بعد از دوماه و نیم اومدیم روستا خونه بابام اینا
از بدو ورود لاوین چسبیده به بابام، اول بردش تو حیاط توپ بازی با اینکه شب بود، بعد گفت ببرم تو کوچه، بعد گفت شاممو آقاجون بده، بعد گفت بیا آجر بازی، بعد تاب بازی و ... و تا الان که موقع خوابه و بابامو برده تو اتاق با رختخوابا براش سرسره درست کنه و بقول خودش سرسره بازی کنه.
یاد کوچیکای خودمون میوفتم که بچه بودیم میرفتیم خونه بابابزرگمون و چقد با رخت خوابا بازی میکردیم، چقدم اتاقی که رخت خوابا توش بود سرد بود
الانم بابام برا سرسره بالش کم آورده اومده داره بالشت میبره😆
چقد پدربزرگ مادربزرگا با حوصله اند
خوشبحال کسایی که به خانواده شون نزدیکن...
چقد تجربه کردن این چیزا قشنگه برا بچه انگار از صد تا خانه بازی و شهربازی به لاوین بیشتر میچسبه...
جالبه که لاوینم حکمش روونه😆 بابام بالش کم اورد برا سرسره اومد پشتی برد😅
سایشون مستدام

عزیزم ان‌شاءالله خدا واسه هم دیگه حفظتون کنه و همیشه به خوشی دور هم باشین❤️
ما به هردوتا خونواده خیلی نزدیکیم ولی از این خبرا نیست خدا همه چیز رو به یه نفر نمیده فقط کیف کن و لذت ببر

ای جوونم
خدا باباجون و گل دختر تو برا شما و همدیگه حفظ کنه وجود لاوین برا بابا و وجود باباتون برا لاوین بهشته

کاش پدر منم زنده بود دختر من اولین نوه بود میشد دردونه اش چقدر بابام بچه دوست بود حیف و صدحیف
😭😭🖤🖤

خداحفظشون کنه برات عزیزم