مامان سنجاب مامان سنجاب ۱ سالگی
قسمت۱۴۵
درمونده ،زانوهامو بغلم گرفتم و سرمو گذاشتم رو پاهامو تو سکوت اشک ریختم...

کاش بهادر بود...لااقل ذهنم درگیر کارای اون میشد....همیشه کارا برعکسه....

داشتم ب این فکر میکردم ک فردا چجوری برم سرکار؟چجوری با محمد رو در رو شم؟

کاش میشد نرم؟کاش واس همیشه ناپدید میشدم و دیگ فرصت حتی یک بار دیدنمو ب محمد نمیدادم...لیاقت نداشت...لیاقتِ این همه اعتماد و صداقت منو نداشت....

حقش بود ادمایی مثل خودش دوروبرش باشن...ی مشت بدردنخور....

نیازداشتم دوش بگیرم....دوش گرفتن حالمو جا میاورد ...سرحالم میکرد....ولی میترسیدم....این ک اون وقت شب تو تنهایی برم حموم میترسیدم....

غم رو دوشم سنگینی میکرد....کی بشه اونقدر قوی بشم ک دیگ از تنهایی نترسم....از خواسته نشدن هراس نداشته باشم...

همه اینا مقصرش بابام بود....مامانم بود....اگ از بچگی دوسم میداشتن، بهم محبت میکردن ،باورم میداشتن، توجه میکردن ،دیگ با *دوستت دارم* هر کس و ناکسی از خود بی خود نمیشدم...

دیگ نیازی ب توجه و محبت کسی نداشتم...تنهایی از پس همه چی برمیومدم...

من ادم قوی ای بودم....خیلی قوی....ولی ضعف داشتم...ضعف تنهایی

دست و پاشکسته خوابیدم.... هربار ک چشمام بسته میشد با کابوس از خواب میپریدم....چه شب نحسی....

خداکنه فردا ک میرم سرکار بهم بگن محمد بیمارستانه....لااقل دلیل زنگ نزدن و پیام ندادنش بدبودن حالش باشه نه بی اهمیتیش ....

حاضر بودم بگن رو ب موته تا بگن حالش خوبه و بفهمم اصلا براش اهمیتی نداشته چه بروز من اوروه و چه شبی رو پشت سر گذاشتم
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۶ ماهگی
بچها من خیلی خونواده ی بسته و سخت گیری داشتم یه داداش بزرگتر از خودم داشتم ک اصلا اجازه نمیداد برم بیرون یه روز مامانم خواهر کوچیکم ک ۵سالش بود ب من انداخت من ۱۶سالم بود رفتن بیرون بعد دو سه ساعت ک اومدن یهو خواهرم ب داداشم گف داداش منو ابجی رفتیم بستنی خوردیم دلت بسوزه تا اینو گف داداشم داد زد ک غلط کردی رفتی بیرون کی اجازه داد هرچی قسم خوردم ک داره الکی میگ قبول نکرد ک نکرد گف حتما رفتی ک بچه میگ خلاصه کلی دعوا و فحش داد بهم هرچی مامانم گف شاید نرفتن ب گوشش نرف ک نرف حالا پسرخاله ی شوهرم خیلی با دخترم خوبه خوراکی میخره عمو عمو میکنه و دخترمم همش تو خونه میگ عمو حامی عمو حامی اسمش حامده مثلا الان میگف عمو حامی رفت عمو حامی اومد با اینکه اصلا خونمون نمیان بیرون همو ببینیم دخترمو بغل میکنه بوس میکنه زن و بچه هم داره حالا دقیقا از این میترسم یه روز دخترمم مثه خواهرم جلو شوهرم بگه عمو حامی اومد اونوقت من چیکار کنم شوهرمم سرکار تا شب یه وقت حرف بچه رو باور کنه چی بالا خره مرد دیگ همون طور ک ب داداشم نتونستم ثابت کنم ب شوهرمم نتونم چی
مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی