مامان آویناو مبینا مامان آویناو مبینا روزهای ابتدایی تولد
پارت۲

رفتیم داخل گفتیم که مریض دکتر اجتهد هستیم و اینا منو فرستادن طبقه دوم شوهرم موند ک پرونده سازی کنه
رفتم بالا سونوگرافی هارو دادم خانوم پرستار بعدش برام لباس اوردن لباسامو دراوردم تحویل دادم دمپایی پوشیدم با لباس اتاق عمل رفتم تویه اتاق ازمایش ادرار دادم بعدم رو تخت دراز کشیدم ان اس تی بدم همون نوار قلب خلاصه یکساعتی طول کشید گشنم شده بود ناشتا بودم . پرستارا شیفتشون عوض شد همونایی اومدن ک سره دخترم بودن خانم پژوه و خانم روشن که خیلی شاد و شنگول بود عاشقش بودم . خلاصه سوند و وصل کردن و بلند شدم نشستم رو ویلچر لباسای مبینارو دادن دستم یدونم روپوش پوشوندن بهم رفتیم اتاق عمل انقد شلوغ بود هرکس مشغول کاری بود دکتر هنوز نیومده بود منتظر موندم صدای نوزادا که به دنیا میومدن تو اتاق میپیچید دلم قنج میرفت لبخند از رو لبم پاک نمیشد تااینکه اسممو صدا کردن بردنم اتاق عمل نشستم روتخت اتاق عمل . دکتر بیهوشی اومد گفت پاهاتو از تخت بنداز پایین کمرتو خم کن .مهره های کمرم و دست زد به سه نقطه آمپول زد که زیاد درد نداشت کم بود بعدش پاهام گرم شد گفتن دراز بکش پرستار اتاق عمل آقا بود دستامو گذاشت روتخت لباسمو دادن بالا یه پارچه انداختن روپام وسیله های جراحی اماده کردن پرده آبی کشیدن جلوی صورتم شروع شد من هیچی حس نمیکردم هیچ دردی نداشتم انگار قلقلکم میدادن پرستار بالاسرم بود لحظه بیرون کشیدن بچه بهم گفت دارن میارن بچتو بیرون اوردن صدای خرخر اومد و بعدم گریه بچه اشک از چشمام ریخت اشک شوق چشمام نیمه باز بود احساس ضعف میکردم هرکس گفته بود برام دعا کن براش دعا کردم ازخدا خواستم همه زنا این حسو تجربه کنن گفتم الحمدلله الحمدلله