مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت ۲۰ .
صدای خسرو سرشو تکون داد و گرفته گفت بله آقا ..
خسرو ب در اشاره کرد و گفت پاشو ببین کیه ک انقدر تند میکوبه ب در ...یونس بدون مکث پاشد و کفشاشو لنگه ب لنگه پوشید بدون اینکه ..بپرسه کیه درو وا کرد ..ولی تو ی حرکت ناگهانی فقط دید ی چوب محکم گردوی خیس خورد ب سرش ...گرمی خون رو حس کرد و جلو دیدش تار شد ....اسمائیل و چند تای دیگه با داد و هوار ریختن توی حیاط و افتادن ب جون نعش خونی یونس ..خسرو چند لحطه خشکش زد با دیدن جسم خونی یونس رو زمین .ولی ب خودش ک اومد باا قلیون تو دستشو ذغال بالای قلیون از رو بالکن پرید و محکم تر از هرچی ک تو توانش بود کوبید تو سر اونایی ک رو یونس بودن و داشتن لگد میزدن ..صدای دعوا و فوش و کتک کاری خیلی بلند شد و اهالی همه ریختن توی حیاط سر و صورت اسمائیل و نوچه هاش خونی و خونی بود ..خسرو خون ب مغزش نمیرسید و کسیم نمیتونست جلوشو بگیره برا همین ول کن اسماییل نشد و هی دستشو میبرد جلو تا بگیرتش با هربار تلاشی ک میکرد و مردای دیگه مانع میشدن،بیشتر عصبی میشد ..تا اینکه دستشو رسوند ب موهای درهم و فرفریش و محکم کوبونش زمین ..صدای خورد شدن دماغ اسماعیل با زمین و صدای یا خدا و التماسای زن و مردا قاطی شده بود ...خسرو خودشو ب یونس رسوند با دیرن زخم عمیق سرش قلبش ب درد اومد سریع پیراهشو در اورد و دور سر یونس پیچید همین ک سرشو بلند کرد خون از گوشای یونس ریخت بیرون ...دستای خسرو شل و رو پاهاش کوبید و داد هوارش رفت بالا ..یا ابلفضل یوناااس ...
چند ساعتی میگذشت و یونس هنوز گیج و منگ‌بود ..حالش بهتر سده بود ولی انگار سرش ب تنش وصل نبود و حس میکرد رو سرش ی ینگ بزرگ و سنگین گذاشتن ...سرشو با چند تا بخیه و گیاه و مرهم بسته بودن ..
مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت ۱۹..
خسرو روی بالکن رو تشکچه خاکی نشسته بود و ب قیافه پکر و گرفته یونس ک از در حیاط وارد شد نگا میکرد ...عمیقا ب قلیون پک زد و دودشو سمت مرغ و خروسای دورش فرستاد و با دستش اونارو ترسوند ک برن اونور ...با صدای دورگش گفت ..چیه یوناس جان دلت گرفت اینجا .کم مونده بریم بزار بارا برسه تعیین تکلیفی کنیم بعد ....نمیدونست یونس از خداش بود ک بمونن تا دوباره نبات رو ببینه همینطور اروم بدون حرف سرشو تکون داد و کنار پله خسرو میخواست بشینه ک خسرو کمی از رو تشکچه جاب جا شد و گفت بیا اینجا بشین زمین خشکه و خاکی ...یونس لبخندی زد و کنار خسرو نشست ...صورت افتاده و ریشای پری داشت ن چاق بود ن لاغر استخون بندیشم درشت بود و رگ گردن و دستاشم ک همیشه خدا متورم و برامده بود ...کامای عمیقی از قلیون میگرفت و چشماشو تنگ میکرد و دود رو میفرستاد هوا ..دود قلیون پخش میشد و بین سرو صورتش میرفت ..تنها شباهتش ب این مرد چشمای ابیشون بود ..چشمای ابی و پررنگ خسته ی خسرو با چشمای ابی شاد. و شیطون یونس شده بود وجه مشترکشون ..روشو از نگاه کردن ب خسرو گرفت ...خسرو همینی نبود ک نشون میداد پاش می افتاد بیرحم بود و ظالم.از دروغ و خیانت متنفر بود اگه دروغی میگفتی با دستش زبون ادمو عین ی تیکه بال مرغ میکند و مینداخت جلو پاش .اینو وقتی ۱۳ سالش بود دید .اون موقع ک یکی از خلافکارای باندشون ب دروغ قسم خورد و خواست گندی ک زده بود رو درس کنه ولی خسرو قبل از سوال جواب کردن همه ماجرا رو میدونست و برا همین برا دروغ و خیانتش جایی باقی نزاشت و دستشو کرد تو حلقشو زبونو از بیخ کشید ..یونس یادشه ک اون روز تا ماها بعد از ترس اون صحنه وحشتناک خواب درس نداشت ولی کم کم ب این چیزا عادت کرد .