مامان نورا مامان نورا هفته سی‌وچهارم بارداری
مامان Shahan مامان Shahan ۱ سالگی
دلم اندازه کل 27 سال عمری که از خدا گرفتم، گرفته.
من هیچوقت برا هیچکس کم نذاشتم از همون بچگی سعی کردم اگر کاری انجام میدم صدمو بزارم. سعی کردم همیشه خوبی هام کامل باشه تا طرف مقابلم حسابی کیف کنه.
اما بخدا قسم هیچوقت هیچکس به من اهمیت نداد نگفت دلم چی میخاد نگفت نکنه دلم بشکنه نگفت حالمو خوب کنه نمیدونم بایه شاخه گل یا یه جمله محبت آمیز حالمو خوب کنه.
بابای طفلکم یه هفته رو تخت بیمارستان بود از همون موقع ک فهمیدم آپاندیس داره همون شب کلی تحقیق کرذم تا صبح خوابم نبرد یا اگر خوابیدم فقط خواب آپاندیس دیذم صبح ساعت 7 زنگ زدم ب مامانم توروخدا ببر بابا رو بیمارستان (چون خودش زیر بار نمی‌رفت) شبی که عمل شد اومد تو بخش ساعت 9شب شوهرم مجبور کردم بریم دیدن بابام براشون چایی و خوراکی بردم چون هیچی نبرده بودن کلی گریه کردم کلی خدارو التماس کردم که حالشو خوب کنه. یه هفته خونه زندگیمو ول کردم اومدم برا خواهر برادرم مادری کرذم شوهرمم دستش درد نکنه همش خرج کرد برامون کمک کرد خم ب ابرو نیاورد. من بداخلاقم اونم بخاطر تربیت مادرمه که منو خیلی حساس برآورد که همه چی رو باید مرتب کنم باید عاقل باشم باید سنجیده حرف بزنم البته نمیگم عاقلم اما سختگیری زیاد داشتم تو این یه هفته داداشم خیلی اذیتم کرد خیلی فشار عصبی روم بد جوری که دستم درد گرفته بود. الان که دم غروب ب مامانم زنگ میزنم بیام از بابا سربزنم میگه یه مدت نیا میخام آرامش باشه توخونه. ینی من انقد بدم که با اومدنم آرامش از بین میره بخدا من تشکر نمیخام فقط میخام مثل آدم بامن حرف بزنن. دوبار از شدت ناراحتی داشتم سکته میکردم امشب خواستم با شوهرم حرف بزنم کلش تو گوشی بود اصلا اهمیت نداد خدایا مگه من برا کی بد خواستم که اینجوری خار میشم