مامان 🌱🧿❤ مامان 🌱🧿❤ ۷ ماهگی
مامانا من باخونواده شوهرم زندگی میکنم صبح رفتم چایی گذاشتم صورتموشستم بعدشم خواستم برم تخم مرغ درست کنم دیدم خواهرشوهرم داره درست میکنه (میمونم باخواهرشوهرم شکرابه و حرف نمیزنیم ) خلاصه من چایی دم کردم رفتم نشستم ب بچم شیرمیدادم دیدم خواهرشوهرم توی بشقاب واسه مادرشوهرم تخم اب پز اورد گذاشت جلوش ی دونه نون هم کنارش بعده چنددقیقه دیدم واسه خودشو داداشش مجردش تخم و گرجه درست کرده واسه داداشش ی بشقاب اورد گذاشت جلوش واسه خودشم بردتواتاقش خورد ی کم ازش اضاف اومد اورد جلومادرش گذاشت و خواهرشوهرم برگشت تواتاقش مادرشوهرم ب من گفت میخوری گفتم نه این اگ قراربود ب ما بده ازاول میاورد میزاشت اینجا ک باهم ی لقمه بخوریم ن این ک ببره تواتاق خودشو باهاش سیرکنه پس موندههاشو بیاره جلومابزاره
مادرشوهرم چیزی نگفت رفتم ظرفارومیشستم ک دیدم رفته ازیخچال ازبرنجی ک جاریم ی روزقبل درست کرده بود و مونده بود اورده بیرون گذاشته سرو صدا ک خونه باباهاتون همچی میخورین اینجا نازمیکنید واسه مردم همیناهم پیدانمیشه هزاربارگفتم برنج زیاددرست نکنین ک بمونه خونه مردمو خراب نکنید🙃🙃خواستم بهش بگم اولا من خونه بابامم پس موندهایه کسیونخوردم‌دوما خونه خراب کن دخترته باز هیچی نگفتم بهش سکوت کردم