مامان Panah🤱🧚‍♀️ مامان Panah🤱🧚‍♀️ ۱۲ ماهگی
مامان آقاماهـان مامان آقاماهـان ۲ سالگی
مامان مینی سید🤱 مامان مینی سید🤱 ۱ سالگی
مامان آش رشته🍜 مامان آش رشته🍜 ۱۵ ماهگی
مامان محمد طاها مامان محمد طاها ۲ سالگی
رامین با گریه حرفاشو میزد منو بچه های کوچیک هم با رامین گریه میکردیم اما نمیدونسم چرا دارم گریه میکنم اون گریه میکرد منم دلم براش می‌سوخت و فقط حواسم به رامین بود که چی میگه اون شب تموم شد فرداش تو کوچه با بچه های لی لی بازی میکردم و کلا یادم رفته بود شب چی شده بود. فک میکردم مث همه حرف حدیثا اینم میگذره چیز خاصی نبود به نظرم

میگفتم میگذره آخه رامینو میخان چیکار بره شهر مامان باباش دارن میترسونن که درساشو خوب بخونه و میگذره

اما رامین اصلا حالش خوب نبود اصلا دیگه نمیومد سربه سر دخترا بزاره یا بیاد منو بخندونه بهم دست بزنه نوازشم کنه منم برام مهم نبود چون انقد بچه های دیگه بودن اطرفم بود نبودش برام فرق نمیکرد اما اون چیزی که از اون زمان قشنگ یادم مونده این بود اصلا اصلا نه با من نه هیچ کس دیگه کاری نداشت نه توپ بازی میکرد نه قاطی بچه ها میشد همش تو خودش بود یه روز عصر حیاط با بچه ها داشتیم بازی میکردیم یکی از پسر عموهام به اسم حسن پسره عمو دومی بود گف ببین چن وقته دیگه با شماها خاله زنکا خاله بازی عروس بازی نمیکنیم بیاین دوباره تقسیم شیم کمی بازی کنیم به رامین گفتن میای گفت نه همه تعجب کردن چون پایه عروس بازی رامین بود
گفت پس باشه نیا منو سحر فلانی با فلانی همه رو تقسیم کرد منم چشمم به رامین بود چون من همیشه عروس اون میشدم 🥺🥺


دیدم پاشد رفت هیچ عکس العملی نشون نداد منم بیخیالش شدم با بچه ها بازی کردیم