مامان دلوین و ماهان مامان دلوین و ماهان ۲ سالگی
مامان فندق👼 مامان فندق👼 ۱۵ ماهگی
تحمل ندادم بزار بقیشو بگم تموم بشه 😂آره دیگه خلاصه بابا علی زنگ زد بهم و هر چی از دهنش در اومد گفت دزدا کثیف و دیگه پات و نمیزاری اینجا وگرنه میدم پلیس من که روحم هم خبر نداشت و از همه جا بی خبر بودم نگو علی میره میگه دخترم مریضه پول بدید اونا نمیدن اینم دعوا میکنه باهاشون و گوشی مامانش و میبره و هرچی پول تو خونست کاری به من کرد منم زنگ زدم علی هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم که بابات اینطور بهم گفته و تو میری ازشون وسیله میبری اینا به من میگن دیگه حق نداری بیای و طلاق میگیرم علی هم هرچی التماس کرد جواب ندادم پیام بهم داد که اگه تا یه ساعت دیگه جواب ندی خودم و میکشم منم گفتم دروغ میگه هیچ وقت این کارو نمیکنه دیگه بچه داریم و گوشی و خاموش کردم یه دل سیر گریه کردم و پیش دخترم تو بیمارستان بودم تا دیدم مامان علی زنگ زد به مامانم و فوش و دعوا که پسرم خودکشی کرده به خاطر دختر تو باورم نمیشد زنگ زدم دوست علی گفت الان خوبه تو بیمارستانه من باز گیر کرده بودم پیش دخترم بمونم یا پیش علی خلاصه مامانم نزاشت برم پیش علی و ما حدود یه ماه قهر بودیم و درخواست طلاق داده بودم دیگه نمی تونستم تحمل فوش ها و تهمت هاشون وتحمل کنم علی هم سیم کارت عوض کرده بود و خبر داشتم رفته بود تهران هیچ نبودش آب شده بود رفته بود تو زمین تا یه روز پسر خالم اومد خونمون گفت علی و دیدم
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۷ ماهگی
سلام
دیروز ظهر بود که مامانم زنگ زد و گفت زهرا فردا ساعت ۲:۳۰ شهر از تبریز بیلط خریده داداشت برامون واسه مشهد امام رضا دوباره منو طلبیده…
بعد قطع کردن همسرم جریان رو‌پرسید گفتم مامانم میره مشهد عصر سرکار رفتنی منو ببر خونشون ببینمش قبل رفتن چندتا تیکه انداخت چیزی نگفتم بعد برگشت گفت خوب شد پاشون رو از خونه ام بریدم نمیتونن اینجا بیان منم گفتم کسی نمیتونه پای پدرومادر منو از اینجا ببره اگرم همچین اتفاقی بیوفته منم تو این خونه نمیمونم تا پای پدر مادر توام بریده شده از خونه ام دیگه نه اون چیزی گفت نه من عصر ورداشت مارو برد مامانمو دیدم و شب اومد دنبالم بماند که نبومد بالا مامانم اینارو ببینه محلش نمیدادم منم گفت چته محل نمیده منم گفتم سر قضیه ظهر ازت دلخورم چطوری این حرفو گفتی اقا من بودم این حرفو گفتم…. شروع کرد به حرمت شکنی چه حرفایی که نگفت به بابام به مامانم منم گفتم تو اون خونه نمیمونم دنبال خونه باش اتیشش تندتر شد با این حرفم اخر سرم گفت عرضه داری مهریو ببخش بریم طلاق بگیریم
از اون طرفم زنگ زد به بابام که زهرا میگه من تو اون خونه نمیمونم منم توان اینکه جایی اجاره کنم ندارم بابامم زیر دستش مریض بود گفت تماس میگیرم
اورد خونه منو امیررضا خواب بود گرفتم بغلم رفتم پایین
ایدینم رفت بالا به خانوادش گفت ما طلاق میگیریم دیگه چیزی نشنیدم
بابام اومد رفت بالا من نرفتم چون امیررضا خواب بود موندم پایین پیشش
دیگه ندونستم چی گفتن بابام چی گفت