در چ حالید چندسال غربت بودم دوراز خانواده شوهر وجاری خیالم راحت بود دوری ودوستی الان میخاییم همسایه جاریم بشیم ایقد اعصابم خرده دوست ندارم اصلا ببینمش شوهرم میگ شهر خودمون بهتره ولی من انگار وابسته بندر شدم گرما تابستونش دوست دارم تحمل کنم تا اینکه برم همسایه جاری شدن خیلی مرموزه بااینکه این چندسال دور بودم ازش حسودیاش رو میدیدم وای که الان بخاد از نزدیک شاهد زندگیم باشه

بنظرم سخت میگیری .چیکاراون داری سرت لاک خودت باشه کاریه کارش نداشته باش .رفت اومدنکن.بچه روهم‌نذاربره که عادت کنه به رفتن اومدن.تموم شدرفت بنظرم مهم پیشرفت زندگی خودته

خیلی سختش میکنی
من هم جاریم تقریبا کنارمه ولی اصلا همدیگه رو نمیبینیم مگر مجلسی مهمونی باشه
من رف و آمدم کم کردم و دست خودته بنظرم

چ چیزا توام چرا الکی بزرگش میکنی باهاش رفت و آمد نکن عین مامان من و زن عموم ک ۲۰ ساااال قهر بودن دیوار ب دیوار مشکلی نداشتن زندگیشون میکردن
اگه میگی اونجا واستون خوبه برید اگه خوب نیست نرید مهم پیشرفت و زندگیته ن آدمای الکی اوکی؟؟؟

خدا به دادت برسه من با جاریم یه جام خدا میدونه چی میکشم

کاش مشکل خونمون اینجا جور بشه