۵ پاسخ

عزیزمم الان که به اون رسیدی
وقتشه خودت ی مشاوره بری و به روال عادی برگردی

عزیزم منم شرایط شما رو دارم با این تفاوت که دوسال اول برای من وحشتناک بود
رفلاکس و آلرژی و رژیم خیلی خیلی سخت و...
خیلی ناشکری کردم اون موقع ها چون روحیه ام داغون بود ولی خداروشکر گذشت
الآنم اذیت و بریز و بپاش داره ولی خب طبیعتشون
قطعا ما هم ربات نیستیم و جسم و روحمون خسته میشه
اگر میتونی گاهی بده همسرت یا کسی برو یه ساعتی برای خودت وقت بگذرون حتی شده تو خونه لم بده هیچ کاری نکن ذهنت آروم تر میشه

عزیزم برای تاخیر تکلمش چه راههایی رفتی🥺♥️

عزیز شما خسته‌ای،از دست تنها بودن خسته‌ای، ازینکه احساس میکنی همه‌ی بار مسئولیت نگهداری از فرزندت افتاده رو شونه‌هات خسته‌ای،ازینکه از لحاظ روحی برای خودت شاید درست وقت نمیزاری خسته‌ای......
خستگیت از نازنین دخترت نیست ، از تنهایی درونیه!
وقتایی که ناراحتی مرتب به خودت یادآوری کن اونیکه ازش ناراحتی پاره‌ی تنت نیست،حس خستگی درونی خودته!
یادت باشه بچه‌ها پاک و معصومن،از روی گاهی قصد آزارت رو ندارن،بلد نیستن مثل یه آدم بزرگ باتجربه رفتار کنن،پس باید اندازه سنشون ازشون انتظار داشته باشیم!
باتوجه به تایپیک خودتون احساس میکنم ازون دست مادرایی هستی که زیادی به خودت استرس میدی!
این اصلا خوب نیست! اونقدر سر جریان تکلم دخترت به خودت استرس دادی که توان ذهنیت رو کم کرده و تاب آوریت رو کاهش داده،مثل لیوانی که بیشتر از حد تشنگی آب ریختی توش و همش رو نیاز نداشتی پس الان دیگه فضای خالی کمتری تو اون لیوان مونده برای آب تازه!
اگر میتونی کمی برای خودت وقت بزار،دخترت رو بزار کلاس و اون تایم رو به دلخواه خودت تاحدی بگذرون،ذهنت رو کمی آزادکن،
آخرشبها دخترت رو توبغل بگیر و باهم راجع به روزتون و احساساتتون حرف بزنین و باهاش بچگی کن،
این دوران میگذره مامان مهربون♥️♥️♥️♥️

من به شما حق میدم عزیزم...همه ی مامانا پشیمون هستن ولی خیلیا جرئت ندارن به زبون بیارن‌.
بچه داری فقط و فقط دردسر و ناراحتی هستش.هیچ لذتی نداره.

سوال های مرتبط

مامان مهدیس کوچولو مامان مهدیس کوچولو ۴ سالگی
مامان ماکان 🧿💜 مامان ماکان 🧿💜 ۴ سالگی
مامانا من دارم به چیزی فکرمیکنم میخواستم به شماهم بگم بابام دو روزه اومده خونمون بعد به پسرم مدام میگه بده عیبه زشته نکن
من خودم کارای بدو به پسرم میگم ولی انگار بابای من زیاده روی میکنه دارم فکرمیکنم من بچه بودم چقدر همه چیزو میگفتن زشته عیبه خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم گفتم مهمونه ولی واقعیت دوست دارم که بره فردا من به پسرم آزادی عمل میدم با اینکه یوقتایی عصبانی هم میشم دعواش میکنم ولی بابام بی نهایت همه چیو میگه عیبه زشته
من کلا یه بچه درون گرا بودم کلا تو خودم حرفامو همیشه ترسیدم بزنم نکنه غلط باشه نکنه زشت باشه نکنه کسی ناراحت شه وقتایی هم که حرف میزدم میگفتم نکنه حرفم بد بود یا الانم هنوز اگه یموقع یه حرفی اشتباه بزنم تا دو روز فکرمیکنم بهش حالم بده بی قرار میشم
من احساس میکنم خیلی بهم سخت گرفتن الان جوری شدم که اصلا دلم نمیخواد به پسرم بگم چیزی بده و عیب و زشته فکرکنم من ازین ور بوم دارم میوفتم
همیشه اعتماد بنفس نداشتم همیشه تو جمع دلهره داشتم استرس داشتم همیشه زیر ذره بین بابام بودم زیر ذره بین نگاه مامانم بودم هر لحظه نگاه میکردم بهشون کارغلط نکنم دیروز و امروز پسرمو بردیم پارک اصلا راحت نبودم هی میگه بابا نکن زشته پسرم دست میزنه موهاش میگه دست نزن من بدم میاد کسی دست به موهام بزنه پسرم پاشو گذاشت رو کتونی بابام گفت خیلی از دستت ناراحت شدم فردا میرم یجا پسرم تو پارک از خودش دفاع میکرد بابام بهش چشم غره رفت بیا اینور یعنی گفتم خدایا من چطور زیر سایه ترس بابام بزرگ شدم
مامان mamansho21 مامان mamansho21 ۴ سالگی
امروز دخترم تا من رفتم پسرمو بخوابونم نمکدون رو بداشته بود کلی نمک به غذاش زده بود درحالی که نمک غذا عالی بود و این یک شیطنت به تمام بود
من نا آگاه:وای اینچه کاریه بی عرضه وای غذا حروم کن نخور اصلا
من دانا : در نهایت قاطعیت ولی ارامش تو سکوت بهش نگاه کردم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این نیاز نبوده این کنجکاوی بوده از نوع مخرب و اقتضای سن اما غذای منم زده بود و هر ان ممکن بود بترکم از اعصبانیت سریع بلند شدم و در سکوت یک غذای دیگه برای خودم ریختم خوب برنج فقط به اندازه همسرم مونده اشکال نداره براش یه پیمانه میذاری خوب چرا اینکار رو میکنه ، چرا غذای من ، یهو اومد دنبالم مامان من کار اشتباهی کردم این غذارو نمیشه خورد 🙃 ته دلم میخواستم بغلش کنم اما به جدیدت ادامه دادم غذایی که ریختمو خوردم یه دور زد اومد گفت من هنوز سیر نشدم یکم غذا هست من بخورم همچنان سکوت کردم یهو گفت چرا باهام حرف نمیزنی اروم برگشتم جلوش چشم تو چشم بهش چی گفتم از اینکه غذام خراب شده من مجبور شدم غذامو دور بریزم و ادمهایی تو دنیا هستن که گرسنه ان ناراحتم ، عذر خواهی کرد ، منم قابلمه برنج که چند تا قاشق تهش مونده بود حلوش گذاشتم و گفتم اینو بخور تا شب شام ، اونم حرفی نزد و خورد اینم بگم عصرانه که همیشه شش میاوردم زودتر اورذم چای و میوه ، این دوتا شکلات جایزه مادریه که احساسات منطقیشو قوت داده تا بچه اش رو سرکوب نکنه ،
سخته اما خیلی از اشتبهات بچه ها احتیاج به فریاد نداره ، برای منی که از ۸/۵ صبح سرپام چندتا مشاوره داشتم درعین حال منزل برق میزنع و نوزاد کولیکی واقعا دوباره گذاشتن حتی یک پیمانه برنج ینی اضافه کاری اما این شرایط انتخاب منه من تصمیم به فرزند جدید گرفتم پس باید پاش واستم نظر شما چیه