مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت پنجم...
بهروز عجله مقبلش نشست و گفت ..نمیترسی بکشنت زبون درازی میکنی ..سنیرا بدون اینکه بفهمه قضیه چیه با گریه همه چیو گفت .گفت ک هیچ زبون درازی نکرده و مادرش بیخودی افتاده ب جونش با فکر ب اون لحظه ها چشاشو بست هنوز درد میکرد شکمش پاهاش موهاش ...بهروز ناراحت دستای بی روح دخترک و گرفت و گفت برو خونتون ..سمیرا با ترسگفت ..داری زیر زبون منو میکشی ک تو هم کتکم بزنی ؟...بهروز با اخم گفت یا میندازیش یا هم با همینی ک تو شکمته پا میشی میری خونه ننه بابات ..دیگه تموم میشه همه چی و زن من نیستی ..
سمیرا باورش نمیشد ک چطور بهروز انقدر راحت داره از زن و بچش میگذره با غم گفت ..بعدش چی ..بغضشو قورت داد ..بعدشم زن میگیری اره
بهروز پا شد و کلافه دستشو روی ریشاش کشید و گفت اره ..زن میگیرم چاره ای ندارم یا باید بمیری یا این بچه رو بکشی یا هم‌باید تا اخر عرت حبس شی تو این اتاق،بعد با نگرانی گفت .اون موقع بمیری هم کسی نمیاد سراغت ..غم تمام نگاه و صورت و حتی بچه توی شکم سمیرا رو گرفت ..ی لحظه حس کرد حتی دختر کوچولوی تو شکمشم سرشو انداخت پایین و لباش لرزید و سعی کرد گریه نکنه ..با ناامیدی ب مرد روبردش خیره شد .کی فکرشو میکرد ی مرد با این ریخت و قیافه مردونش با اونطوری زنشو بچشو از خونش بیرون کنه و بگه برو ک میخوام زن بگیرم ..خسته سرشو گذاشت رو فرش و دستاشو دور شکمش حلقه کرد و گفت .نمیتونم بهروز ،نمیتونم ک بکشمش خیلی ناراحت د وختی اونطوری گفتی بهش،تو ندیدی من دیدم غمشو اونم تنهاس ..بهروز کلافه گفت ک چی ..پاشو اذیت نکن میری ببرمت الان ک همه خوابن .