تو فک میکنی نیست یادش میره
روانشناس ها میگفتن هست و بهش محبت کن بغلش کن
من خییییلی بهش محبت میکنم
هی چپ و راست میرم قربون صدقش میرم
میدونم اون حسی ک توی ما بزرگترها هست با بچه فرق داره
ولی به هر حال از این کار لذت میبره
چند ماهی بود ترک کرده بود ولی دو هفته هست به طرز وحشتناکی شروع کرده اون لحظه هرچی صداش میزنم ک حواسشو پرت کنم جوابمو نمیده حتی بازی میکنم میره ی جا شروع میکنه انجام میده
مجبورم از این حالت بلندش کنم
میبینم میره جایی دیگه جلو چشم نباشه انجام میده
خییییلی خسته م واقعا
از اینور هم حرف نزدنش
باز فردا نوبت مشاوره گرفتم ولی حس میکنم بازم قراره ی سری حرف تکراری بشنوم
شما اطرافتون این مورد رو دیدید؟؟