مامان محمد مامان محمد ۳ سالگی
مَمَــدّ طَبٌــل زَنٍ هٍیئَــتٌ💁🏽‍♂🥁
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒
#پارت_۳۳۴

قدمی نزدیک اومد
_کیی گفته؟هان؟

اون پسره سوسول دوهزاری؟
اون گفت و توهم زرتی باور کردی؟

لب گزیدم و قدمی بهش نزدیک شدم
با چشمای پر اشک نگاهش کردم و لب زدم

_با حاجی صحبت کن محمد

تند تند سر تکون داد
_اره..معلومه که صحبت میکنم

باید ثابت کنم چه دری وریایی پشت سر بابام گفتین

گردن جلو کشید و با غضب رو به ناهید و پوزخند معنادارش ادامه داد

_اما وقتی حرفاتون دروغ از اب در بیاد ..

اونجاست که انتقام چرت و پرتایی که راجب پدرم گفتینو میگیرم

دست دیارارو میگیرم با خودم میبرم و توی روی هیچکدومتون نگاه نمیکنم

بابا پوزخند زنان ابرو بالا انداخت
_نه بابا‌؟

اونوقت مگه شهر هرته من دخترمو دو دستی تقدیم توی بیکار کنم؟

محمد پوزخندی زد
_بیکار؟

بابا قهقهه تحقیر امیزی سر داد
_لابد وقتی ازدواج کردین با ماشین من اینور اونور میبریش ماهانه ازش حقوق میگیری؟
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒
مامان محمد صدرا مامان محمد صدرا ۵ سالگی
مامان محمد مامان محمد ۳ سالگی
مَمَــدّ طَبٌــل زَنٍ هٍیئَــتٌ💁🏽‍♂🥁
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒
#پارت_۳۳۳

دوست داشتن همچین چیزی بود؟

دردی که میکشید و تا پوست استخونم حس میکردم و قلبم میسوخت از حجم مظلومیتش

محمد بدون مکث با فکی قفل شده غرید
_عین سگ دروغ میگی

ناهید پوزخندی زد
_خب از دیارا بپرس
به اون که اعتماد داری؟

محمد به سختی گردن سمتم چرخوند
توی نگاهش التماس میکرد تا حرفای ناهید و انکار کنم

انگار گوش هاش تمنای شنیدن انکار منو داشتن

دوست داشت همه حرفای ناهید دروغی بیش نباشه

با لبای لرزون و انگشتای به هم گره خورده نگاهمو به زمین دوختم
_راست می..

صدای عربدش باعث قطع شدن جملم شد
_احمق داره دروغ میگه
چطور باور میکنی همچین چرندیاتی رو؟

بابای من تصادف کرده
این همه سال گذشته

تا الان تو زندان بوده؟
تو باور میکنی بابای من قاتل بوده؟
این وصله ها بهش میخورد اخه؟

قطره اشکی از چشمم چکید و روی گونه ام سر خورد

با تن صدای اروم اما لرزونی لب زدم
_خودش گفت

قدمی نزدیک اومد
_کیی گفته؟هان؟
𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒⋅𓂃᮫𓈒