مامان حسام مامان حسام ۳ سالگی
پارت ۲۸
هرچی به آخر هفته نزدیک تر میشد دلهره ی منم بیشتر میشد
بلاخره قراره مال همدیگه بشیم .. چقدر ذوق دارم خدایا ...
فک کن پارسا تو لباس رسمی دامادی .. خدامیدونه چقدر میدرخشه ....
باید بگم پیرهن آبی روشن بپوشه .. دقیقا همرنگ چشماش ... منم یه لباس آبی میپوشم واسه شب خاستگاری ست باشیم .‌‌‌... نفهمن بقیه ؟؟نبابا نمیفهمن .. فک میکنن اتفاقی بوده ..‌ نکنه نشه ؟؟
نبابا چرا نشه ؟؟میشه خوبم میشه ... نکنه بابام بگه نه ؟؟آخه چرا بگه نه خانوادش خوبن خودش خوبه ... آره بابا فکرشو نکن غزل ... آره .. وای فک کن اومد تو اتاق چی بگیم ؟؟ماکه حرفامونو زدیم آخه ... . طوری نیس یه دل سیر نگاش میکنم فقط ...
تو افکار خودم بودم که تلفن زنگ خورد ..
_سلام خوبی غزل جون ؟؟
_سلاممم ... اممم خوبم .... چیزی شده مرضی خانم ؟؟صداتون گرفته اس ..
_راستش عمه ام فوت شده .. از خانوادت معذرت خواهی کن قرار خاستگاری رو کنسل کنید فعلا ..
_خدا رحمتشون کنه خیلی ناراحت شدم چشم حتما
_ببخشیدا
_این چه حرفیه عزیزم ؟