مامان آیسان مامان آیسان ۳ سالگی
مامان ایلیا مامان ایلیا ۴ سالگی
روز مرگی
سلام روزتون بخیر ،، امروز صبح با صدای کلید که تو قفل می‌چرخید از خواب بیدار شدم برای پسری شوهرم چایی دم کردم شوهری برای خودش نیمرو درست کرد ،،، به پسری هم داد ،بعد رفت بیرون منم ظرفهای صبحونه رو شستم دو بار لباسشویی رو زدم چون لباس زیاد بود، کابینت ها رو تمیز کردم ،اجاق گاز رو تمیز کردم ،جلو مبلی ها رو پاک کردم خونه رو نپتون کشیدم تخت مون رو مرتب کردم ،لباسهای جا مانده از دیشب رو تا کردم ، حیاط رو شستم ،بعد مانتو شلوار عیدم رو با دست شستم چون پر داره فقط آبکشی کردم تا بوی عرقش بره ،،، نماز و قرآن خوندم ،،، دارم نهار پسری رو گرم میکنم بهش بدم ،شوهر جان اومد دسته چک برد گفتم چکار می‌کنی ؟
گفت دامادمون برای خواهرم ماشین خریده ،،،، خواهر شوهر ام با اینکه گواهی نامه داره اما بلد نیست رانندگی کنه مادر شوهر می‌گفت نخر ،میری تصادف می‌کنی ،،،شوهر گفت چک‌میبرم چک منو بدن ،،، پولشونو خودشون میزنن به حساب ،،،، موقعی که می‌رفت یاد بگیره من باهاش میرفتم ، اصلا بلد نیست ماشین رو از جاش بلند کنه ، حالا موندم چجوری میخواد یه ساعت راه رو از خونشون بیاد خونه مادر شوهر،،، یه بار شوهرش گفت میخرم بره تصادف کنه بمیره .....😐😐😐😐
مامان ꪴ❥〤ıl‌🐻
ʀaɖɨռ مامان ꪴ❥〤ıl‌🐻 ʀaɖɨռ ۵ سالگی
مامان فسقلی مامان فسقلی ۴ سالگی
مامان محمد مامان محمد ۳ سالگی
مَمَــدّ طَبٌــل زَنٍ هٍیئَــتٌ💁🏽‍♂🥁
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒
#پارت_۱۴۵

بدون حرف نگاهش میکردم
اشکام تند تند از هم سبقت میگرفتن

حس میکردم حرفای صدرا تو سرم مدام اکو میشه:

"عشق محمد نسبت به نگار انقدر وسعتش زیاده که حتی بعد اون اتفاق چیزی ازش کم نشه!"

محمد با فکی قفل شده به سمت صدرا برگشت
_چه شر و وری بهش گفتی؟

صدرا خونسرد شونه ای بالا انداخت و همونطور که ماگ قهوه رو نزدیک دهنش میبرد بیخیال لب زد

_من فقط خواستم با حقیقت اشناش کنم
حقیقت هم که تلخه!

دست های مشت شده محمد باعث نیشخند روی لبای صدرا شد

بی توجه برگشت سمتم
_گریه نکن
میریم خونه حرف میزنیم خب؟

باز هم بدون حرف نگاهش کردم
انگار لالمونی گرفته بودم

وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم دستم و سمت خودش کشید

و با قدم های تند همونطور که منو دنبال خودش میکشید بیرون رفت

در شاگرد و باز کرد، اروم نشستم و با پشت دست اشکام و پاک کردم
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒